آخرین محتوا توسط هویار

مرسی عزیزم هم‌چنین :) دخترا روزتون مبارک :)

سلام خسته نباشید یک پارت بارگذاری شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/38468/page-6

عمو فریدون بعد گذاشتن املت رفت و من و ماهر نیز مشغول خوردن املت‌ها شدیم. درحالی که تکه‌ای پیاز درون دهانم می‌گذاشتم ماهر گفت: - تو اینا رو از کجا میدونی؟ چندتا سبزی برداشته و لای نان سنگک گذاشته و گفتم: - خنگی؟ منو ملکه معرفی کرده، نباید چیزی بدونم؟! ماهر سر تکان داد و زمزمه کرد: - ولی بیشتر...

سلام خسته نباشید یک پارت بارگذاری شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/38468/page-6

با هم وارد قهوه‌خانه‌ی همیشه شلوغ عمو فریدون شدیم. بوی قلیان دوسیب، املت، سیگار و چای در هم آمیخته بود. قهوه‌‌خانه هیچ تغییر نکرده بود و هم‌چنان در همان وضعیت بود. مملو از ارازل و اوباش، پر از همهمه‌ و صدای قل‌قل کردن قلیان و خندیدن و به میز کوبیدن برخی از الوات. عمو فریدون با قامتی خمیده درحال...

ولی مسابقه یه جوریه من براش تلاش نکردم که😂 کار خدائه جایزه‌اشم برا اونه من این وسط چیکارم نمیدونم😂

خیلی عالی بود بچه‌ها خسته نباشید همگی :)

خیلی ممنونم :)❤️

سلام خسته نباشید یک پارت بارگذاری شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-yaska-mym-hvyar.38468/

آرام‌آرام آفتاب به روی زمین تیغ می‌کشید و جهنم خودش را به حیات تبدیل می‌کرد. با تهران فاصله‌ای نداشتیم. ماهر با یک نفس عمیق چشم‌هایش را گشود و کش و قوسی به بدنش داد. با صدای دورگه‌ از خواب پرسید: - رسیدیم؟ نگاهی به چهره‌اش کرده و گفتم: - نه، ولی کم موندیم. چیزی نگفت که ادامه دادم: - این اطراف یه...

قربونت برم :)❤️

آبان بود یا آذر، دقیق یادم نیست. فقط یادمه وسط یه لحظه‌ی زرد و نارنجی برای اولین‌بار دیدمش؛ میون درختای انسان‌نمای مرده، لای کارتن‌های نیمه‌خیس. پاهاشو جمع کرده بود تو شکمش و کوله پشتی قدیمی زوار در رفته‌اش زیر سرش. برای اولین‌بار بعد از هشت سال جهنمی با تموم خاطراتی که ازش داشتم دیدمش. کلتم رو...

خسته نباشید بودن در کنار تیم شما باعث افتخار بود :)

تولدت مبارک یاسمن جونمممممممممم ایشالا همیشه شاد و سلامت باشی و زندگیت پر از برکت و اتفاقات خوب قشنگممممم💋❤️

شایع

عزیزم نمیدونم کی‌ای، چی‌ای و اصلا کجایی فقط تو هر قبرستونی که هستی همون جا بمون نمیخوام هیچ‌وقت باهات آشنا بشم با تشکر از شما نیمه‌ی گم‌شده‌ات

اردبیل😎

خیلی ممنونم عزیزم حتما ویرایشش میکنم ممنونم ازت :)

سلام عزیزم خسته نباشی یک پارت بارگذاری شد :) https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-yaska-mym-hvyar.38468/

شب سایه‌ انداخته بود روی ما و تمام گناهان‌مان؛ روح‌مان خالی، دست‌هایمان پر از خون و قلب‌مان آلوده به احساس. خیلی وقت بود راه‌مان از اسکورت‌های ماهر جدا شده بود. هنوز هم صدای قابیل که به محض خروج به ماهر زنگ زده بود درون گوشم می‌پیچید: - خودم‌ گذاشتم ببریش. خواستم به داستان رنگ جدیدی بدم. لذت...