در لایههای عمیق غم، خودم را گم کردم، همانجا در دل تاریکیهای بیانتها، فراموشم شد، انگار تمام وجودم در پس سایههای غم پنهان شده است. در میان لایهلایه نوشتنها، در قصههای تیره و تار، غمم را از یاد بردم؛ همان غمی که روزگاری سنگینیاش بر روحم افتاده بود، حالا در میان کلمات و خطوط محو شده است. نمیدانم در آیینهی دورنم چه میگذرد، آیا این انعکاس بیحرکت، هشدار است یا باید خوشحال باشم؟ شاید این بیحسی، نشان بیپایانی از بیحوصلگی یا بیهدف بودن باشد.
زندگی، همچنان به راه خودش ادامه میدهد، چه سرد و بیروح، چه رو به روشنایی و چه غمانگیز و تیره، ساعتهایش بیوقفه در حرکتند، بیتوقف، در بیرحمی زمان. تنها کسی که در این هیاهوی درون من باقی میماند، خود منم، با آن احساسهای خسته و بیپایان، که در میانِ این تلاطمها، دستنخورده و بیپایان نشستهام، گویی قایق کوچک و بیمقصدی که در امواج بیرحمِ زندگی شناور است، ولی همچنان سرجایش میایستد و نظارهگر این همه گذر زمان است.