کمی آرام بگیر ای جان من...

ظهر بود و ماهی، میهمانِ سفرهمان.
رقصِ شعله، حیاتش را میگرفت و ما، بیخیالِ این وداع، طعمِ او را مزه میکردیم.
تا شب دو گالن آب نوشیدم؛
گویی بیابانی خشک در درونم فریادِ تشنگی میکشید.
قسم خوردم که دیگر ماهی نخورم…
اما نه از سرِ سیری، که از بیمِ یک مکاشفهی عمیقتر. میانِ هر جرعه آبی که فرو میبردم، این فکر چون آذرخشی ذهنم را میشکافت:
شاید این عطشِ سوزان، این طلبِ سیریناپذیرِ آب… از آنِ من نبود. شاید این تشنگی، بازتابِ جانِ تشنهی ماهی بود که در دایرهی بیرحمِ زندگی، آخرین قطراتِ حیاتش را نثارِ سفرهی ما کرده بود.
آب، دیگر فقط آب نبود. هر جرعه پارهای از قصهای دیگر بود. قصهی موجودی که در زیستِ خود با آب پیوندی دیرینه داشت و حالا، بیصدا، در وجودِ من ادامه میجست.
شاید آب، تنم را سیراب میکرد. شاید هم جانِ آن ماهی را در من فرو مینوشید تا آرام گیرد.
مرز میان من و او در یک جرعه حل میگشت؛ و هر قطرهاش، پژواکی بود از تمنای موجودی که به نحوی ناگزیر در من انعکاس یافته بود.
در پایان، پی بردم که شاید این تپش این ناآرامی، این تمنا از آن توست که قلب مرا میسوزاند.
کمی آرام بگیر جان من...
رقصِ شعله، حیاتش را میگرفت و ما، بیخیالِ این وداع، طعمِ او را مزه میکردیم.
تا شب دو گالن آب نوشیدم؛
گویی بیابانی خشک در درونم فریادِ تشنگی میکشید.
قسم خوردم که دیگر ماهی نخورم…
اما نه از سرِ سیری، که از بیمِ یک مکاشفهی عمیقتر. میانِ هر جرعه آبی که فرو میبردم، این فکر چون آذرخشی ذهنم را میشکافت:
شاید این عطشِ سوزان، این طلبِ سیریناپذیرِ آب… از آنِ من نبود. شاید این تشنگی، بازتابِ جانِ تشنهی ماهی بود که در دایرهی بیرحمِ زندگی، آخرین قطراتِ حیاتش را نثارِ سفرهی ما کرده بود.
آب، دیگر فقط آب نبود. هر جرعه پارهای از قصهای دیگر بود. قصهی موجودی که در زیستِ خود با آب پیوندی دیرینه داشت و حالا، بیصدا، در وجودِ من ادامه میجست.
شاید آب، تنم را سیراب میکرد. شاید هم جانِ آن ماهی را در من فرو مینوشید تا آرام گیرد.
مرز میان من و او در یک جرعه حل میگشت؛ و هر قطرهاش، پژواکی بود از تمنای موجودی که به نحوی ناگزیر در من انعکاس یافته بود.
در پایان، پی بردم که شاید این تپش این ناآرامی، این تمنا از آن توست که قلب مرا میسوزاند.
کمی آرام بگیر جان من...
بازگشت به صفحه اصل