هو القم
داستان کوتاه: سرباز وطن
به قلم: نگین بای
ناظر:
@DoNyA♡Gh
خلاصه:
یوسف مردی از دیار مردانگی! مردی که زندگیاش را فدا میکند؛ در راه وطنش!
از خود و جان خودش میگذرد؛ اما از زادگاهش هرگز!
او میرود اما یادش باقی میماند.
مقدمه:
با تو خداحافظی نخواهم کرد؛ تو میروی اما نرفتهای!
از فکر و...
صدای دلنشین اذان به گوشم میرسد. ناخودآگاه لبخند ملیحی بر روی لبانم و ذکر الله بر زبانم جاری میشود.
الله اکبر و الله اکبر
الله اکبر و الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان علی ولی الله
اشهد ان علی حجه الله
حی علی الصلاه...
یک پسر به اسم محمود دارند. با دایی و زندایی سلام و احوالپرسی میکنم. احمد آقا، دایی یوسف میشود ولی من هم دایی صداش میکنم. زندایی زهرا من را میبوسد و میگوید:
خوبی نگار جانم؟
ممنونم زندایی.
قربونت بشم؛ بهار کوچولو چطوره؟!
خوبه. چه عجب از اینطرفها.
والا ما که همیشه اینجا میاییم. شما قدم...
اشکی که گوشهی چشمم جمع میشود را میچینم. برای اینکه بی احترامی به دایی و زندایی نشود به جمع میپیوندم و بحث را عوض میکنم، یکساعت بعد با رفتن دایی و زندایی مشغول ظرف شستن میشوم اما در فکر فرو میروم. سایهای را پشت سرم احساس میکنم. مطمئن بودم که یوسف است اما به رو نمیآورم. صدایش را...
سوالش را با هزار شک و تردید ازم پرسید. میدانستم که دلش با رفتن است و برای دلگرمی من این حرف را میزند. نفس عمیقی میکشم و با اطمینان قلبی که خدا در دلم سرازیر میکند، میگویم:
- نه... برو.
لبخند میزند همه چیز فراهم میشد تا یوسف سریع تر خودش را به جبهه برساند. اما دلشورههای من تمامی نداشت...
با خودم میگویم پاییز امسال فرق میکند؛ تنها فرقش این بود که یوسف خانه نبود. تا قبل از این روزها بیرون میرفتیم و پاییز فصلی بود که باهاش خاطرههای زیادی داشتیم؛ زیر باران قدم زدن هم جزوی از این خاطرهها محسوب میشد. از شانزده سالگی این روزها را با نوشتن خاطره و دلنوشته میگذرانم. هر بار یک دفتر...
به نام تک نوازندهی هستی
رمان: نگین قلبم
ژانر: عاشقانه
به قلم: نگین بای
ویراستاران: @DoNyA♡Gh
@ReiHane
خلاصه:
نگین دختری آرام و خجالتی، با خانوادهی خود در اردبیل زندگی میکنند. در این میان زندگی او با بردیا پیوند میخورد؛ امّا برادر بردیا باعث میشود که...؟! پایان خوش.
مقدمه:
عشق، همان...
به نام آرامشبخش جانها
شعر: ماه مجنون
قالب: مثنوی، غزل
به قلم: نگین بای
ویراستار: @Hanieh_M
مقدمه:
به چشمهایت قسم ای یار زیبا
به فردایت قسم ای ماهِ تنها
منم آن عاشقت تا میتوانی
بگو از عشق و جان در این حوالی
صدایت میکنم تا آخرت، تا
جوابم را دهی در خواب و رویا
تو در جانم چنان روحی و دنیا...
وقتی آقا بزرگ گفت برام خواستگار میاد، عزیز جون به چند نفر از فامیلهامون خبر داد. منم که مثل خواهر بزرگم یعنی نرگس باید بیچون و چرا حرف آقا بزرگ رو قبول کنم. در غیر این صورت یعنی زیر پاگذاشتن رسم و رسومات خانوادگی.
آقا بزرگ که ریش سفید خانوادهاس معلوم میکنه چه کسی به عنوان داماد خانوادهاش به...
گریه کرد آن نرگسم آن چهره زیبا
تا که بارید از دلش باران دریا
گشت قایق از دلم بازهم روانی
آنکه دریایش نفس شد قایقم را
من شَوَم مدهوش عالم گر بخواهد
موج موهایش کند، طوفان چو بر پا
قلب او مانَد به دریا، باز هم اینجا
ماهی پژمردهای باشم در آنجا
قایقم بر گِل نشست آن لحظهای که
بیوفاییهای دریا...
گریه میکردم به خود با اشک و کینه
گفت آن دم فرد خوشحالی، مرا که
آدمی، از زندگی داری چه دوست؟
گو که او دشمن لباس و یا که دوست؟
ساعتی کردم سکوت از درد جانم
گفتمش باشد شکایت شغل و کارم
گر دو گوشت بشنَوَد گویم ز غمها
از سخن گفتن کنم زاید چو کم را
گفت گر گوشم نباشد با تو هستم
من که با حرفهای این دل...
رود با ماهی بگفتا ای غزل
من که بودم با تو هرجا از ازل
پس بیا با من به هرجا میروم
من تو را در دشت و صحرا میبرم
با تعجّب گفت ماهی تا به کِی؟
با تو از خرداد باشم تا به دی؟
گفت باشم من برایت جان و دل
پس چرا هستی تو با من سنگدل؟
گر نباشم نیستی حتی تو هم
باز هم من زندگی را دادهام
بر حذر باش از...
ماه میدوزد در امشب یک خیالِ واقعی
میکنند آن را به تن افکار بیحد لایقی
آسمان با صد دلش میخواند از هر عاشقی
تا بیاید آن پریشان مویِ او، با قایقی
عاشقی آرامش از قلبم ربودش سرسری
بیقرارم کرد و بیحد پر خیالم با پری
قلب من آکنده از لبخند شیرینت بخند
پس توهم درهای غم را در دلت محکم ببند
زیر...
دریا که دید آن سبزه با گل بوته را
از فرط خوشحالی بشد او سر به راه
شادی همانا در دلش مهمان که شد
غمها فراری، مهربانی آشنا
پروانه عشقش را به آن شمعی بداد
حتی اگر آن لحظه سوزد دست و پا
ساحل تماشا میکند پرواز بحر را
با آن صلابت، بیکرانی، بیصدا
زیبا که شد این سرزمین با کار او
من هم دگر باید کنم...
یا علی گویم به هر جا میروم
بر علی جان عشق و جانم میدهم
یا علی گویم علی گویند علی
او که تنها بر دلم باشد ولی
ای علی باشی امیرالمومنین
حق به حق داران رسانی در زمین
یاورم تنها علیبنالحسین
ای علی جان بر تو دارم عشق و دِین
ای که در عالم تو باشی بهترین
پادشاهی کن تو بر این سرزمین
ای که باشی یار و...