گاهی فکر میکنم درد واقعی نه زخم روی پوست بلکه زخم روی قلب است که نه دیده میشود و نه درمان.
زخمی که رد آن برای همیشه روی قلب به جای میماند و هیچکس نمیفهمد که تو در خود چه دردی را متحمل میشوی.
فقط کاغذ ها اشک های یک نویسنده را می ببینند
فقط کاغذ ها حس و هیجان نویسنده ها را درک می کنند
و فقط کاغذ ها شادی و غم یک نویسنده را می فهمند
پیامبران اندیشه و اهل قلم روزتون مبارک🌹🌸
روی پل آن سمت دریا ایستاده بود؛ مثل همیشه لباسی به سیاهی شب به تن داشت و نگاه غمزدهاش به تلاطم دریا خیره بود.
این زن که بود؟! هیچکس نمیدانست.
تنها این را از او میدانستیم که هر روز نزدیک غروب اینجا حاضر میشود و خیره به دریا مینگرد.
شایعات زیادش پشت سرش بود؛ یک نفر میگفت که دخترک همسرش را...
پشت میز نشسته بودم و نگاهش میکردم. تا کی میخواست به این بازی ادامه بدهد؟! نمیدانم.
- چرا غذات رو نمیخوری؟!
آه خدایا! حتی صدایش هم شبیه به او بود! سر تکان دادم و گفتم:
- میخورم.
دیگر نمیخواستم از افکارم با دیگران حرف بزنم. هرکس که حرفهایم را میشنید خیال میکرد دیوانهام، اما من دیوانه...
درسته اینکه یه چیز خوب و هیجان انگیز توی ذهنته و نمیتونی اون رو بنویسی واقعاً سخت و عذاب آوره، اما هیچ چیز بدتر از ازدست دادن یک اثر کامل شده که متاسفانه برای خودم هم به وجود اومده نیست.
اون لحظه که زحمات چند ماهت به باد میره و تو عاجزی از برگردوندن نتیجهی تلاشت.
آبان بود یا آذر دقیق یادم نیست فقط یادمه وسط یه لحظهی زرد و نارنجی برای اولین بار دیدمش. توی پارک بودیم و او در فضای سبز ایستاده و با دوربینی که به گردنش انداخته بود در حال عکس گرفتن از پسر بچهی کوچکی بود. شاید احمقانه بود، اما با همان یکبار دیدنش دلم رفت! دلم رفت برای آن چشمان مشکی و مهربانش،...