پشت میز نشسته بودم و نگاهش میکردم. تا کی میخواست به این بازی ادامه بدهد؟! نمیدانم.
- چرا غذات رو نمیخوری؟!
آه خدایا! حتی صدایش هم شبیه به او بود! سر تکان دادم و گفتم:
- میخورم.
دیگر نمیخواستم از افکارم با دیگران حرف بزنم. هرکس که حرفهایم را میشنید خیال میکرد دیوانهام، اما من دیوانه...
درسته اینکه یه چیز خوب و هیجان انگیز توی ذهنته و نمیتونی اون رو بنویسی واقعاً سخت و عذاب آوره، اما هیچ چیز بدتر از ازدست دادن یک اثر کامل شده که متاسفانه برای خودم هم به وجود اومده نیست.
اون لحظه که زحمات چند ماهت به باد میره و تو عاجزی از برگردوندن نتیجهی تلاشت.
آبان بود یا آذر دقیق یادم نیست فقط یادمه وسط یه لحظهی زرد و نارنجی برای اولین بار دیدمش. توی پارک بودیم و او در فضای سبز ایستاده و با دوربینی که به گردنش انداخته بود در حال عکس گرفتن از پسر بچهی کوچکی بود. شاید احمقانه بود، اما با همان یکبار دیدنش دلم رفت! دلم رفت برای آن چشمان مشکی و مهربانش،...