سلام و ارض ادب خدمت همه دوستان کافه نویسندگان
تصویر بالا خیلی برام جالب بود گفتم برای شما هم بزارم چون برای من خیلی اتفاق افتاده برای شما چطور؟
منتظر نظرهاتون هستم :giggle:
نام داستان:شهر غمگین
نام نویسنده:مهرانا
ژانر:اجتماعی
ناظر: @ReiHane
خلاصه داستان:داستان دختری که از افسردگی در کوچه های شهر قدم میزند،و دلش میخواهد در یک مکان آرام به خوابی طولانی برود و دیگر بیدار نشود!.و حالا چه کسی میخواهد به او کمک کند؟
شهر غمگین پارت اول
در جستجوی یک مکان برای آرامش هستم.دلم میخواد از خانه بیرون بروم وبه آسمان خیره شوم شاید حالم کمی بهتر شود.دست هایم را بر روی گوش هایم میگذارم،بعضی اوقات از شدت بغض دلم میخواد دیگرهیچ صدایی نشنوم .یا حداقل ،بتوانم در سکوت گریه کنم و به غصه های خودم فکر کنم.
از جایم بلند...
پارت دوم
یک عالمه پیام،با یک عالمه کانال...تک تک بهشون سر زدم و کمی هم آهنگ گوش دادم،یکهو دیدم که دوستم ملیکا بهم پیام داد؟؟!
-سلام مریم خوبی؟چرا خبری ازت نیست؟همه ی بچه ها دل نگرانت شدم!؟
و بعد منم با بی حوصلگی براش نوشتمˆ
-ممنون خوبم.فقط کم بی حوصله هستم.
انگار حرف های ملیکا تمامی نداشت چون...
پارت سوم
داخل قطار که شدیم و داخل کوپه ی مخصوصمان نشستیم،ملیکا سبد خوراکی هایش را در آورد و به من رو کرد و گفت:
-بیا مریم جان این نون و پنیر و گردو را بخور تا جون بگیری نمیبینی چقدر لاغر شدی!
من هم خیلی سریع لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم،تا به حال اینقدر لقمه به آن خوشمزه گی نخورده بودم!شاید به...