***
«سوفیا سایلس»
با قدمهای بلند و محکم وارد اداره پلیس شدم. همگی برایم سر و دستی تکان دادند و پاتر سریعاً خود را به من رساند.
- هی سوفیا! چطور مطوری؟!
سری به نشانه تأسف تکان دادم و گفتم:
- مرتیکه! چطور مطوری چیه؟ مثلاً منو تو کارآگاهیم.
نیشش رو برام باز کرد و گفت:
- مثلاً چیه باو! واقعاً...
چطور ممکن است؟ سریع وارد اتاقم میشوم. اتاقم درب دیگری ندارد. پنجرهها آنچنان با ضخامت پوشانده شده اند که پشه نمیتواند عبور کند. حتی اتاقم به سرویس راهی ندارد، کمد برای هیکلی که سایهاش را دیدم زیادی کوچک و تخت زیادی در چشم است. پس آن شخص کجا غیب شده است؟ نه، محال است که بتواند غیب شده باشد...
***
«سِرسی جونز»
روی مبل نشسته و خیره به نقطهای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشهی واضحی! نمیدانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتادهام. از اینکه ناچارم از این به بعد برای آزادیام دست نشاندهی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگیام پیش از پیدا شدن...
برعکس تمامِ تصوراتی که در همچون مواقعی در فیلمها و سریالها داشتم؛ هیچ راهپلهای منتهی به زیرزمین وجود نداشت. بلکه فقط اتاقی بود تماماً خاک گرفته که احساسی مابینِ آشفتگی و وهم به انسان القاء میکرد. در وسط اتاق وهم انگیز، یک سنگ بزرگ واقع شده بود. سنگی همانند یک تخت بزرگِ سنگی!
اتاق با نور...
چشمم به کمد است که مبادا از درونش، کسی یا چیزی، بیرون بیاید! با هر قدمی که به سمت کمد برمیدارم، قسمت بیشتری از شجاعتم فرو میریزد و زیرِ کفشهای آلاستارِ سیاهم له میشود.
به کمد که میرسم دربش بسته است. سعی میکنم تمامِ توانم را برای حفظ خونسردیام بهکار ببرم و تا حدودی موفق هم میشوم. دست...
اولین ایمیل از مراجعی بهنام «فریال» است.
چشمانم را روی هم میگذارم و باز میکنم، خسته هستم و میخواهم استراحت کنم؛ اما بهسختی با خستگیام دهنبهدهن میشوم و او را پس میزنم و سپس شروع به خواندنِ ایمیلِ فریال میکنم:
« سلام خانم دکتر. بیهیچ مکثی میرم سر اصل مطلب؛ فکر کنم یکسال پیش بهت گفته...
صدای زنگ موبایلم باعث میشود بخواهم خودم را جمع و جور کنم و از شر اشکهای نشسته روی صورتم خلاص شوم. آنقدر صورتم با اشک شسته شده که دستهایم کفاف نمیدهند و برای هرچه سریعتر پاک کردنشان، دنبال شالی که سرم نیست و دستمال کاغذی نمیگردم و طرهای از موهای خروشانم را میگیرم و صورتم را با آن پاک...
***
«2 ماه بعد»
ماگ نسکافهام را روی میز میگذارم و تیکهای از ترامیسوی خوشمزهی درون بشقاب، در دهانم قرار میدهم. طعمش لذیذ است؛ اما هیچگونه احساس لذتی را در من ایجاد نمیکند. گویی که قرنهاست مُردهام و یا بهقولِ کافکا: «اما عقیدهی واقعیِ خودم این است که این وضع تازه است؛ وضعیتهایی شبیه...
بغضم به من اجازهی انتخاب نداد و من تماماً فرو ریختم، چنان زیر گریهای عمیق زدم که زن زیبا مرا آنی به آغو*ش کشید و پا به پای من، عمیقاً اشک ریخت!
نمیدانستم از آن زن زیبا بترسم و دنبال راه فراری باشم و یا نه! اصلاً موضوع چه بود؟ چه برسرم آمده بود؟ چه خبر بود و در چه منجلابی اسیر شده بودم؟
زن گریه...
***
با وحشت از جا میپرم و با تنی شسته شده در عرق، روی تخت مینشینم. نور چشمانم را میزند؛ اما مجبور به باز نگه داشتنشان هستم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم و این خانه و اتاق کیست که روی تختش خوابِ کابوسوارم مرا تا مرز مرگ رساند.
اولین چیزی که میبینم صورت روشنِ خانمی میانسال؛ اما بهشدت زیبا...
صدای پیرزن مرا از افکار بیسروتهم جدا میکند:
- نگفتی دخترم، کجا میری؟!
ابروهایم با تکرار سؤالش درهم میرود.
دوست نداشتم کسی زیاد از من سوال بپرسد. هیچوقت دوست نداشتم! از همان کودکی تا کنون، از جواب دادن خوشم نمی آمد، حتی اگر یک سؤال ساده باشد. سعی میکنم مؤدب باشم و کوتاه پاسخ میدهم:
یه...
باز از درون میشکنم و بیهیچ درنگی تماس را قطع میکنم و موبایلم را خاموش و به کناری پرت میکنم. به جادهی مقابلم خیره میشوم، هنوز شب است.
حتی حواسم آنقدر پرتِ صدا و لحن لعنتیِ فرهاد بود که قبلِ خاموش کردن موبایلم به فکرم نرسید به ساعت نگاهی بیاندازم!
تاریکیِ شب وسوسهام میکند که دوباره به...
اخم بین ابروهایش عمیقتر شد و طوری ل*ب گشود که مشخص بود مخاطبش من نبودم:
درست میگه عزیزم؟!
آره همسرم!
صدای زن مهربان را که میشنوم نمیدانم ذوق کنم یا وحشتم باید بیشتر شود؟! اصلاً نمیدانم آنجا چه خبر است! توهم زدهام یا با من بازی میکنند؟!
زن از پلههای مارپیچ پایین آمد و کنار مرد مقابلم...
ساعتی بعد میگوید:
- هنوز خیلی مونده تا صبح، بگیر بخواب عزیزم، مسافری و نیاز به استراحت داری.
سری تکان میدهم که میگوید:
- رو کاناپه نخواب اذیت میشی، میرم بالا و اتاقم رو برات آماده میکنم تا راحت استراحت کنی.
میخواهم مخالفت کنم و بگویم قصد مزاحمت ندارم که اتاق خوابش را تصرف کنم و او را...
***
آرام چشمانم را باز میکنم. نور چشمانم را میزند و
صورت مهربان زنی را مقابلم میبینم که روی مبل تک نفره دقیقاً رو به روی کاناپهای که من رویش دراز کشیدهام، نشسته است. با تعجب به زن و همینطور خانهای که در آن حضور داشتم نگاه میکردم که زن مهربان لبخندی حوالهام کرد و گفت:
- وای بیدار شدی...
میخواهم نگویم یا دروغی سرهم کنم و تحویل بدهم تا مبادا به گوششان نرسد؛ اما او نازلی است، تنها رفیقم و نمیتوانم به او دروغ بگویم. پس سعی میکنم راست و کج، واضح و ناواضح صحبت کنم:
- یه روستای خوش آب و هوا است که اتفاقاً دوستم مژگان اونجا زندگی میکنه، راستش هم میخوام به دوستم سر بزنم و هم توی...
میخواهم چیزی بگویم تا این بحث بیفایده همینجا چال شود؛ اما اینبار او مانعم میشود. خشم چشمهایش را به من هدیه میدهد و با صدایی که از شدت بغض و عصبانیت دو رگه شده، میگوید:
- باشه ماهوا خانم برو! برو ولی نه از این خونه! از سرم برو! برو ولی نه از این شهر! از قلبم برو! برو ولی نه از این کشور...
***
اشکهایم را با انگشتان دستهای سردم پاک میکردم و چمدانم را با دستهای شبنمزده از چشمهایم، میبستم. حالم بد بود. میخواستم از هرچه که است دور باشم. اصلاً چیزی نبود که باشد! دیگر هیچ نبود!
تمام بدنم و دل و جانم از کتکهایی که از مادر و رضا خورده بودم، تکه پاره بود. آهی میکشم و روسری سبز...
حالم بد بود. از مادرم بیزار بودم. میخواستم بابت تمام حال بدی که سرم آورده است تقاص پس دهد؛ ولی او مادرم است! حتی وقتی زیر دست و پایش لگد کوبم میکند، من میتوانم از خود دفاع کنم و دوبرابرش را سرش بیاورم؛ ولی او مادرم است... اگر او دلش سنگ است من که دلم سنگ نیست، من که مانند او نیستم. فشار شدیدی...
***
صدای مادرم و رضا در گوشم میپیچد. با صدایی بلند درباره من چیزهایی میگویند که ای کاش گوشهایم نمیشنیدند. صدای مادرم همچون همیشه راه اشکهایم را باز میکند.
- میبینی رضا! دخترهی نکبت تا لنگ ظهر خوابه و نمیگه پا بشم خونه رو جمع کنم مهمون میاد برای فاتحه.
صدای رضا هم بیشتر از آن، روی اعصاب...