***
نازنین با دقت و ملایمت، آرام باند را دور بازوی آریا پیچید. آریا نگاهی به باند انداخت و با اعتراض گفت:
- مامان سفتش کن، باز میشه.
نازنین اخمی کرد و گرهای به باند زد؛ سپس بهسمت کمد لباس پسرش رفت، در همان حال گفت:
- اینقدر با من یکی بهدو نکن، محکم ببندم زخمت درد میگیره.
کمد لباسش را باز...
در خانه النا معذب بود، بالأخره یک روز تصمیم خروج از خانه را گرفت و حال با مکانهای جدید و آدمهای جدید آشنا شده. اکنون نیز در خانهی بزرگ، مقابل غریبههایی نشستهبود و مدام ناخن میجوید. پدرش وقتی حالات او را دید که با چشمهای گرد که درونشان ترس، حیرت و کنجکاوی موج میزد؛ گوشه کنار خانهی احد را...
امین، پدر النا، با بغضی سهمگین بهسمت او یورش برد و دخترکش را سخت در آغو*ش گرفت. با عشق و ترس بوسه بر موهای پریشان عزیزش گذاشته و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- کجا بودی بابا؟ تو منو کشتی همه کسم... منو کشتی!
مادر النا هقهقکنان دست دخترکش را گرفت که النا با دیدن او، از آغو*ش پدرش در آمد و در ب*غل...