نظارت همراه رمان سایه خونین سیاوش | ناظر: eli74

باسلام
ناظر جدید شما @Azaliya
 
باسلام
ناظر جدید شما @.Mahsa
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Mahsa
@.Mahsa
عزیزم من تمام پارت‌های رمان از اول تا این جا رو ویرایش کردم.
 
سه پارت جدید گذاشته شد.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Mahsa
سلام گلم خسته نباشی
بررسی می‌کنم ❤
 
سه پارت جدید گذاشته شد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
باسلام
ناظر جدید شما @eli
 
سلام عزیزم، خسته نباشید.
@مینِرامینِرا عضو تأیید شده است.
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
چند ثانیه مکث کرد. انگار از حرفش مطمئن نبود ولی در نهایت گفت:
- آخه آدم که تو تصادف اون طوری(اون‌طوری) زخمی نمیشه. من یه (یک) زمین خوردم یه(یک)دست و یه(یک) پام شکست؛ بعد تو چه‌طوری تصادف کردی و استخون‌هات هنوز سالمن؟ تازه اگر استخون‌هات هم از خوش‌شانسی نشکسته باشن نمی‌فهمم چرا گردنت کبود شده و صورتت هم تو مدت بستری بودنت تو بیمارستان ورم کرده بود.
بعد سرش رو چرخوند و مستقیم تو چشم‌هام زل زد:
- تو واقعاً چه بلایی سرت اومده؟
حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ این کودن با ضریب هوشی در حد خیارشورش فهمید یه(یک) جای کار می‌لنگه چه برسه به بقیه! چند ثانیه به سقف خیره شدم که شاهین دوباره صدام زد:
- خوبی؟ چی شد؟
جوابش رو ندادم. با خودم گفتم بهتره فکر کنه یکی دیگه از اون تشنج‌های اپسنس¹ اتفاق افتاده و فعلاً نمی‌تونم حرف بزنم. دوباره صدام زد و این بار وقتی جواب ندادم نیم خیز شد و برگشت طرفم ( خوشگلم بهتره فعل‌ها در آخر جمله بیان. مثلاً به طرفم برگشت):
- چرا حرف نمی‌زنی؟ دوباره رفتی فضا؟
«فضا رفتن» اصطلاحی بود که شاهین برای تشنج اپسنس من اختراع کرده بود. همون وقت‌هایی که ذهنم یک دفعه خالی می‌شد و الآن سه روز بود که فهمیده بودم یه (یک) اسم و دلیل علمی داره و به بیماری صرعم ربط داره. بالأخره وقتی شاهین دستم رو گرفت و محکم تکون داد برگشتم سمتش و با کلافگی گفتم:
- ای بابا چته تو؟ بگیر بکپ دیگه اه!
از این واکنش تندم یه (یک) ذره عقب‌گرد کرد ولی باز هم ساکت نشد:
- فکر کردم داری سقط میشی خدا رو شکر(خداروشکر) ولی انگار این طوری (این‌طوری) نیست. میگم سیاوش پام درد می‌کنه چی‌کار کنم؟
با کلافگی تو جام نشستم و وضعیت پاش رو چک کردم. بعد از جام بلند شدم که برم چراغ رو خاموش کنم و در همون حین گفتم:
- پات ردیفه. شاید یه (یک)ذره رگ مَگاش مچاله شده باشه که خب، کاریش نمیشه کرد باید تحمل کنی پپه.
و چراغ رو خاموش کردم.
[]***[/]عسل رو ریختم روی کره و نون رو پیچیدم. در حالی که انگشتم با عسل نوچ شده بود لقمه رو گرفتم سمت شاهین که عمو از دو سه متر اون ورتر داد زد:
- سیاوش اون عسل رو بده این ور.
مجبور بود داد بزنه چون طبق معمول دسته جمعی سر سفره نشسته بودیم و صدا به صدا نمی‌رسید. عسل رو رد کردم اون ور و برگشتم سمت شاهین:
- خوردی؟
با اخم لقمه رو داد دستم و گفت:
- نمی‌خورم.
با کلافگی گفتم:
- نمی‌خورم چیه؟ بگیر بخور کفر من رو در نیار.
خودش یه تیکه نون برداشت و فرو کرد تو خامه:
- مگه داری بچه داری می‌کنی سیاوش!؟ خودم می‌تونم لقمه بگیرم!
همون لحظه فرزین سینی شیر داغ رو گرفت جلوم و گفت:
- دست رشته کن بره.
شیر خودم رو برداشتم و سینی رو گرفتم جلوی شاهین:
- بردار.
شاهین زیاد اهل شیر خوردن نبود. در نتیجه برنداشت و من سینی رو دادم به فرهاد که اون ور (اون شاهین نشسته بود. بعدش هم با بدبختی به صبحونه دادن به شاهین ادامه دادم. نمی‌دونم چه کرمی داشت که خوش نداشت من براش لقمه بگیرم. به غرور جوانیش خدشه وارد می‌شد خیر سرش! ولی خب شما که می‌دونید؛ من این چیزها حالیم نیست. کیاوش که مرد دیگه رسالت من شد خدمت رسانی به آدم‌های اطرافم مخصوصاً خواهر و برادر کوچیک‌تر.

دقیقاً وقتی از سر سفره بلند شدیم آنا با یه سینی اسپند تو دستش از کنار من رد شد و طبق معمول هفت بار اسپند دور سرم چرخوند. خب البته که اسپند رو برای همه دود می‌کرد ولی اون ظرف مسی قلم‌زده فقط دور سر من هفت بار می‌چرخید. هر چند من ترجیح می‌دادم نچرخه چون از بوی اسپند به شدت متنفرم ولی این که من خیلی ویژه و متفاوتم بقیه‌ی نوه‌های هم سن و سالم (سن‌وسالم)رو از حسادت می‌ترکوند و پخش و پلا می‌کرد.
من و شاهین رفتیم یه (یک) گوشه افتادیم و شروع کردیم به فکر کردن در مورد این که امروز رو چی‌کار کنیم که حوصله‌مون سر نره. مثل یه (یک)جفت زنبور که یه(یک) بالشون تو عسل گیر کرده و بال دیگه‌شون تو پِهِن در حال احتضار بودیم از شدت بی‌حوصلگی که یک دفعه آنا دوباره سر و کله‌ش پیدا شد. در حالی که بزرگ‌ترها داشتن آماده می‌شدن که هر کدوم برن یه (یک)وری و هال هنوز شلوغ و پر رفت و آمد بود؛ آنا از تو اتاق خودش کنار آشپزخونه با یه(یک) صندوق اومد بیرون و بی‌سر و صدا اومد سمت ما (سمت ما اومد/ جایگاه فعل آخر جمله‌‌ست قشنگم)و منظورم از ما، خودم و شاهین و فرزین و برزین و برزو و چکاوکه که گوشه‌ی هال کنار دکور تلوزیون قدیمی ولو شده بودیم.
آنا به پشتی تکیه داد و گنجه‌ی صندوق مانندش رو گذاشت(جلوش گذاشت) جلوش، و رو به ماها که به احترامش بلند شده بودیم گفت:
- اوتورون اوتورون سوزونن بی ایشیم وار. (بشینید بشینید با شما یه (یک) کاری دارم.)
در حالی که می‌نشستیم سر جامون ( سرجامون می‌نشستیم) شاهین یه (یک)چیزی در گوشم گفت ولی چون فرزین هم از اون طرف شاهین داشت یه(یک) چیزی می‌گفت حرف هیچ کدوم رو نفهمیدم. تا بیام بپرسم که چی می‌خواستن بگن آنا در جعبه رو باز کرد و با لبخند گفت:
- شاهین گَه بورا!(شاهین بیا این جا(این‌جا))
شاهین بدون این که (این‌که)از جاش بلند بشه رو زانو نیم خیز شد و به سختی رفت سمت آنا( به سختی سمت آنا رفت):
- جانم آنا؟
آنا چند ثانیه مکث کرد و دستش رو تو گنجه چرخوند و بعد یه (یک)چیزی از تو گنجه در آورد و گذاشت جلوش شاهین(جلوی شاهین گذاشت) که چشم‌های همه‌مون از دیدنش برق زد. اون یه ( قشنگم به نظرم "اون" رو پاک کنی و بنویسی، یک تپانچه بود بهتر باشه) تپانچه بود. اون هم نه یه (یک) تپانچه‌ی عادی؛ بلکه با معرق کاری دسته‌ش و نقش‌های قرمز رنگی که روی لوله‌ی نقره‌ایش داشت.(حذف نقطه) جوری برق می‌زد که معلوم بود تقریباً هر روز گرد گیری میشه. چشم‌های همه‌مون از کاسه افتاده بود بیرون (بیرون افتاده بود). آقا من یه (یک) چیزی میگم شما یه (یک) چیزی می‌شنوید! یعنی جدی می‌خواست اون رو بده به شاهین؟ اون هم جلوی نوه‌ی لوس از خود راضیش که همیشه بهترین اسباب بازی‌ها و وسایل مال اون بوده؟ جلوی منی که لوس شده‌ی یه (یک)پدربزرگ و مادربزرگ و دوازده تا عمو بودم؟ داشتم از حسادت منفجر می‌شدم که آنا گفت:
- چون که تو شکار دست و پات شکسته، اینو (این رو) ببر از این به بعد با این شلیک کن.
آنا جلوی شاهین همیشه سعی می‌کرد فارسی حرف بزنه چون شاهین نسبت به بقیه‌ی ما خیلی کم ترکی بلد بود. از حسادت مغزم داشت بخار می‌شد که دوباره دستش رو کرد تو گنجه و این دفعه یه (یک)جعبه در آورد و گرفت سمت من:
- بونی ور اویانا. (این رو بده اون ور.)
و بعد برگشت سمت چکاوک و گفت:
- آلا با بودا سنون پایون دی. (بگیر نگا این هم سهم توئه.)
چکاوک جعبه رو از من گرفت و نگاهش کرد. یه (یک) جعبه‌ی قرمز مقوایی بود و از قیافه‌ش می‌شد فهمید توش چیه. آنا چندین تا از این جعبه‌ها داشت که توی همه‌شون جواهرات نگه می‌داشت و حداقل من که همیشه تو خونه‌ی آنا پلاس بودم این جعبه‌ها رو خوب می‌شناختم.
آنا منتظر نموند چکاوک جعبه رو باز کنه و یه جعبه‌ی دیگه در آورد. این بار جعبه قرمز نبود. چوبی و معمولی بود و انگار قرار بود برسه دست برزین. از شدت کنجکاوی مغزم به خارش افتاده بود. تا این جا (این‌جا)دیگه فهمیده بودم آنا داره به همه‌مون کادو میده و خیلی دلم می‌خواست بدونم به من قراره چی برسه. آنا دونه دونه (دونه‌دونه) کادوها رو داد: یه (یک) قاشق چنگال تماماً نقره که پدربزرگش از روسیه آورده بود رو داد به برزین (به برزین داد).

بعدش متوجه شدیم که محتوای اون جعبه که داد به چکاوک(به چکاوک داد) یه (یک) گردنبند نقره با نگین یاقوت بوده. یه (یک)قالیچه‌ی کوچولوی ابریشمی داد به فرزین (به فرزین داد) و گفت که باباش این قالیچه رو از خود خان روستا هدیه گرفته. یه (یک)ظرف کوچیک تراشیده شده از عقیق هم داد دست برزو (دست برزو داد) و از زبان بدنش انتظار داشتم الآن جعبه رو ببنده و کار رو جمع کنه ولی با لبخند پر ذوق و خباثتی به من زل زد و گفت:
- سنون کین گویمیشام آخیرا. (برای تو رو گذاشتم آخر از همه.)
بعد یه شئ پارچه پیچ از تو صندوق در آورد و این بار خودش کمی خودش رو کشید ( این‌جا به نظر من، فقط بنویسید خودش رو کمی جلو کشید/ بهتر باشه)جلو تا اون وسیله رو بده به من. بعد گفت:
- مونی آپار بی آیری یر ده آچ. اَیَه عمی لرون گورسَلَر پیس اولار.(این رو ببر یه (یک)جای دیگه باز کن. اگر عموهات ببینن بد میشه.)
با اخم سوالی به پارچه‌ی گل گلی نکاه کردم و گفتم:
- نیه؟ (چرا؟)
گفت:
- آخی بونی هامیسین ایستییردیلهَ آمبا من هِش بیرینهَ وِرمّمیشَم. (آخه این رو همه‌شون می‌خواستن ولی من به هیچ کدومشون ندادم.)
چشم‌هام برق زد. خب این یعنی من هنوز هم نوه‌ی وی آی پی‌ام و بقیه هنوز به پای من نمی‌رسن. دلم می‌خواست از خوشحالی زوزه بکشم! آنا گفت دستمال رو باز نکنم ولی خب کی به کیه این جا(این‌جا) که کسی حواسش نیست. نصف بزرگ‌ترها رفتن بیرون بقیه هم مگه بی‌کارن که زل بزنن به من ببینن دارم چی‌کار می‌کنم؟ نگاهی به دور و برم انداختم و برزین گفت:
- بازش کن دیگه!
پارچه‌ی قرمز رنگ گل گلی رو زدم کنار( کنار زدم) و چشم‌هام از تعجب چهارتا شد. چند ثانیه به وسیله‌ی تو دستم خیره شدم و بعد بینیم داغ شد. شاهین خنجر رو از دستم کشید جوری که خودش در اومد و غلافش تو دستم موند. بعد با ذوق گفت:
- این خیلی باحاله!
نگاهم هنوز به جای خنجر روی پام خیره مونده بود و چیزی که باعث شد به خودم بیام، قطره خونی بود که ریخت روی پارچه (روی پارچه ریخت). خب فهمیدنش سخت نبود که خون دماغ شدم. بدون مکث پارچه رو برداشتم و گرفتم زیر بینیم و همون طور(همون‌طور) که غلاف خنجر رو هم می‌نداختم تو ب*غل شاهین دویدم سمت دستشویی طبقه‌ی اول (سمت دستشویی طبقه‌ی اول دویدم). جلوی روشویی که ایستادم روی دستمال اندازه‌ی یه (یک)سکه‌ی بزرگ خون ریخته بود. زود صورتم رو شستم و به هر بدبختی‌ای بود سعی کردم بینیم رو پاک کنم و خون رو بند بیارم ولی مگه مغزم ول می‌کرد؟
همه‌ش ظاهر اون خنجر جلوی چشمم رژه می‌رفت. مطمئن بودم یه (یک) همچین چیزی رو قبلاً یه (یک)جا دیدم. با همون دسته و غلاف طلایی و نگین‌ درشت زمرد رو(روی)دسته‌ش.(به جای نقطه ویرگول اضافه شود) ساده و در عین حال خیلی سنگین. خدایا من این خنجر رو قبلاً کجا دیدم؟ کجا بهش دست زدم و برش داشتم که حتی تک تک(تک‌تک) شیارهای روی دسته‌ش رو یادمه؟ اصلاً چه‌طوری می‌دونم که سنگ روی دسته‌ش زمرد بوده؟
همون طور(همون‌طور) که دستمال رو روی بینیم فشار می‌دادم داشتم فکر می‌کردم چه غلطی بکنم که چکاوک در دستشویی رو زد:
- سیاوش چی شد؟
دستمال رو از رو صورتم برداشتم و گفتم:
- الآن میام بیرون. فکر کردم خون دماغ شدم.
دستمال رو انداختم تو سطل آشغال دستشویی و دوباره به آینه نگاه کردم. بینیم دیگه داغ نبود و همه چیز معمولی به نظر می‌رسید. البته به جز خل شدن دوباره‌ی من و ماجرای خنجر. از دستشویی اومدم بیرون و رفتم تو هال( تو هال رفتم). با چشم‌هام داشتم دنبال بابا می‌گشتم که برم پیشش (پیشش برم) و ازش بپرسم که این خنجر براش آشنا هست یا نه ولی پیداش نکردم. تازه اگر هم پیداش می‌کردم بابا حاضر نمی‌شد با من حرف بزنه. بعد از ماجرای ویرا حتی مستقیم تو چشم‌هام نگاه نمی‌کرد چه برسه به این که بخواد باهام هم کلام بشه. شونه‌هام‌هام (شونه‌هام)رو بالا انداختم و پشت سر چکاوک راه افتادم سمت جایی که نشسته بودیم. کلی آدم هست که بتونم باهاشون راجع به همچین چیزی حرف بزنم!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
عقب
بالا پایین