زندگی اش از بی معنایی لبریز شده بود
از فرط بی خوابی، با چشمانی باز در روشنی روز کابوس می دید
در خانه تحمل تنها ماندن با خود را نداشت
و بیرون خانه هر ارتباطی بیشتر بر بار بی معنایی می افزود
در انتظار اینکه کسی به او بگوید
"آرام بگیر"
اما دنیای اطرافش بی وقفه و با همهمه ای نامفهوم پیچ و تاب می...
در یک زندگی دیگر
قصه های شمن را دور آتش باور نمی کردم
در یک زندگی دیگر
برای خدای رعد قربانی نمی کشتم
در یک زندگی دیگر
برای عشق مسیح روی زانوهایم نمی افتادم
در یک زندگی دیگر
به الحاد خود به سان یک آیین نمی بالیدم
در یک زندگی دیگر
قربانی رعد نگاهت می شدم
دم تو آیین من، قصه ی تو آتش من
در یک زندگی...
مسیر خطوط در طرح های داوینچی را دنبال می کنم
رد جنون و نبوغش در خطوط اریب و کالبد شکافانه اش جا مانده
و تصور می کنم جولیس سزار هنگام گذر از نقطه بدون بازگشت چه حسی داشته
و اینکه انسان نخستین چگونه هنگام رفتن به شکار از کودکش خداحافظی کرده
می اندیشم آیا هزاران سال بعد انسان در سیاره ای دیگر هنوز...
صدای خنده شغال ها از هر سویی می آمد
هر از چندگاه در دسته های چند ده تایی عرض جاده را طی می کردند
برای مدتی کوتاه در نور زرد و مریض چراغ ها ظاهر می شدند
و دوباره دوان دوان در تاریکی بیابان گم می شدند
گلوی یک توله سگ را گرفته بودند و ضجه هایش یک لحظه هم قطع نمی شد
سعی می کردم زیاد خیره نشوم
تا...
دعا می کنی و دعا می کنی و دعا
امید داری که کسی به تو گوش می دهد
کلافه می شوی چون جوابی نیست
تلاش می کنی تا نشانه ای پیدا کنی
هر اتفاقی را به نحوی به او ربط می دهی
هر بد و خوبی را به شکلی تفسیر و تحلیل می کنی
تا باور کنی کسی حواسش به تو هست
تا احساس نکنی در این دنیای بی تفاوت و گنگ تنها هستی
و...
آنچه گفتنی بود گفته شد
گرچه ناگفته ها بسیار است
این قلم به قدر وسع خود، چند صفحه ای را سیاه کرده
این عطش برای ابراز و شنیده شدن از کجا سرچشمه می گیرد؟
این روح پیر، چند گوش و روان را قرض گرفت
تا حال خود را روایت کند
در آرزوی یک پایان بندی
گرچه دوست دارم حال پسر بچه ای را داشته باشم
که پس از بازی...
هر هفته و هر ماه در خوابم ظاهر می شوی
و هر بار حتی در ناخودآگاهم
به یاد دارم که دیگر نیستی
اما رویم نمی شود که در خواب ازت سوال کنم
الان چطور اینجایی و می توانم باهات صحبت کنم
انگار سوتفاهمی پیش آمده باشد
یا شانسی دوباره برای بیشتر بودن با تو
به من بگو عزیز
چند بار دیگر باید خواب تو را ببینم تا...
دیوانه ای وارد شهر شد
از چهره ی زندگی و مرگ سخن گفت
از آنچه هر روز در میان درختان و زمین می بیند
از اینکه شبها چطور به سردی خاک و سیاهی آسمان خیره می شود
از سنگینی بار شنیدن صدای سکوت جهان حرف زد
به راهب گفت که کتاب های معبد را نمی تواند به زبان خود ترجمه کند
به مردم گفت که در شهری دیگر، مردم...
درخشش آفتاب روی چمن ها طلایی تر بود
هوای بهار بعد از نم باران لطیف بود
آدم ها توی خیابان زیر ل*ب ترانه زمزمه می کردند
بخار ذرت مکزیکی سوز پاییز را رنگ می کرد
سرخی بینی آدم ها توی زمستان جذاب بود
به هر بهانه ای مسافت ها را پیاده طی می کردم
با خود حرف می زدم و به ماورا می اندیشیدم
صدای تنفس درخت...
اگر تمام درد و غم و تنهایی خود را در جان کلمات و ساختار دستور زبان بنشانی
اگر تاریکی و خشم خود را روی یک بوم بزرگ رنگ کنی
تا جایی که طیف نور مرئی به تو اجازه می دهد
و اگر ترس خود را فریاد بزنی
و تمام زیر و بم پهنای شنیداری را پوشش دهی
اگر دست آشنایی را بفشاری
و تمام گرمی و احساست را انتقال دهی
و...
تمام حرف و حس هایی که به نور روز آلرژی دارند
بعد از سال ها در کپه ای از درد و انزجار و عقده روی هم تلنبار شده اند
در گوشه ی یک اتاق تاریک، رادیواکتیو شده اند
انگار که معجزه ای رخ داده، روحی در آنها دمیده شده
فرانکشتاین من از پنهان شدن در اتاقش خسته شده
این دیو بی شاخ و دم اخیرا بیش از حد معمول...
سایه های توی سرم از ساختمان های این شهر بزرگترند
وزن شان روی شانه هایم سنگینی می کند
حتی در خواب مرا رها نمی کنند
در لباس کابوس ها و تصاویر آشفته در ناخودآگاهم پرسه می زنند
صبح با ذهنی خسته بیدار می شوم
حواسم را با کار پرت می کنم
بعد از آن چند ساعتی وقت می کشم
این مغز همچنان با خود مسابقه می دهد...