چرا

  • بازدیدها: 29
من همیشه نیاز دارم کمی بیشتر دوست داشته‌شوم. من همیشه نیاز دارم کمی بیشتر فهمیده شوم. من همیشه نیاز دارم کمی بیشتر در آغو*ش گرفته شوم. من همیشه نیاز دارم کمی بیشتر... و هرچقدر محبت می‌بینم، بازهم ارضا نمی‌شوم! انگار سیاهچاله‌ی سیری ناپذیری در من هست که همه چیز را بی‌وقفه می‌بلعد و من همچنان میل عجیبی دارم به دوست داشته شدن و در آغو*ش گرفته شدن و پناه بردن! انگار جایی که باید، دوست داشته نشدم و به جز آن، هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد!
درست شبیه به کودکی که توسط پدرش طرد شده و نوازش و محبت تمام مردم شهر هم برای پر کردن این حفره‌ی خالی و عمیق، کفایت نمی‌کند و هر محبتی، ترحمی‌ست که بغض و بی‌پناهی او را بیشتر می‌کند.
چرا هیچ‌کس نمی‌تواند جای خالی هیچ‌کس را پر کند؟ چرا زخمی که عزیزان می‌زنند را هیچ مرهمی درمان نمی‌کند؟ چرا جای ضربه‌ی مهلکی که آدمی از ریشه‌های جهانش می‌خورد را هیچ دستی نمی‌تواند التیام بخشد؟
چرا هر کار می‌کنم، آرام نمی‌گیرم؟؟؟
چرا تمام تلاشم را برای ارتقای جهانم می‌کنم و بازهم به درونم که نگاه می‌کنم، جای یک چیزی عمیقا خالی‌ست؟
عقب
بالا پایین