چهار سال بعد.
خانهشان در حاشیهی جنگلی آرام بود، پنجرهها رو به نور باز میشدند و دیوارها با تصویرهایی از بندهای انسانی تزئین شده بودند اما نه برای خاطره، برای ادامه.
روی میز صبحانه دخترشان نورا با مداد رنگی تصویری میکشید. رنگ پوستش شبیه مایکل شده بود اما پُر پشت بودن موهایش شبیه به الیسا بود...
در میدان حافظه جایی که روزی محل اعتراض بود حالا صدای موسیقی ملایم در هوا پیچیده بود، نه از شادی سطحی بلکه از آرامشی عمیق.
داروی کرونا پس از سالها انتظار حالا تأیید شده بود اما نه فقط توسط نهادها بلکه توسط بدنهایی که دیده شده بودند.
مردم با لباسهای ساده تصویرهای خود را در دست داشتند، نه برای...
در سالن نیمه روشن مرکز درمانی تازه تأسیس، صدای همهمهای آرام جریان داشت.
روی دیوار تصویرهایی از بندهای تصویری نصب شده بود اما نه برای تزئین، برای یادآوری.
در میان آنها تصویری از دو دست که حالا به هم رسیده بودند با جملهای زیرش نوشته شده بود.
- اگه لم*س بشه شاید درمان بشه.
در مرکز سالن هلن...
در میدان مرکزی شهر جایی که زمانی محل تجمع اعتراضات بود حالا صدها نفر جمع شده بودند.
روی زمین نقشهای از بندهای تصویری گسترده شده بود؛ هر تصویر یک حافظه، هر حافظه یک بند و هر بند یک تصمیم را نشان میداد.
الیسا و مایکل در میان جمعیت ایستاده بودند اما نه بهعنوان رهبر، بهعنوان همراه و مردم بیآنکه...
در ساختمان نیمهویران وزارت سلامت صدای قدمها دیگر رسمی نبود، پروندهها روی زمین افتاده بودند و دیوارها بهجای دستور حالا تصویرهایی را حمل میکردند، تصویرهایی از بدنهایی که زنده مانده بودند، حافظههایی که شنیده شده بودند و عشقهایی که بیاجازه شکل گرفته بودند.
الیسا با شالی خاکستری به دور گردنش...
در پارک مرکزی ورشو جایی میان درختان بلوط و نیمکتهای چوبی کودکی با گچ رنگی روی زمین نوشت:
- منم یه تصویرم، منم یه بندم.
مادرش، پرستاری که تصویر زن پشت پنجره را نصب کرده بود اشک در چشم داشت اما نه از غم بلکه از دیدن اینکه تصویر حالا زبان کودک شده.
در مدرسهای در جنوب شهر معلم هنر از بچهها خواست...
صبح روز بعد تصویرها هنوز روی دیوار بودند اما چیزی در فضا تغییر کرده بود، نه در نور و نه در چیدمان بلکه در نگاهها.
بازدیدکنندگان دیگر فقط تماشا نمیکردند، هر کدام با یک تصویر شروع کرده بودند به پاسخ دادن.
در اتاق چهارم زنی با روسری آبی تصویری از دستهای لرزان خودش را روی کاغذ کشید و زیر آن نوشت...
در شهر کوچکی در جنوب هند دختری مهاجر هر روز در حاشیهی درمانگاه برای تماشای بیماران مینشست.
در دستش دفترچهای بود پر از خطوط نامنظم، رنگهای خاموش و چهرههایی که ماسک نداشتند. پرستاری کنارش نشست و گفت:
- تو هیچوقت حرف نمیزنی ولی این تصویرها انگار دارن فریاد میزنن.
دختر بیآنکه نگاه کند...
در خانهی الیسا هوا آرام بود. نه از سکوت، از مکث. نایرا داشبورد را باز کرد و کنار بند هشتم پیامی تازه دید، از زنی در اوکراین با صدایی آرام و جملهای که منشور را به چالش میکشید. در آن نوشته بود:
- من دارو را گرفتم، بدنم بهتر شد ولی حافظهم هنوز زخمیه و نمیدونم آیا باید تأیید کنم یا نه چون درمان...
در راهروهای سازمان جهانی سلامت صدای بند هشتم منشور هنوز در گوشها میپیچید. یکی از مترجمان رسمی که سالها فقط متنهای علمی را بازنویسی کرده بود آهسته گفت:
- این اولین باره که دارم چیزی رو ترجمه میکنم که نه فقط معنا داره بلکه داره نفس میکشه و اگه قانون بتونه نفس بکشه شاید بالاخره بتونه شفا...
منشور جهانی حافظه در سکوت منتشر شد. در نسخهی فارسی صدای هلن آغازگر بود:
- من هنوز اینجام و بدنم خودش تصمیم گرفته زنده بمونه و این تصمیم هم خودش تأییده.
در کمتر از ۴۸ ساعت بیش از ۲۵۰ هزار نفر بندها را امضا کردند. در هر امضا یک جمله تکرار میشد:
- من هم تجربه کردم و حالا قانون باید من رو بشناسه...
در ساختمان سنگی پارلمان نروژ جلسهای نه برای رأیگیری بلکه برای شنیدن تشکیل شده بود. روی میزها نسخهی بیانیهی تأیید مردمی با ترجمههایی که حالا دیگر نه فقط متن بلکه حافظه بودند قرار داشت. نمایندهای که پیشنهاد قانون حافظه را داده بود ایستاد و گفت:
- ما امروز دربارهی دارو حرف نمیزنیم، ما...
در ساعت ۳:۴۴ بامداد کمپین دوم آغاز شد. نه با تبلیغات و نه با شعار بلکه با زمزمههایی که از خانهها، بیمارستانها و ایستگاههای شبانه پخش میشدند. در هر زمزمه یک جمله تکرار میشد.
- حافظه قانون ماست.
در بیمارستانی در جنوب تهران، پرستاری به نام سارا نسخهای از بیانیه را روی دیوار اتاق استراحت...