***
بر بام خانهی دل
ویرانگی میرقصد
قلب من حتی دگر
از شادی میترسد
آیا لحظهای خوشی
به این همه غم میارزد؟
با زلزلهی خاطرات
هردم وادی دل میلرزد
نابود است هرکس که
به آدمی عشق میورزد
*بیت آخر به بیرحمی آدمها در برابر کسانی که به آنها عشق و محبت خالصانه میورزند، اشاره دارد.
***
آنکه برفت از دیده
هرگز از دل و از یاد نرفت
مال باد آوردهی بیرحمان
عاقبت هیچگاه بر باد نرفت
به سوی آسمان بیکران
آخرش این همه فریاد نرفت
گفتیم غمها به مرور میروند
اما از دل چیزی جز اعتماد نرفت
درد این همه التماس و خواهش
آخر به خورد این دنیای جلاد نرفت
***
لبخند میزنم هردم ولی
رنجی در سینه پنهان دارم
انگارنهانگار که بر دوش خود
غمی به وسعت جهان دارم
نه دگر میخواهم بجنگم
و نه دگر ذرهای توان دارم
من ساحلیام که در پس خود
یک دریا اندوه خروشان دارم
عاشق شدم به خیال سعادت اما
حالا یک درد دگر بیدرمان دارم
از تمام آرزوهای حسرت شدهام
در...
***
آدمی گر به سعادت نرسد
در میان اندوه شاعر میشود
آنقدر رنج میبَرَد در بُطن خود
که ز درس غم، استاد ماهر میشود
چنان در پس خنده میگیرد عزا
که غمگینترین شاد متظاهر میشود
در قطار بیوقفهی روزهای او
تا همیشه حسرت تک مسافر میشود
در غیاب همیشگی مسرت و خوشی
بغض تا ابد بر کلاس دل حاضر میشود
***
عاقبت جبر این زمانه
نابود کرد آشیانهام را
بغضی هدیه داد به وجودم
آغاز کرد گریههای شبانهام را
قطار رنگین کودکی رفت
دنیا کُشت شادی بیبهانهام را
کسی هرگز ندید و نفهمید
زخم واژهبهواژهی ترانهام را
دگر چه شوقی آباد خواهد کرد؟
سرزمین این دل ویرانهام را
برای هرکه سرای عشق ساختم
در...
***
انقدر خنجر خوردم از پشت
که درد رسید به استخوانم
پشت لبخند خویش
ویرانهای در گوشه جهانم
هنوز هم نفس میکشم اما
نمیتوانم خود را زنده بخوانم
دلم اسیر یوسفرویی گشت
ز غم عشقش تا همیشه پریشانم
یا رب تو که خود آگاه بودی
که من به وصال او ناتوانم
پس چرا و به چه حکمت
عشقش را انداختی به جانم...
***
در این آبادی ویران
طوفانی از راه رسید
وادی این دل خونین
اندوه زمستانها کشید
بغض دیرین نیمهشب
آخرش نفسگاهم را برید
کبوتر سعادت پر زد و
تا ابد از بام خانه دلم پرید
هر آرزویی که در سینه بود
خنجری شد و قلبم را درید
***
در هر کجای تقدیرم
تنها، بیوفایی بود
گریههای خاموشم
ز اندوه شیدایی بود
هر آرزوی قلب من
واقعهی رسوایی بود
سرگذشت زیستنم
همخانهی تنهایی بود
وادی ویران بُطن من
روزی پر از زیبایی بود
هرچه را دوست داشتم
حکمتش در رهایی بود
***
اینجا آبادی ویرانهایست
مملو ز بغضهای بیشمار
اینجا گورستان کهنیست
مزار آن همه قول و قرار
عهدهای پر مهر دروغ!
خانهایست ز غمها سرشار
آبشار درد اینجا جاریست
اینجا شهریست به نام دلفگار
جنازهای اسیر آخرین نفس
در این وادی سرد بیبهار
جنازه کمکم جان میدهد
این شهر برایش گشته...
***
بخت شیرین دل من
گم شده در خاطرههاست
بغضِ نفسگاهم ابدی
لبخند از لبان من جداست
یادآوری میکُشد هردم مرا
نمکِ روی تمام زخمهاست
مگر میتواند تسکین یابد؟
قلبی که سرای رنجهاست
من، حسرت بهدوش عالمم
بُطنم گورستانی از آرزوهاست
گریهها در سینهام حبس شدند
کمرم خم شده از خنجرهاست
«به نام خدا»
نام مجموعه اشعار: بر بام خانهی دل ویرانگی میرقصد.
نام شاعر: محدثه رستگار.
قالب: قطعه.
ژانر: #تراژدی #اجتماعی #عاشقانه
مقدمه؛
وادی این دل من
روزی پُر از مهر و صفا بود
هرچه رسید به این دیار
تنها ظلم و جفا بود
قلب مرا ویران کردند
سعادتم درون قصهها بود
ای دل، آن عزیز جانِ...