عنوان : چند کیلومتر دور از جبهه
ژانر : دفاع مقدس
نویسنده : حدیثه ادهم
خلاصه: برادر و همسر فاطمه همزمان به جبهه اعزام شدهاند.
یک هفته بعد از اعزام برادر فاطمه به خانه برگشته و خبر جانبازی رضا، همسر فاطمه را به او میدهد.
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ داستان]
چهار روز از تحویل سال 1361 میگذشت. یکی آرام با مشتش به در ضربه میزد. چادر گلدار آبیم را برداشتم و در حیاط را باز کردم.
دنبال دمپایی میگشتم که یک متر آن طرفتر افتاده بود. صدای در بلندتر شد.
گفتم:« اومدم. اومدم.»
چادرم را سر کردم. از پلههای حیاط بالا رفتم. در خانه را که باز کردم محمد را دیدم، برادر کوچکترم، خنده بغض آلودی روی لبانش داشت.
نمیدانستم خوشحال باشم یا گریه کنم. یک پایش را داخل حیاط گذاشت. چشمانم به ساکهای داخل دستش خیره شده بود. ساکی که بند سبز داشت برای محمد بود؛ اما ساک دیگر که تماماً خاکی رنگ بود برایم آشنایی داشت.
رویش نوشته شده بود «رضا محمدی».
اشک در چشمانم حلقه زد. فکری به ذهنم آمد که پریشان خاطرم میکرد.
آرام گفتم:«محمد! رضا کجاست؟»
پای دیگرش را داخل حیاط گذاشت و گفت:« رضا هم برگشته.»
حرفایش دو پهلو بود. برگشته یا برگشته! فرق زیادی بین این دو کلمه بود.
کنار رفتم و گفتم:« خوش اومدی داداش!» محمد چند قدم جلوتر رفت. بغضم را خوردم و در را بستم. با هم از پلهها پایین رفتیم.
ساکها را از دستش گرفتم و وارد خانه شدیم. هنوز روی زمین ننشسته بود که پاپیچش شدم:«محمد! اگه رضا برگشته خودش کجاست؟ چرا ساکش دست توئه؟»
« آبجی چرا اذیت میکنی؟ گفتم رضام برگشته دیگه. با هم اومدیم اصلاً.»
نمیتوانستم افکارم را کنترل کنم. همینجا بود که قفل در خانه باز شد.
به حیاط که نگاه انداختم دیدم عزیز است، با دیدن پوتینهای خاکی محمد ذوق کرده بود. داخل که آمد شروع کرد به قربان صدقه رفتن.
«خوش اومدی پسر قشنگم. شیرمردم. دلاورم. ناهار چی میخوری برات درست کنم؟ خسته نباشی. میخوای برات حمام آماده کنم یه دوش بگیری؟»
با چشمان اشکبار مادرم را نگاه کردم.
ساک رضا را بالا آوردم و گفتم:«عزیز سراغ دامادتو نمیگیری؟»
دلشورهای که من داشتم به جان مادرم هم افتاد و دوباره صدای در خانه بلند شد.
مادرم که دید من نمیتوانم از جایم بلند شوم رفت در را باز کند.
از داخل خانه حیاط را دید میزدم. متوجه نشدم چه کسی پشت در است؛ اما تعدادشان از یک نفر بیشتر بود. همانطور که زیر ل*ب دعا دعا میکردم مادرم همراه مهمانان ناخوانده وارد خانه شد.
چادرم را سرم کردم و از جایم بلند شدم. دوباره نگاهی به حیاط انداختم که دیدم پدر و مادر رضا آمدند. در را باز کردم و آرام گفتم:« سلام.»
مادر رضا انگار که گریه کرده باشد. جواب سلامم را داد و بدون مقدمه چینی گفت:«دخترم میای با هم تا یه جایی بریم.»
محمد را نگاه کردم و گفتم:«اگه رضا شهید شده چرا به من نمیگید!»
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:«نمیدونم آبجی نمیدونم.»
پدر رضا گفت:« فاطمه جان! رضا تو بیمارستانه. ماهم ازش خبر نداریم. داشتیم میرفتیم بیمارستان گفتیم توام با ما بیای دخترم.»
آرام تر شدم. گفتم:«مرسی بابا. مرسی. خیالمو راحت کردی. داشتم دق میکردم. با خودم میگفتم اگه رضا... آخه بچه ها... .»
دیگر چیزی نگفتم. دویدم و رفتم داخل اتاق. یه نگاه به دوقلوها کردم. کیف و چادر مشکیام را برداشتم و رفتم.
سال گذشته پدر رضا یه پیکان دست دو خریده بود که موقع انقلاب انقدر تیر و تفنگ خورده بود، داغان شده بود.
صدای اشکهایم با صدای ترتر ماشین یکی شده بود.
جلوی بیمارستان شفا از ماشین پیاده شدیم. نمیدانم چگونه خودم را جلوی ایستگاه پرستاری رساندم. گفتم:« خانم خانم! زخمیهای جبهه رو کجا میارن؟»
«عزیزم اینجا همه زخمیهای جبهه هستن. شما دنبال کی میگردی؟»
زبانم نمیرفت اسم رضا را بیاورم. گفتم:« اونایی که امروز آوردن کجان؟»
گفت:« خب عزیزم چرا اسمشو نمیگی! آها. بیا ایشون رو امروز آوردن. تازه از اتاق عمل اومده. بیچاره خدا به خانوادهاش صبر بده یه دست و یه پاش قطع شده بیسیمچی بوده...»
سرم را که برگرداندم دیدم رضاست. صدای پرستار در گوشم مبهم میآمد.
جیغ زدم:«رضااا» و به سمتش دویدم. داشتند داخل پتو جابجایش میکردند. پرستار کنارم آمد. دستم را گرفت و گفت:« خانم ایشون بیهوشن. بذارید همکارا بذارنش روی تخت بعد شما برید پیشش.»
گریهام بند نمیآمد. مادر رضا هم از راه رسید. من را که دید شروع کرد به گریه کردن. گفت :«رضا کو مادر!»
اتاق را با دست نشان دادم و گفتم:«بردنش اون اتاق.»
پدر رضا از پله ها بالا آمد. ما را که دید گفت:«نجمه! فاطمه! چخبرتونه؟ اینجا بیمارستانه.»
با تعصبی که پدر شوهرم نشان داد گریهام را خوردم.
رو به پرستار گفتم:«حالش خوبه دیگه؟»
«دیدی که تازه از اتاق عمل آوردنش. ما اینجا تجهیزاتمون کم و بیمارامون زیاده. صبر کنید دکتر الان میاد.»
از بیرون اتاق، رضا را نگاه میکردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. برایم مهم نبود دست و پا دارد یا نه! بودنش برایم کافی بود. برای دوقلوها!
چند دقیقه بعد پرستار و دکتر سمت ما آمدند.
دکتر پرسید:«شما خانواده این بیمارید؟»
گفتیم:«بله»
«ایشون خیلی حالشون بده. کلی خون از دست دادن. باید بهشون خون برسه ولی اینجا خون کم داریم.»
بی درنگ گفتم:« من بهش میدم. هرچقدر خون بخواد من بهش میدم.»
دکتر پرسید:«شما گروه خونیتون چیه؟»
« من o مثبت ، داداشمم o مثبته. اونم خون میده.»
دکتر پرستار را نگاه کرد و گفت:« گروه خونی بیمار چیه؟»
داد زدم:«آ ـ ب»
دکتر که خنده ریزی زیر ل*ب پنهان داشت گفت:«خب خوبه. آمادهشون کنین که خون بدن. فقط برادرتون کجاست؟»
«خونهست تازه از جبهه اومده. زنگ میزنم بیاد. اینجا تلفن هست دیگه؟»
مثل مرغ پرکنده بودم. دکتر اجازه نداد با برادرم تماس بگیرم.
میگفت :« برادرت خسته جنگه.اون جای دیگ خون داده.»
نیم ساعت بعد از اینکه خون دادم بلند شدم. به مادر رضا گفتم:« میرم محله به همه میگم هرکی میتونه بیاد خون بده.»
مسیر بیمارستان تا خانه را پیاده رفتم. هرکس را دیدم میگفتم:«بیمارستان شفا خون میخواد. کلی مریض اونجاست که خون میخوان. اونا دارن جونشون رو تو جبهه دارن از دست میدن. بخاطر ما. ما هم که میتونم، خونمون رو بهشون میدیم.»
تک به تک در اهالی محله را زدم و گفتم که دلاورامون به خون نیاز دارند.
درسته یک کمش بخاطر رضا بود؛ ولی وضعیتی که بیمارستان شفا داشت غیر قابل تحمل بود.
سری به دوقلوها زدم.
به مادرم گفتم:«مامان تو بمون پیش دوقلوها من و محمد میریم بیمارستان کمک.»
محمد گوشه دیوار کز کرده بود. سرش داد زدم:« آقا رو! تو مثلا جبهه بودی ؟ این بود میخوام برم جنگ برم جنگت! سر یه هفته برگشتی خونه کز کردی! میدونی چقدر جوون تو بیمارستان کمک نیاز دارن. همونایی که یک هفته کنارشون خوردی و خوابیدی میفهمی چی میگم؟»
محمد سکوت کرده بود. سرش را تکان داد و گفت:« فاطمه الکی داد نزن. تو نبودی ببینی اونجا روزی چند نفر شهید میشدن؛ حتی نمیتونم بهش فکر کنم.»
صدایم را بلندتر کردم. صدای گریه دوقلو ها با بلندی صدای من در هم آمیخته بود. گفتم:«آخه برادر من! تو میخواستی بری بجنگی؟ الان انقدر فست در رفته که نمیتونی بیای بیمارستان کمک بدی. فکر کردی من نمیدونم روزی چند نفر شهید میشن؟ تو بیا بیمارستان رو نگاه کن. هزار نفر زخمی و مریض و دست و پا قطعی اونجان. تو انقدر ترسیدی که حتی نمیتونی بیای خون بدی چه برسه که بری جونتو بذاری کف دستت بجنگی.»
این دفعه صدای محمد از صدای من بالاتر رفت:« فاطمه میدونی چند نفر تو ب*غل من جون دادن! میدونی چند نفر رو تو خط مقدم ول کردم فقط بخاطر رضا که اونو بکشم عقب!»
نمیدانستم چه جوابی بهش بدم. بیتوجه به صدای گریه دوقلوها آرام گفتم:«من میرم بیمارستان برای کمک. تا الان تو خونه نشسته بودم و از وضعیت بیرون خبر نداشتم؛ ولی از امروز من میرم بیمارستان برای کمک. هر وقت خواستی و تونستی بیا. خونه هستی حواست به بچهها باشه.»
پایم را آرام کرده بودم تا شاید محمد از جایش بلند شود. آرام آرام داشتم از پله ها بالا میرفتم که محمد در را باز کرد. خوشحال شدم با خودم گفتم:«حتما میخواد بیاد بیمارستان کمک.»
سرم را برگرداندنم و با لبخند نگاهش کردم. گفت:«آبجی ببخشید سرت داد زدم. موفق باشی. راست گفتی، من مثل تو نیستم.»
خندهام رو لبانم خشکید. سری تکان دادم و رفتم.
داشتم از کوچه رد میشدم، دیدم ماشینی دارد برایم بوق میزند.
عمو رجب با وانتش بود.
کلی آدم سوار کرده بود. پنجره رو پایین داد و گفت :«دخترم سوار شو. ما همه داریم میریم بیمارستان خون بدیم.»
خوشحال بودم. خوشحالتر از وقتی که با رضا محرم شدیم؛ حتی خوشحالتر از زمانی که دوقلوها به دنیا آمده بودند. خوشحالیم حد نداشت.
همراه ۲۵ یا ۳۰ نفر وارد بیمارستان شدیم. گفتم:« طبقه دوم سمت چپ.»
یکی از پزشک ها که ما را دید ترسید؛ فکر کرد برای جنگ آمدیم. عمو رجب خندید و گفت:«دکتر جون اینجا هاسپیتاله. دشمن نمیتونه هاسپیتالو بزنه که.»
دنبال خانم پرستار میگشتم؛ اما نبود. پرستار دیگری جایش این ور و آن ور میرفت.
جلویش را گرفتم و گفتم:« ببخشید! این خانمی که صبح اینجا بود چیشد!»
گفت:«خبر آوردن برادرش شهید شده رفت؛ ولی تا شب برمیگرده. کارتون؟»
خشکم زد. پرستار تکرار کرد:« امرتون خانم!»
خاله منیژه، زن عمو رجب گفت:«اومدیم خون بدیم ننه.»
پرستار خوشحال گفت:« همتون؟»
همه با هم گفتند:« هممون.»
پدر رضا کنارم آمد:«دختر کل محله رو جمع کردی آوردی اینجا! میخوای بریم پیش رضا؟ تا خون تو رفت تو رگهای رضا حالش عالی شد. به هوش اومده.»
از خوشحالی شروع کردم به گریه کردن و دویدم سمت اتاقی که رضا داخلش بود. چشمانش باز بود؛ ولی چیزی نمیگفت.
اشکهایم را پاک کردم. کنار تختش نشستم و گفتم:« سلام رضا جان! خوبی؟ چقدر خوشحالم که برگشتی.»
بدون اینکه سرش را تکان بدهد با چشمانش نگاهم کرد.
چیزی نگفت؛ اما یک لبخند پنهان در لبانش بود.
ترسیده بودم. تلاش میکردم تا افکار مزخرفی که به ذهنم آمده را از سرم بیرون کنم.
از اتاق خارج شدم و به دنبال دکتر گشتم. پرستار را که دیدم گفتم:«همسر من به جز جانبازی مشکل دیگهای داره؟»
بدون اینکه نگاهم کند پرسید:« مگه اتفاقی افتاده!»
با ناراحتی گفتم:«هرچی باهاش حرف میزنم جوابم رو نمیده.»
پرستار باز هم بدون اینکه مرا نگاه کند گفت:«طبیعیه عزیزم! همسرت جنگ بوده کلی بمب و شیمیایی زدن. تازه یک ربعه که به هوش اومده چه توقعی ازش داری؟»
کنار تخت رضا نشسته بودم و زیارت عاشورا میخواندم. پرستاری که برادرش شهید شده بود با عجله وارد اتاق شد و رو به من گفت:« فاطمه خانم! چند تا زخمی آوردن. بینشون خانم هم هست. میای کمک؟ دست تنهام.»
کتاب دعا را روی تخت، کنار بالش رضا گذاشتم و همراه پرستار رفتم.