-
-
Emily به موضوع تولد تولد نگین بانو پاسخ داده‌است.تولدتون مبارک زیبارو. -
Emily به موضوع تولد تولد زیبا بانو منیرا پاسخ داده‌است.تولدتون مبارک عزیز جان:)
-
دستی گرم روی شانه‌اش نشست. از افکارش بیرون آمد، سرش را بلند کرد. آدام بود؛ با موهای طلاییِ ژولیده‌اش که مثل تیغ‌های عصبانی یک آناناس...
-
مدیران خالی نیست لطفاً پاکش نکنید.
-
Emily به SAD BALLERINA نوشته در موضوع در حال ترجمه کتاب « خب خودت خوب می‌دانی زنان چطور آدم‌هایی هستند! و مگر این درست مثل یک مرد نیست! » به ترجمه دیوا لیان با
Like واکنش نشان داد.
بارها به خودم گفتم: قطعاً من طرفدار دادن حق رأی به آنها هستم. با دیدن اینکه هم‌جنس‌های خودم اغلب در تلاش برای اداره کشور چه آشفتگی‌ای... -
Emily به مینِرا نوشته در موضوع در حال تایپ رمان شقایقِ سیاوش اثر رهگذر شب (گیتی) با Like واکنش نشان داد.
رفتم کنار بچه‌ها و با پام زدم به پهلوی برزین که هنوز هم دست چکاوک رو تو دستش گرفته بود. با حرص گفتم: - تو با شاهین یه کاری کردی. تو...
-
Emily به موضوع نظارت همراه رمان خزان شامگاه | ناظر: Mohammad پاسخ داده‌است.https://forum.cafewriters.xyz/threads/40392/post-336770 درود. پارت جدید.
-
Emily به موضوع در حال تایپ رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو پاسخ داده‌است.گویی خواب با اوژنی قهر کرده بود. نمی‌توانست پلک بر هم بگذارد؛ گویی برای این که بتواند آنها را ببندد بیش از حد سنگین بودند. خاطرات رهایش...
-
Emily به موضوع دیالوگ [ ناب ترین دیالوگ ها ] پاسخ داده‌است.ایلسا: می‌تونم یه داستان برات تعریف کنم؟ ریک: پایان هیجان‌انگیزی داره؟ ایلسا:هنوز پایانی براش پیدا نکردم. ریک: تعریف کن؛ شاید حین تعریف...
-
ﻣﺘﺮﺳﮏ: «ﻣﻦ ﻣﻐﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﺎﻟﻪ!» ﺩﻭﺭﻭﺗﯽ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻐﺰ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﭘﺲ ﭼطوری ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟» ﻣﺘﺮﺳﮏ: «خب... بعضی ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻐﺰ...
-
Emily به موضوع مشاعره | مشاعره با اشعار شاعران | پاسخ داده‌است.من گم شده‌ام؛ مرا مجویید. با گمشدگان سخن مگویید.
-
همان‌طور که گوشی را مابین شانه و گوشش نگه داشته، با کلید در را باز کرد. - سلام به درنایی که چند سال یه بار توی آسمونمون پر می‌زنه...
-
با صدای پاشنه‌ی کفش‌هایی از باتلاق افکارش خلاص شد و از جایش بلند شد. مقابل پسرکش زانو زد و لبخندی به چشمان گردی که از خودش به ارث برده،...
-
صدای بوق‌های پشت خط در گوشش سوت کشید. بیخیال اتوبوس شد و تاکسی‌ای گرفت و در حالی‌که مضطرب پایش را تکان می‌داد، زیر ل*ب به خودش و زندگی...
-
- من باید دوباره باهاش صحبت کنم. با مشتی که روی میز چوبی کوبیده شد در جایش تکانی خورد و عنبیه‌های عسلی‌اش لغزید. - تو خیلی غلط می‌کنی...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
