-
-
با این حرفش بغضم ترکید و خودم را مانند توپ جمع کردم. با چشم‌های پُرش دست‌های فربه‌اش را دورم حلقه کرد و گاهی در کنار مالش پی‌درپیِ... -
با هر تکان جزئی بدن شیلا، او هم تکان می‌خورد؛ اما سخت! برای هر بار جلو و عقب رفتن او، می‌بایست سرش را از روی فرش تار و پود در رفته...
-
قلبم دیوانه‌وار درون قفسه‌سینه‌ام مانند قلب گنجشکی می‌تپید. شاید از این‌که حالا چهره‌ام در سایه‌ها بیشتر نمایان شده بود، ترسش گرفته بود...
-
کاش می‌شد برمی‌گشتم عقب، به همان روز که روی تخته چوبی نشستم پیش مادر، آن نگاه مهربانی که نقل در دستم را آب می‌کرد. آن باریکۀ نور زرد...
-
سر غروب می‌نشستیم ور دل مادر، آن روز من ازش دل‌خور بودم. سر روی دامنش نذاشتم. پر مهر نگاهم می‌کرد. با روسری که گره‌اش را شُل کرده بود و...
-
با چشم‌هایی گرد شده نگاهش کردم که آن وزن چندین کیلویی را چطور جلو می‌کشید. با دو فرار کردم. او هم دنبالم. شال بنفش کثیفم از سرم سُر خورد...
-
باد سردتر می‌وزید و بارانی‌ام توان مهارش را نداشت. به ساعت مچی فلزی مزخرفی که معلوم نبود هنوز چطور کار می‌کند نگاهی عمیق انداختم. هوایی...
-
آب گلویم را به سختی قورت دادم و به جای دیگری نگاهم را معطوف کردم. نفس‌هایش عصبانی بودند و این را از زیاد بالا پایین رفتن قفسهٔ سینه‌اش...
-
نفس‌هایم به سختی از ریه‌هایم بیرون می‌پاشند و در هوا به شکل بخاری گرم بالا می‌روند. پاهایم رمق تحمل این وزن پنجاه کیلویی را ندارد و...
-
تقدیم به زن‌هایی که هرگز ندیدیمشان. (فصل یک) (یک) هروقت توی این کوچهٔ نمور و گند گرفته رد می‌شدم به ارواح اسی چندش تا آخرین و اولینش...
-
سخن نویسنده: اولاً متشکرم از این‌که رمان من رو برای خوندن انتخاب کردین. دوماً حقیقتاً من تا به حال در ژانر اجتماعی دست به قلم نبرده‌ام؛...
-
نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ...
-
اثر: زنی که هرگز ندیده باشی نویسنده: @bahar... ناظر: @Blu moon ژانر: جنایی، اجتماعی، تراژدی خلاصه: اگر زمانه هرروز به صورتتان سیلی...
-
یعنی بلاکش کنم؟
-
سر کوچکترین چیز کوچکترین مساله عذاب وجدان میگیرم چرا اخه؟! حس بدی دارم
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
633
آخرین بازدیدکنندگان
- 633 بازدیدهای نمایه
