داستان برگرفته از واقعیت نمیباشد و تمامی مکانها و شخصیتها برگرفته از ذهن نویسنده میباشد.
عصبی و کلافه شبکه اخبار را دنبال میکردم؛ از شدت اعصبانیت پوزخندی کنج ل*بهایم شکل گرفت، با شتاب از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم، لیوانی پر از آب کردم و یک نفس سر کشیدم.
نمیدانستم چطور این گندی که به زندگیم زده شد را جمع کنم فقط میدانستم باید سایه اون مردک را از زندگیم به کل خط بزنم، موبایلم را از روی میز برداشتم و شماره آرین را گرفتم.
با خوردن بوق پنجم صدای خوابآلودش از گوشی پخش شد:
- اتفاقی افتاده؟
عصبی فریاد زدم:
- مردک به زندگیم گند زدی میگی اتفاقی افتاده؟صدای هراسون و ترسیدهاش روحم را جفا داد:
-چ...چیشده؟
- اگه یکم به جای اینکه به فکر خوشگذرونیهات باشی، اخبار و ببینی متوجه میشی!
صدایش هنوز هم ترسیده به نظر میآمد.
- چی شده مگه؟ میشه به من توضیح بدید؟
نفس عمیقی کشیدم:
- ارتباطمون تموم شد؛ از این به بعد راه من و تو جداست، بهتره دیگه دور منو خط بکشی.
گویا اعصبانیت من به او هم سرایت کرد؛ با اعصبانیت فریاد زد:
چی داری شر و ور میگی؟ قشنگ تعریف کن بفهمم منه خاک بر سر چی کار کردم؟
پلیسها مدارک زیادی ازت جور کردن و به زودی قراره به خونه رویاهات یعنی زندان منتقل بشی، لوازمات و جمع کن.
بعد از اینکه حرفهایم را گفتم تلفن را قطع کردم که بلافاصله پیامکی به گوشیم ارسال شد که از طرف آرین بود.
- اگه قراره پشتمو خالی کنی منم خوب بلدم تو رو به خاک سیاه بشونمت، فکر کنم یادت رفته دستم کلی چک و سفته داری.»
وارد اتاق سیاه شدم.
به تابلوی مشکی رنگ روبهرویم خیره شدم، کمان را از داخل کمد برداشتم و تیری داخلش جای دادم و درست تیر را به پیشانی تصویر آن مردک زدم، کسی که مرا بیرحم و سنگدل کرد.
من ملکه شبهای خونین هستم؛ کسی که شبهایش را با خون تمام میکند.
سرهمی مشکی رنگ را تن کردم، کت مشکی بلندم را که تا مچ پایم بود را پوشیدم و آن نقاب معروف را روی صورتم فیکس کردم؛ نقابی که جذابیت خاصی را به همراه داشت، نقاب مشکی که فقط چشمهای آبی رنگم را به نمایش میگذارد با ردههایی طلایی رنگ که مرا به ملکه خونین نزدیک میکرد.
کولهپشتی را روی شانهام انداختم و از خانه بیرون زدم، ساعت از نیمه شب گذشته بود و وقت قربانی کردن بود.
روبهروی آن خانه ویلایی بزرگ که چشمگیر و زیبا بود ایستاده بودم، پوزخندی به دوربینها زدم و وارد ویلا شدم.
آرام و شمرده از پلههای سالن پذیرایی به طبقه بالا قدم برداشتم؛ صدای تقتق کفشهایم یه من حس پیروز بدون را منتقل میکرد.
امشب کسی در خانه بود، قربانیام تک و تنها در خانه خوابیده است، خونسرد بودنش آتش بدنم را شلعهور میکند.
در اتاق را به آرامی باز کردم و آن مردک را روی تخت دیدم؛ امروز زندگیام را به گند زده است مرا تهدید کرده است و حالا بیخیال خوابیده است.
پوزخندی کنج ل*بهایم نشست، نقاب صورتم را بالا زدم و از کولهپشتیام چاقوی میوهخوری را برداشتم، قرار است او را زجر بدهم و با درد او را به کام مرگ بفرستم.
چاقو را میان مشتم فشردم و به سمت آرین قدم برداشتم او تا به امروز به طوری استادم معرفی میشد، ولی نمیدانست در آستینش مار پرورش داده است.