ابراهیم به سمتش برگشت و با اخم گفت: اینطور که پیداست تو نمیتونی یا نمیدونی چطوری باید از بچه نگهداری کنی!
راحله حق به جانب گفت: آره خب تا الان که شش سالش شده مادرت بزرگش کرده!
ابراهیم به سویش آمد و تند گفت: باز که تو گفتی مادرت؟ من نمیدونم اون مادر بیچاره من جز خوبی چیکار تو کرده که هیچوقت چشم...
اما ابراهیم بیاهمیت به او نگاهی چرخاند تا اتاق پزشک عمومی درمانگاه را پیدا کرد و به آنسو راه افتاد در حالی که راحله پشت سرش میدوید و التماسش را میکرد دعوا راه نیندازد.
ابراهیم بیتوجه به هیچچیز و هیچکس جنگی وارد اتاق دکتر که در حال معاینه بیماری بود شد. خانم دکتر جوان با دیدنش از جا...
رویا هر چند نمیخواست با ابراهیم رو به رو شود اما هنگام خروج از درمانگاه ابراهیم را دید و مجبور شد بایستد. ابراهیم با اخمی گفت: آوا چی شده؟ حالش خوبه؟
رویا با شرم گفت: نگران نشید، یه ضعف کوچولو داشت. راحله حساسیت به خرج داد و آوردش اینجا!
ابروهای ابراهیم در هم شد و گفت: پس داره این بچه رو...
راحله وقتی تماسش قطع شد لبخند پررضایتی روی لبش بود. آوا که روی تخت خوابیده بود و به دستش سرم وصل بود مادرش را از افکارش بیرون کشید: بابا میادش!
لبخندش را پررنگتر به روی دخترش پاشید و گفت: حتماً میاد عزیزم.
و بوسهای به پیشانی دخترش زد. زن جوانی که کیسه دارو به دست داشت نزدیک تخت شد و گفت: آبجی...
صبح بعد از اینکه دوشی گرفت وسایلش را که یک ساک مسافرتی کوچک میشد جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. مادرش با دیدنش متعجب گفت: مسافرت میری؟
ابراهیم ساکش را گوشهای گذاشت و گفت: بله بااجازهتون. با همین دوستم باید یه سفر بریم شهرستان.
به سلامتی کجا؟
سمت خرمآباد! چند روز دیگه برمیگردم.
هر چند طیبه...
پریچهر اجازه که داد ابراهیم پرسید: گفتید میخواهید از شر یه نفر راحت بشید، اون یه نفر کیه؟
پریچهر بعد از مکثی گفت: برادرشوهر سابقم! خواستگارمه! البته شما نگران نباشید اجازه نمیدم مزاحمتی برای شما به وجود بیاره.
نگران نیستم. از پس خودم برمیام.
ممنونم، مزاحمتون نمیشم، شبتون بخیر!
او هم...
تماسش را سریع جواب داد: سلام!
پریچهر هم جواب سلامش را داد و گفت: سلام، خوب هستین؟
ممنون. به سلامتی رسیدید؟
بله خداروشکر، تقریباً ساعت سه عصر بود که رسیدم. چون تنها سفر میرم ترجیح میدم ساعتی وارد جاده بشم که به شب نخورم.
از روی تخت برخاست و در جوابش گفت: کار خوبی میکنید. درستش هم همینه...
ابراهیم دستی به پشت گردنش کشید و گفت: برم بخوابم مامان.
- آره پسرم، پاشو. ببخش پرحرفی کردم.
هردو برخاستند و به سمت داخل رفتند. ابراهیم شببخیری گفت و به اتاقش رفت. اتاقی که زمان مجردی با اسماعیل مشترکاً داشت ولی حالا که دوباره به خانه پدری برگشته بود در همان اتاق مستقر شد.
تقریباً سه سال قبل...
وقتی به خانه پدرش بازگشت ساعت تقریباً یازده شب بود. موبایلش را در خانه جا گذاشته بود. تا در را باز کرد و وارد خانه شد مادرش که دلنگران در حیاط قدم میزد به سویش آمد و گلهمند گفت: مردم از نگرانی ابراهیم. کجا رفتی؟
-سلام، گفتم میرم زورخونه.
-تا این وقت شب. گوشیت جا گذاشته بودی دلم هزار راه رفت...
بعد از شش ساعت رانندگی با اینکه خسته بود اما ترجیح داد قبل از هر کاری به کارگاهش سر بزند با اینکه وقتی برادرزادهاش تماس گرفت گفت که خسته است و به خانه میرود ولی به محض ورود به شهر نظرش عوض شد و به سوی کارگاهش تغییر مسیر داد.
یک کارگاه نسبتاً بزرگ تولید لیوانهای کاغذی و ظروف یکبار مصرف که...
مدتی با دخترکش صحبت کرد و بعد تماسش را قطع کرد و از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. برادرش اسماعیل و خانوادهاش هم آمده بودند تا سری به مادرشان بزنند. سلام و احوالپرسی که کمی سرد بود بینشان رد و بدل شد. اسماعیل همیشه طلبکارشان بود. با اینکه مغازه پدرشان بابت بدهیهای او رفته بود اما از اینکه...
داخل اتاق کارش نشسته بود و مشغول مطالعه و بررسی اوراق کاریش بود که با صدای زنگ موبایلش به خودش آمد. اسم داداش میثم روی صفحه گوشیش نقش بست. نفس عمیقی گرفت و به پشتی صندلی بزرگش تکیه زد و تماسش را وصل کرد.
-الو سلام داداش!
صدای زمخت میثم ناراحت هم بود. سلامش را جواب داد و بیمقدمه پرسید: چرا جواب...
با تاکسی خودش را به خانه رساند. خانهای که قدیمی ساز بود اما هنوز باصفا و دوست داشتنی. خانهای در یکی از محلات قدیمی تهران. میتوانستند خانهشان را هم بفروشند اما سندش هنوز به خاطر وامهای که گرفته بودند و تسویه نشده بود رهن بانک بود. ابراهیم پولی که از پریچهر گرفت بابت دیه پرداخت کرد و پولی که...
ابراهیم کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت: فکرش هم نمیکردم مردم تا این حد بیکارباشن که بشینن در مورد زندگی من حرف بزنن.
-همیشه همینطور بوده کسی که سرش تو لاک خودشه موضوع صحبت دیگرانه. خب نگفتید علت واقعی جدایتون چی بود؟
-پدربزرگم همیشه میگفت توی شرایط سخت زندگیه که زن و شوهر خود واقعیشون...
ابراهیم ناخواسته خندید و پریچهر با لبخند گفت: چیه نمیتونید نقش یه آدم ثروتمند بازی کنید؟
-چرا باید این کار بکنم. چرا خودم رو همین آدم معمولی که هستم معرفی نکنم؟
-چون اون موقع خواهر و برادرام شروع میکنن به موش دوندن که مانع این ازدواج بشن و مدام زیر گوش پدرم میخونن که شما میخواهید فریبم بدید تا...
ابراهیم سری تکان داد. پریچهر که برخاست او هم برخاست و با هم از اتاق بیرون آمدند. قدش بلند بود و هیکل خوبی داشت. پریچهر هم نسبت به زنهای دیگر قد بلند و کشیدهای داشت. اولش گمان کرد کفش پاشنه بلند به پا دارد اما وقتی چند قدمی جلوتر از او به سوی میز ناهارخوری رفت متوجه شد یک کالج رو فروشی تخت به...
اما پریچهر حرفش را برید و گفت: خانم سعادتی!
-جانم!
پریچهر با کمی شرم گفت: خودم بهشون میگم.
سعادتی مدتی نگاهش کرد و بعد با لبخند گونهاش را بوسید و گفت: اینطوری بهتر هم هست. خب پس من برم تا بچههام خونه رو نابود نکردن.
سعادتی که حسابی هم عجله داشت از جا برخاست و با بدرقه پریچهر اتاق را ترک کرد...
هستی چند قدمی که رفته بود به سمتش آمد و گفت: میشه لطفاً بابت شیطنتهای فرحناز که این مدت ازش دیدید چیزی به خانم نگید.
ابراهیم منظورش را خوب فهمید و با لبخند گفت: نگرانید اخراج بشه؟!
-فرحناز دختر خاله منه، به سختی خانم راضی کردم این شغل بهش بده ولی انگار نمیتونه مثل بچه آدم سرش بندازه پایین کارش...
خانم اسیوند زن ثروتمندی بود که میخواست برای ثروتش وارثی داشته باشد پس تصمیم گرفته بود این وارث فرزند واقعی خودش باشد. برایش مسخره بود که پیرزنی بعد از سالها زندگی به فکر این افتاده باشد که باید وارثی برای خودش داشته باشد.
او همه چیز را پذیرفته بود حتی اینکه اگر خانم اسیوند باردار شد هیچ ادعایی...
به نام خدا
از وقتی آن شرایط را پذیرفته بود، عصبی بود و سعی میکرد خودش را کنترل کند. هر موقع هم که عصبی میشد درد معده به سراغش میآمد که با خوردن قرص سعی میکرد آرامش کند.
از مشاورین پریچهر خانمی که هنوز ندیده بودش خوشش نمیآمد. دو زن جوان زیبا که هردو شیک وبه روز لباس پوشیده بودند. اما به...
رمان: امضای ابدی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: م.صالحی
خلاصه:گاهی نیت شوم دیگران باعث میشود تا مسیر زندگیت را تغییر دهی تا دیگران را به خواستهشان نرسانی اما نمیدانی که این تغییر کوچک با زندگیت چه میکند، شاید این تغییر، تو را عاشق کرد