مشتری ناشناس در حالی که مثل ماری زخمخورده میغرید و دستانش را به صورتش نزدیک کرده بود روی زانوهایش افتاد و ملتمسانه فریاد زد:
- من... بیگناه... من، بیگناه!
نرگس خواست ضربه محکم دیگری به فرقِ سرش بکوبد؛ اما با برخورد نگاهش به حسن که چاقو به دست با دهانی آبکرده داشت به پای هویج نزدیک میشد...
داخل کافه، چهار نفر به زندگی عادیشان ادامه میدادند؛ گویی نه خبری از پایان جهان بود و نه از سیارکی که به زودی همه چیز را نابود میکرد. انعام میگرفتند، قهوه مینوشیدند، سریال تماشا میکردند و نودل میخوردند. شاید برایشان مهم نبود که جهان به پایان میرسد؛ مهم این بود که در آخرین لحظات، کارهای...