هواپیما هنوز کامل آروم نگرفته بود که مردم از جا پریدن. جیغها از همه طرف بلند شد. یکی داد میزد:
ـ باید بریم بیرون! ممکنه منفجر شه!
چمدونها مثل گلوله از بالا رو سر مردم افتاده بودن. یه بچه زیر یکیشون گریه میکرد و مادرش با دستهای خونی سعی داشت نجاتش بده. من دستم بیحس شده بود ولی پام رو به زور کشیدم بالا و از صندلی بیرون خزیدم. چراغهای اضطراری چشمک میزدند. بوی دود و پلاستیک سوخته فضا رو پر کرده بود. از پنجره شکسته شدهی کنارم، درخت دیده میشد؛ جنگل. ما تو یه منطقه جنگلی افتاده بودیم. موتور عقب هواپیما هنوز میسوخت.
صدای دختری از ردیفهای عقب اومد:
ـ اون دره! باز شده، از اینور میتونیم بریم بیرون!
هجوم شروع شد. مثل موجی از وحشت، همه به سمت اون شکاف رفتن. جیغ، گریه، تنه زدن، افتادن. منم با ترس و تردید خودم رو جلو کشیدم. بیرون نسبتا تاریک بود، مهدود نازکی رو زمین خوابیده بود. نور پروژکتورها چشمهام رو میزد. یه لحظه هیچی نمیدیدم. فقط صدای همهمه، خشخش برگا زیر پوتین، و تقتق اسلحهها. سربازیی از دل درختان بیرون اومدن. لباسهای سبز تیره، ماسکهای فیلتردار و تفنگهایی که مستقیم رو ما نشونه گرفته بودند. همهمون بیحرکت موندیم، نه از ترس تیر، از سنگینی فضا. یک سرباز با بلندگو گفت:
ـ لطفاً از جای خود تکون نخورید! اینجا منطقهی نظامیه. منطقهی سقوط در وضعیت قرنطینهست. تیم امداد در راهه. از همکاری شما سپاسگزاریم.
یک لحظه صدای هلیکوپتر از بالای سرمون رد شد. چندتا از مهماندارها زخمی بودن، یکیشون روی زمین نشسته بود و دستش از آرنج آویزون بود. یه دختر گریه میکرد، پسر کوچکی سعی داشت روی صورتش پتو بکشه. من هنوز نیمخیز کنار لاشهی هواپیما بودم؛ دستم تیر میکشید ولی بدتر از درد، اون چیزی بود که دیده بودم. چند دقیقه بعد، صدای موتور چند خودرو از بین درختها نزدیک شد. نور چراغها و فلاشهای سفید، فضای نسبتا تاریک جنگل رو شکافت. امدادگرها با لباسهای محافظ وارد محوطه شدند، هر کدوم ماسک کامل به صورت داشتن و کیفهای مخصوص کمکهای اولیه همراهشون بود. یه گروه مستقیم رفت سراغ زخمیها. یکی از امدادگرها کنار یه مرد افتاده زانو زد. دستی که از آستین لباسش بیرون زده بود، سیاه شده بود. نبض نداشت. آروم گفت:
ـ این یکی تموم کرده...
بعد با یه اسپری فسفری، کنار جسد علامت زد. همین کار رو با چند نفر دیگه هم کرد. من هنوز سرجام بودم. داشتم نگاه میکردم به یه بچه که دست مادرش رو ول نمیکرد، ولی زن دیگه نفس نمیکشید. صدای خشخش بیسیم بلند شد. یه سرباز که درجهش از بقیه بالاتر بود، با صدای خشدار گفت:
ـ نوزده کشته تایید شدن، بیست و هشت نفر وخیم و بقیه زخمی جزئی دارن. دکترها کجا هستن؟
از بین نورها، یه مرد با یونیفرم تیره نزدیک شد. ماسکش رو کنار زد و با لحنی جدی پرسید:
ـ اینجا کسی هست داروشناسی بلد باشه؟ یا زیست پزشکی؟
برای چند ثانیه سکوت شد. انگشتام بیاختیار بالا رفت. با صدای بلندی گفتم:
ـ من. من دکتری بیوتکنولوژی دارم.
مرد جلو اومد، بهم خیره شد:
ـ دکتری بیوتکنولوژی! پس شما باید یه چیزی رو ببینید.
منو به گوشهای برد. یکی از امدادگرها روی تبلتش یه ویدیو پخش کرد. تصویر لرزان بود، دوربین موبایل، ولی واضح؛ یه مرد زخمی که بیحرکت بود، یهو چشمهاش باز شد، سفیدی چشمهاش کامل دیده میشد، بعد حمله میکرد به یکی از امدادگرا. همون دود سبز لعنتی از پشت سرش بلند میشد.
مرد کنارم گفت:
ـ این فیلم دقایقی قبل از یکی از پایگاههای اطراف اومده؛ ما هنوز نمیدونیم منشأ این گاز چیه؟ ولی...
مکث کرد و ادامه داد:
ـ ولی آدمهایی که زخمی میشن و هنوز داخل اون محدوده هستن، تغییر میکنن.
دستم ناخودآگاه رفت سمت بازوم؛ جایی که موقع سقوط خورده بودم به لبهی صندلی. بیاختیار توی ذهنم صدای بلندی پیچید: «اون گاز... ممکنه مربوط به پروژهای باشه که...» نه. نباید همینجا چیزی میگفتم. هنوز نه. مرد یونیفرمپوش انگار تردیدم رو حس کرد، اما چیزی نگفت. فقط با یه اشاره سربازی رو صدا زد و گفت:
ـ این آقا رو ببر به چادر فرماندهی باید یه چیزایی رو ببینه، به ستوان بگو متخصص بیوتکنولوژیه و شاید یه چیزایی بدونه.
منم دنبالش رفتم. چادری بود خاکیرنگ با تابلوی سفید کوچک: مرکز فرماندهی میدانی کایفنگ موقت. داخلش پر بود از مانیتور، لپتاپ، نقشه و صدای بیسیمهایی که مدام گزارش رد و بدل میکردند. یه افسر زن با موهای کوتاه بلوند و چشمای خسته، وقتی منو دید فقط گفت:
ـ فیلمها رو نشونش بده.
یه سرباز جلو اومد و کنار یکی از مانیتورها ایستاد. تصویر اول، نمای هوایی بود؛ فیلم از پهپادی که از بالای یک شهر عبور میکرد. ساختمونها ساکت بودن، اما دود سبز به شکل مار پیچخوردهای از بعضی پنجرهها بیرون میزد. تصویر زوم شد روی خیابونی خلوت... نه، نه خلوت نبود. آدمها بودن، ولی حرکتهاشون... ناهماهنگ. مثل ربات. بعضیها کشانکشان راه میرفتن، بعضیها افتاده بودن روی زمین. بعد یکی از ونهای سازمانی وارد قاب شد. باورم نمیشد؛ همون ون بود. همون مدل، همون رنگ، همون آرم محوی روی در کناری. نفسم بند اومد. حس کردم دارم خواب میبینم. این... غیرممکن بود. این ون فقط یه کاربرد داشت: انتقال نمونههای آزمایشگاهی از پایگاه مرکزی به مرکز قرنطینه. و من خودم چک لیست حملونقل رو هفتهی پیش امضا کرده بودم. چیزی نگفتم؛ فقط خیره مونده بودم به تصویر. افسر متوجه لرزشم شد.
ـ نکنه میشناسیش؟
یه لحظه دلم خواست دروغ بگم. بگم: «نه، فقط شبیه اونه.» اما وجدانم فشار آورد:
ـ آره. یا دقیقتر بگم... اگه این همونی باشه که من فکر میکنم، باید توی مسیر بوده باشه برای انتقال یه سری نمونه... از یه پروژهی خاص.
زن مکثی کرد. چشمهاش تنگ شد:
ـ چه پروژهای؟ دربارهی چی حرف میزنی؟
ل*بهام رو تر کردم:
ـ اون ون داشت یه سری نمونهی آزمایشگاهی دارویی منتقل میکرد، بنام پروژهی «سارمات». از نزدیکی مؤسسهی بیوفیزیک تو شهر کراسنویارسک روسیه؛ این و میگم چون من خودم اونجا کار میکردم و این پروژهی ما بود.
زن بدون اینکه چیزی بگه، فقط نگاهم میکرد. نه خشم تو نگاهش بود، نه ترحم. بیشتر شبیه کسی بود که دنبال دروغی میگرده که هنوز گفته نشده. حس میکردم هر لحظه ممکنه چیزی بگه، یا دستور بده. ولی فقط گفت:
ـ با من بیا.
دنبالش راه افتادم. از کنار چادرهای زخمیها رد شدیم، از کنار جسدهایی که با پتوهای نظامی پوشیده بودن. نگاهم به زمین بود. نمیخواستم بیشتر ببینم. وارد کانکس سبز رنگی شدیم که مثل سلول بود. منو برد داخل و بعدش در بسته شد. صندلی، میز فلزی، دوربین گوشهی سقف. هوای اتاق بوی استیل و تهموندهی سیگار میداد. خودش بیرون رفت. فقط گفت:
ـ بشین. کسی باهات صحبت میکنه.
چند دقیقه نگذشته بود که در باز شد و دو نفر وارد شدن. یکیشون مردی بود با یونیفرم خاکیرنگ؛ لپتاپ دستش بود. اون یکی یه مرد مسلح ساکت که فقط پشت سرم ایستاد. افسر لپتاپ رو باز کرد، تایپ کرد، نگاهش رفت توی مانیتور.
ـ خیلی خب، آرمین رستمی، متولد تهران، تابعیت ایرانی، اقامت بلندمدت روسیه، فارغالتحصیل زیستفناوری پزشکی از دانشگاه نووسیبیرسک، دورهی سربازی، نیروهای تحقیقاتی مرزی، نزدیکی کراسنویارسک، موسسهی بیوفیزیک، پروژهی سارمات.
نفس کشید، نگاهم کرد.
ـ ظاهرا دروغ نگفتی.
چیزی نگفتم. چی میتونستم بگم؟ چند دقیقه بعد، همون زن بلوند برگشت. اینبار، بدون ماسک. چهرهاش سرد بود. کنار میز ایستاد، دستبهسینه:
ـ ما تحقیق کردیم. اطلاعاتت تأیید شد. تو واقعاً توی اون پروژه بودی.
مکثی کرد:
ـ الان همون پروژهای که ساختید، داره دنیا رو میسوزونه.
خشک گفتم:
ـ ما هیچوقت قصد نداشتیم...
دستش رو بالا آورد، یعنی «ساکت». بعد آروم، کلمهکلمه گفت:
ـ الان دیگه نیت مهم نیست. الان فقط یک چیز مهمه... تو یا باید پادزهر این بیماری رو بسازی، یا تا آخر عمرت پشت میلهها پوسیده میشی. حکم رسمی داریم. همهچی ثبت شده. مسئولیتش با خودته. این بازی دیگه بازی توئه، دکتر رستمی.
نفس عمیقی کشیدم. این یه ماموریت نبود. یه نوع گروگانگیری علمی بود. ولی... چارهای نداشتم. آروم گفتم:
ـ باید بدونم چی توی اون گازه. نمونه میخوام. شرایط استریل. تجهیزات. تیم.
زن خیره نگاهم کرد. بعد با جدیت گفت:
ـ همهچی بهوقت خودش. اگه قرار باشه دنیا نجات پیدا کنه... فقط یکی میتونه نجاتش بده.
و اون یه نفر، من بودم. من مونده بودم و یه نور سفید خفه که از چراغ بالای سرم میتابید. برای چند دقیقه سکوت کامل شد، بعد صدای در اومد. فرمانده وارد شد. فرمانده بیاختیار گفت:
- همه برید بیرون، ما رو تنها بذارین.
افراد اتاق یکی یکی در حال بیرون رفتن بودند که فرمانده با صدای محکم و بیاحساس گفت:
- همه به جز تو کاترین! تو بمون.
صدای بسته شدن در مثل مهر پای یک تصمیم بود.
مرد نشست، مستقیم نگاهم کرد. نگاهش خسته بود، از اون خستگیهایی که بیشتر از یک شب بیخوابی عمر آدم رو کم میکنه.
ـ دکتر رستمی... ما اینجا نمیتونیم بیشتر دووم بیاریم. محدودهی قرنطینه رو احتمالا قراره از دست بدیم. آلودهها دارن گسترش پیدا میکنند. منطقهی سبز فقط یه شوخیه... یه توهم موقتی.
مکث کرد. بعد آروم گفت:
ـ ما به یه آزمایشگاه مجهز نیاز داریم. جایی که همهچی داشته باشه. همهچی. تو باید بری اونجا.
ابروهام بالا رفت. هنوز نفهمیده بودم منظورش کجاست.
ـ کجا؟
ـ آلمان. مؤسسهی روبرت کُخ. همکاری بینالمللی تایید شده. دولتها حاضر شدن همهچی رو کنار بذارن، فقط پادزهر رو میخوان. ما یه هواپیمای باری آماده میکنیم. تو میری اونجا، با تیمی که انتخاب میکنم. کاترین هم باهات میاد... به عنوان ناظر عملیات.
نیمخندی زدم:
ـ ناظر؟ یا مراقب؟
ـ هرچی لازمه اسمشو بذار. ولی بدون، این آخرین شانس همهمونه. تو یا میتونی قهرمان این فاجعه باشی... یا فقط یکی دیگه از مقصرها.
سرمو پایین انداختم. نمیدونم چرا، ولی اون لحظه، تصویر چهرهی اون زن آلوده با چشمهای سفید افتاد جلوی چشمم... شاید اگه یه روز زودتر هشدار داده بودم...؛ بلند شد و بیرون رفت، کاترین بیاختیار دنبال او رفت و با پریشانی پرسید:
- قربان جدی که نمیگین! یعنی من با اون یارو باید برم ماموریت؟
فرمانده با لحن سردی ادامه داد:
- این مأموریت سادهای نیست. احتمال بازگشت، پایینه. ولی تو باید همراهش بری.
کاترین اخم کرد:
- قربان یعنی واقعاً میخواید من و با یه مظنون بفرستید وسط یه آزمایشگاه؟
فرمانده نیمنگاهی بهش انداخت. نگاهش خشک بود:
- مظنون یا نه، تنها کسیه که احتمال داره این ویروس لعنتی رو مهار کنه. تو هم تنها کسی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم برای کنترل اوضاع.
کاترین گفت:
- حداقل بذارید مطمئن بشیم حرفاش درسته.
فرمانده نزدیکتر شد، صدایش آهسته ولی برنده بود:
- من دیدم چطوری نگاش میکردی. زیاد هم لازم نیست مطمئن بشی. تو میری. همین.
کاترین نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش را از او دزدید، بعد زمزمه کرد:
- بله قربان.
چند دقیقهی بعد، در باز شد. کاترین اومد داخل، در رو پشت سرش بست. چشمهاش مثل دو تکه یخ، خیره به من. با همون لحن خشک و کنترل شده گفت:
ـ پاشو!
بلند شدم، ولی چیزی نگفتم. همونطور که جلوتر میرفت، با تندی اضافه کرد:
ـ به خاطر تو باید باهات بیام به یکی از خطرناکترین مأموریتهای عمرم. این یه لطف نیست. این یه اجباره. اگه وسط راه، اون هیولاها پیداشون بشه، مطمئن باش قبل از اینکه تیکهتیکهمون کنن، یه گلوله تو مغزت میزنم.
ایستاد، برگشت طرفم؛ یه کارت خاکستری ضخیم از جیب یونیفرمش درآورد و تو دستم گذاشت. صدای قدمهای بلندش توی فضای جنگل به گوش میرسید:
ـ اینو نشون بده؛ انتهای محوطه، کنار دیوار شمالی، یه ساختمون کوچیکه با علامت قرمز روی درش. مأمور جلوی در کارتتو میبینه، راهت میدن.
مکثی کرد، چشمهاش لحظهای خیره شد توی چشمهام:
ـ اونجا چندتا دوش هست، غذا هست، لباس تمیز هست. هرچی که لازم داری. از این به بعد، دیگه مثل قبل نیست. اگه قرار باشه زنده بمونی، از الان شروع میشه. چند ساعت وقت داری. بعدش راه میافتیم. بگو خداحافظی کنه... با هرچی که قبلاً بهش میگفتی زندگی.
برگشت، بیحرف رفت. صدای چکمههاش روی تکههای سنگ روی زمین آخرین چیزی بود که شنیدم. کارت توی مشتم بود. لبهاش تیز بود، اما نه به اندازهی فکرهایی که توی سرم میچرخید. هوا هنوز بوی خاک و دود میداد. نسیمی خنک از بین درختها رد میشد، ولی آرامش نداشت؛ مثل آخرین نفسی که قبل از خفگی میکشی. راه خاکی باریکی بین درختها باز شده بود. چند متر جلوتر، چند نفر با یونیفرم نظامی داشتند چیزی رو از روی زمین جمع میکردند. کیسههای سیاه... نه؛ جسد. دلم پیچ خورد. سرم رو انداختم پایین، قدمهام تندتر شد. صدای بالگردی از دور نزدیک میشد. سر بلند کردم. یه هلیکوپتر سیاه، بیعلامت، آروم روی سکوی فلزی مینشست. کنار سکو، چند نفر با ماسک کامل، یه برانکارد رو از پشت یه وانت بیرون میآوردن. کسی که روش بود، انگار تکون نمیخورد. یا بیهوش بود... یا مرده. محوطه رو دور زدم. کنار دیوار شمالی، همون ساختمون رو دیدم. خاکستری، ساده، یه علامت قرمز رنگ روی درش پاشیده شده بود، مثل خون. یه سرباز جلوی در ایستاده بود. وقتی بهش نزدیک شدم، کارت رو بالا گرفتم. بدون حرف در رو باز کرد. فقط نگاهش کمی بیشتر از حد لازم طول کشید؛ مثل کسی که دنبال چیزی تو صورت بگرده، ولی مطمئن نیستی چه چیزی؛ وارد شدم. بوی ضدعفونیکننده، فلز و خستگی. راهروی باریکی بود با نور زرد کمجون. از ته راهرو صدای دوش آب میاومد. اتاقی باز بود، یه بسته لباس نظامی تا نشده روی تخت. یه سینی فلزی کنار تخت بود، با یه بطری آب و یه غذای گرم بستهبندیشده. همهچی ساده، کاربردی، بیاحساس... انگار واسه آدم طراحی نشده باشه، فقط واسه زنده موندن. اینجا آخر دنیا بود... یا شاید نقطهی شروع یه دنیای دیگه. به سمت اتاقی که صدای آب میاومد رفتم، آب گرم از پشت پردهی پلاستیکی بزرگ دوشها با صدای یکنواخت میریخت، انگار داشت زمین خالی ته جهنم رو غسل میداد.
دیوارهای حموم، فلزی و نمدار بودن؛ با یک آینهی بخارگرفته که هیچ تصویری نمیداد. نور زرد و لرزانی از لامپ سقفی میتابید، ولی بیشتر شبیه سوسوی شمعی بود که آخرای عمرش باشد. پیراهنم رو درآوردم، بدنم از خط و خراش پر بود. زخم روی بازوم دوباره تیر کشید. رفتم زیر آب؛ آب از روی صورتم رد میشد، اما حس نمیکردم که داره تمیزم میکنه... بیشتر حس میکردم داره چیزی رو ازم جدا میکنه، شاید خودم رو. یه لحظه چشمام و بستم. صدای آب، مثل صدای تنفس کسی شد که پشت سرم وایستاده باشه. سریع برگشتم، کسی نبود. فقط پردهی حموم یک لحظه مثل نفس کشیدن کسی تکون خورد... یا شاید فقط توهم بود. آب رو بستم؛ بخار همهجا رو گرفته بود. خواستم از اتاق بیام بیرون که یه صدای خفیف از ته دیوار شنیدم. مثل صدای کشیده شدن ناخن روی فلز. چند لحظه طول کشید، بعد قطع شد. خشکم زده بود. به خودم گفتم: «این فقط صداهای لولهست... فقط صداهای لولهست.» اما توی این دنیا، دیگه هیچچیزی «فقط» نیست. یک حولهی زبر از قفسهی کنج اتاق برداشتم، خودم رو خشک کردم. بعد لباس نظامی خاکیرنگ رو که گذاشته بودن اونجا پوشیدم. حس میکردم یه پوست غریبهست که دارم میکشم رو تنم. نه مال من بود، نه برای من دوخته شده بود... فقط یه پوشش برای بازماندهها بود. از آینهی بخارگرفته گذشتم. چشمامو ندیدم، فقط یه سایهی تار که هنوز شبیه آدم بود... ولی تا کی؟ به سمت اتاقی که تخت داشت رفتم. سینی غذا هنوز اونجا بود، بخار ملایمی از بستهبندیاش بالا میرفت، اما هیچ چیزی توی اون لحظه اشتها برانگیز نبود. درش رو باز کردم. یه خوراک خاکستریرنگ با بوی نامشخص... مثل اینکه حتی مزهها هم تو این دنیا مرده بودن. چند لقمه خوردم، فقط برای اینکه رمق داشته باشم. بعد بطری آب رو سر کشیدم. مزهی فلز میداد. همهچیز سرد، صنعتی، بیروح؛ انگار خود مرگ این خوراکو پخته بود. روی تخت نشستم. تشک نازک بود، مثل سنگی که فقط یه ملحفه روش کشیده باشن. اما بدنم دیگه تحمل ایستادن نداشت. دراز کشیدم. چراغ اتاق رو خاموش نکردم... ولی پلکهام سنگین شد. آخرین تصویری که دیدم، سایهی بخارگرفتهی خودم تو آینه بود. بعدش، تاریکی... کابوس شروع شد.
***
توی راهروهای باریکی بودم که هیچوقت ندیده بودم. دیوارها از گوشت بودن، تپنده، مرطوب. نفسهام سنگین شده بود. بوی خون توی هوا بود. جلوتر، صدای جیغهای خفه از پشت درهای بسته میاومد. یکی داشت کمک میخواست، ولی زبونش رو بریده بودن. فقط مینالید. یه زن با موهای سفید و چشمهای سوراخشده، گوشهی راهرو ایستاده بود. با انگشتهای دراز و استخوانی، سمت یکی از درها اشاره کرد. دستم رو دراز کردم که درو باز کنم، ولی وقتی در باز شد، اون چیزی که توش بود من نبودم... یه نسخهی دیگه از من، پوسیده، با چشمهای خالی و صدایی خفه گفت:
ـ دیر کردی... خیلی دیر کردی.
جیغ زدم... ولی صدایی از گلوم درنیومد. تا اینکه از خواب پریدم.
نفسنفس میزدم. گلوم خشک بود، بدنم خیس عرق. اتاق ساکت بود، ولی اون حس لعنتی هنوز باهام بود. حس اینکه یه چیزی از اون کابوس هنوز باهامه... یه چیزی هنوز منو نگاه میکنه. از تخت بلند شدم. پنجرهی کوچیک بالای دیوار هنوز تاریکی بیرون رو نشون میداد. زمان خواب تموم شده بود. حالا زمان زنده موندن شروع شده بود. اتاق سرد بود. هیچچیز توش جز تخت نازک، دیوارهای خاکی و پنجرهی کوچیک که فقط یه نگاه به بیرون میداد، نبود. سقف پر از لکههای رطوبت بود و نور زرد کمجان لامپ سقفی، بیشتر سایهها رو به هم میریخت تا اینکه روشنایی بیاره. هیچ چیزی اینجا به نظرم ناآشنا نمیاومد. همهچیز به طرز عجیبی ساده بود، مثل چیزی که برای بقا ساخته شده، نه زندگی. دستها و پاهای خستهام رو کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. بدنم هنوز میلرزید، ولی این بار نه از سرما... از اضطراب. چشمهام بسته بود، اما تصاویر کابوس به زور از ذهنم بیرون نمیرفت. یه دنیای در حال فروپاشی، یه دنیا که شبیه به هرجومرجی بود که قرار بود من توش بمونم. هیچ راه برگشتی نبود. نه از اینجا، نه از گذشته. چطور شده که به اینجا رسیدم؟ از دکتر بودن به یک گروگانگیری علمی، از مسئولیت بیوتکنولوژی به مسئولیت نجات بشریت؟ آیا من واقعاً حق انتخاب داشتم؟ همیشه خودمو قهرمان میدیدم... اما حالا که روبهروی واقعیت ایستاده بودم، هیچ چیزی شبیه قهرمانی نبود. فقط یکی بودم که باید یه معجون شیمیایی میساخت، شاید برای نجات جانها، شاید برای خودم... هیچچیزی توی این آشوب واضح نبود. هیچچیزی روشن نبود، اما برای اینکه بتونم زنده بمونم، باید روشن میکردم. هیچ وقت از این نقطه برنمیگشتم. سکوت سنگین اتاق رو میشکست. صداهای محو و دور از دنیای بیرون. هیچچیز جز این اتاق و اون کابوسها نبود. چند ساعت بعد، صدای در اومد. کاترین وارد اتاق شد. با همون قدمهای محکم و چهرهای که هیچ چیزی نمیتونست برش تاثیر بذاره. این بار، لباس نظامیش یهجورایی کمتر رسمی بود، انگار آماده بود برای یه چیز سختتر.
ـ هنوز بیداری؟ به خواب نیاز داری، یا فقط میخوای خودتو به مرگ نزدیکتر کنی؟
حرفش رو قطع نکردم. دستم رو از روی پیشونیم برداشتم، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
ـ اگه میشد، میخوابیدم. ولی باید با واقعیت روبهرو بشم. هیچ جایی برای فرار نیست.
کاترین بدون اینکه به من نگاه کنه، دستی به موهایش کشید و گفت:
ـ این کار همیشه هم سخت نیست. فقط به یه تصمیم درست نیاز داری.
هیچچیز در چهرهاش تغییر نکرده بود. دستش را در جیبش فرو برد و یک کاغذ از آن درآورد. با لحنی خشک گفت:
ـ این دستورالعملها رو بخون و بدون که دیگه هیچچیزی به جز این مأموریت برای تو اهمیت نداره.
با حرکات سریع و مصمم، به طرف من آمد. به چشمانم نگاه کرد و گفت:
ـ حالا وقتشه که شروع کنیم. هیچی توی این بازی با هیچکس شوخی نیست.
در آن لحظه، با تمام وجود، درک کردم که دیگه هیچ راهی برای فرار از این کابوس ندارم. کاترین عقب رفت، در رو باز گذاشت. فقط گفت:
ـ بیا
دنبالش رفتم. قدمهایش مثل همیشه سریع، محکم و بدون مکث بود. راه رفتنش مثل فرمانی بود که باید ازش اطاعت میکردی؛ نه خم میشد، نه به عقب نگاه میکرد، نه حتی یک ثانیه مکث میکرد تا ببیند دنبالش هستی یا نه. چکمههایش روی خاک و سنگ صدا میدادند، صدایی خشک و نظامی، مثل تپش قلب یه ربات آمادهی نبرد.
هوا هنوز تاریک بود و مه غلیظی همهجا را پوشانده بود. از کنار چند سرباز عبور کردیم که بیصدا کنار تجهیزات ایستاده بودند؛ بیحرکت مثل سایههایی که از دل خوابهای بد بیرون کشیده شده باشند. نور ضعیف چراغهای چادرها از پشت مه، خطوطی لرزان و ناپایدار روی زمین میانداخت. هرچقدر جلوتر میرفتیم، بیشتر حس میکردم داریم وارد جایی میشویم که برگشت از آن، مثل بیدار شدن از کابوس نیست؛ انگار خود کابوسه. کاترین با همان قدمهای محکم و دقیق، کنار چادری ایستاد که روی درش علامت زرد خطر زیستی خورده بود. بدون اینکه حتی سر برگرداند، زیپ چادر را بالا کشید و وارد شد؛ من هم پشت سرش وارد شدم. داخل، گرمتر بود. نور تیز و سرد مهتابیها، فضا را به دقت یک اتاق تشریح روشن کرده بودند. مردی با روپوش خاکستری و تهریشی سه روزه، پشت میزی ایستاده بود و اسلحهای را تمیز میکرد. صدای ورود ما باعث شد فقط کمی سرش را بالا بیاورد، بیهیچ تعجبی. کاترین مستقیم به سمت او رفت، صدایش هم مثل همیشه، سرد و حساب شده:
ـ این همونه. همون بیوتکنولوژیستی که گفتم. توی مأموریت باهامونه. آمادش کن.
مرد نگاهی به من انداخت. یک نگاه سریع و بیاحساس، از صورتم گذشت، روی دستهای زخمی و شانههای افتادهام مکث کرد، بعد دوباره بالا آمد. هیچ چیزی نگفت. فقط چرخید سمت قفسهی فلزی کنار دیوار و شروع به بیرون کشیدن تجهیزات کرد. کاترین نیمنگاهی به من انداخت، صدایش کمی آرامتر اما هنوز خشک بود:
ـ هرچی گفت، گوش بده. اشتباه اینجا هزینهش مرگه... اونم نه مرگ سریع.
و بدون هیچ خداحافظی، از چادر بیرون رفت. مرد همچنان حرفی نمیزد. فقط لباس مخصوصی را روی میز گذاشت؛ خاکیرنگ، با لایههای محافظ نازک و بندهایی که معلوم بود برای مناطق آلوده طراحی شدهاند، نه میدان جنگ. بعد، چند قطعهی دیگر را بیرون آورد؛ ماسک، نقاب، دستکش، و جعبهای کوچک از لوازم بقا. بالاخره بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
ـ بیا، اینو بپوش. بعد اینا رو بگیر.
کمی مکث کرد، بعد ادامه داد:
ـ سهتا اسلحه بهت میدم. نه برای حمله... برای زنده موندن. البته اگه بشه اسم اینو زنده موندن گذاشت.
اولی یک کلت سبک بود، دومی شاتگان کوتاه با گلولههای انفجاری کوچک. اما سومی... چیزی شبیه سرنگ بزرگ بود، با مایعی سبز رنگ که زیر نور، انگار تکان میخورد؛ زنده بود. وقتی نگاهم بهش افتاد، مرد بیهیچ تغییر در لحنش گفت:
ـ اون آخری... فقط وقتی استفادهش کن که مطمئنی دیگه هیچ راهی نیست، هیچ راهی.
همهچیز دقیق بود، بیکلام، بدون هیچ نشانهای از انسانیت. مثل آیینی بیروح برای آمادهسازی کسی که قراره نه بجنگه، بلکه فقط نمیره. مثل مراسم خاکسپاری، فقط بدون قبر؛ و من، فقط یکی از جسدهایی بودم که هنوز راه میرفت. لباس رو پوشیدم. بندها رو محکم بستم، ماسک رو کنار گذاشتم تا هنوز یکم هوا بخورم. حس میکردم توی یه پوست تازهام، اما نه از اون پوستهایی که آدم رو قویتر میکنه؛ از اون پوستهایی که فقط برای پنهان کردنه، برای زنده موندن زیر چیزی که قرار نیست تحمل بشه. سمت گوشهی چادر، یه تکه آینهی شکسته به دیوار آویزون بود. نمیدونم چرا رفتم جلو، شاید از روی کنجکاوی، شاید از سر ترس. توی آینه که نگاه کردم، خودم نبودم. یه چهرهی خسته، با چشمهایی گودافتاده، خطهایی دور دهان، و پوستی که بیشتر شبیه ماسک بود تا صورت.
هیچ چیز آشنا نبود. یک لحظه دلم خواست اون آینه هم ترک برداره... بیشتر از قبل. شاید چون چیزی که میدیدم، ارزش سالم موندن نداشت. توی ذهنم گفتم:
ـ دکتر آرمین رستمی... متخصص بیوتکنولوژی، یا شاید فقط یکی دیگه از قربانیها؛ فقط با یه عنوان قشنگ.
مکث کردم، یه نفس عمیق کشیدم و زیر ل*ب ادامه دادم:
ـ به جهنم... بذار ببینیم ته این کابوس، واقعاً چی در انتظارمه.
یه لحظه چشمم به یه تلفن قدیمی افتاد. گوشهی چادر، روی یک جعبهی فلزی خاکگرفته بود. نمیدونم چی شد که رفتم سمتش. شاید یه کورسوی امید... یا فقط یک نیاز قدیمی به شنیدن صدایی آشنا. گوشی رو برداشتم؛ خشخش سیمش زیر انگشتم صدای عجیبی داشت، مثل نفس کشیدن کسی که خودش هم نمیدونست زندهس یا مرده. شمارهی پاول هنوز تو ذهنم بود. انگار هیچوقت یادم نرفته بود. شماره رو گرفتم. انگشتهام یخ کرده بودن. گوشم رو به گوشی چسبوندم.
بوق اول...
هیچکس جواب نداد.
بوق دوم...
قلبم تندتر میزد.
بوق سوم...
«الو؟» همین یه کلمه کافی بود. یک لحظه همهچیز ایستاد. صدای پاول، خوابآلود، کمی خشن، ولی واقعی بود:
ـ آرمین؟
ـ خودمم... خودمم لعنتی! تویی؟ تو زندهای؟
چند ثانیه سکوت کرد. بعد صدایی که حالا لرزش توش بود گفت:
ـ آره... آره منم. نمیدونم چی بگم... فکر نمیکردم هنوز نفس بکشی، لعنتی!
نفسم در سینهام گیر کرده بود. دلم میخواست فقط بشنوم. هرچی. حتی سکوت. پاول گفت:
ـ من تو بلاروسم. توی یه اردوگاه قدیمی، وسط جنگل. افتادم دست یه گروه عجیبغریب... اسم خودشون رو گذاشتن «جوخهی آزادی».
مکثی کرد. صدایش پایینتر آمد:
ـ میگن کارشون شکار هیولاهاست، ولی آرمین... اینا هیولا شکار نمیکنند. اینا فقط کشتن بلدن. هر کی نفس میکشه، براشون تهدید حساب میشه. اینا... دنبال چیزیان که حتی نمیتونم توصیفش کنم.
همینجا بود که صدای کشیده شدن زیپ چادر آمد.
پاول هنوز حرف میزد:
ـ من اینجام، ولی نمیدونم تا کی...
صدا قطع شد. یک لحظه بعد، دستی با خشم گوشی رو از دستم کشید؛ کاترین. چشماش آتیش گرفته بود. گوشی رو با یه حرکت سریع از پریز کشید و به گوشه پرت کرد. قدمهاش تند بود، نفسش سنگین:
ـ چه غلطی میکنی؟! کی بهت اجازه داد با بیرون تماس بگیری؟!
دستهام هنوز تو هوا بودن، انگار وسط یه دعای نصفه گیر کرده باشن.
ـ فقط میخواستم بفهمم کسی اون بیرون هست یا نه... میخواستم فقط یه لحظه حس کنم هنوز آدمم، نه یه سلاح لعنتی.
کاترین جلو آمد. نگاهش یخزده بود ولی پشتش یک آتیش میسوخت. بدون اخطار، سیلی محکمی توی صورتم زد. صداش توی چادر پیچید، مثل صدای شلیک. سرم به یک طرف پرت شد، طعم آهن توی دهنم پیچید.
ـ اینجا هیچ کاری بدون دستور انجام نمیدی، دکتر! هیچکاری. فهمیدی؟ تا وقتی مافوق دستور نداده، حتی نفس کشیدنت هم حساب میشه.
برگشت چند ثانیه همانطور ایستاد؛ انگار خودش با خودش میجنگید. بعد، بدون هیچ حرفی از چادر بیرون رفت. دوباره فقط من موندم... با سکوت، خون گوشهی لبم، و گوشیای که حالا حتی صدای بوق هم نمیداد. فقط یک جسم بودم وسط خاکستریترین جای زمین؛ جایی که حتی صدا هم جرئت نمیکرد برگردد.
نفس عمیقی کشیدم. ماسک رو از روی میز برداشتم. بندهای ضخیمش مثل انگشتهای یه هیولا توی دستم پیچوتاب میخوردن. چند لحظه فقط نگاش کردم. توی شیشهی تیرهاش، خودم رو میدیدم؛ محو، خسته و نیمهزنده. با اکراه گذاشتمش روی صورتم. صدای قفل شدن بندها و سوت ضعیف فیلترها بلند شد. حالا دیگه حتی نفسم هم صدا داشت. صدای باز شدن چادر بلند شد. قدمهایی سبک و سریع. دختری وارد شد که اولش فکر کردم اشتباهی اومده. قدش کوتاه بود، حتی در مقایسه با من. شاید یک متر و پنجاه و چند. اما طوری ایستاد که انگار زمین زیر پاش دستور میگیره، نه اینکه فقط روش راه بره. ماسک نداشت ولی یک نقاب پلاستیکی شفاف روی پیشانیاش بالا زده بود. موهایش رنگ تیرهی براق داشت، کوتاه و یکدست، مثل تیغه. پوستش روشن بود، چشماش ریز اما تیز، مثل کسی که قبل از حرف زدن، همیشه دنبال نقطهضعف میگرده. لباس مخصوصی تنش بود، همون مدل که من تازه پوشیده بودم؛ اما روی تن اون، دقیق و اندازه بود. بدنش جمعوجور، خوشفرم و عضلانی بهنظر میرسید، بدون اضافهکاری. همونطور که باید توی همچین مأموریتی باشی؛ کارآمد، نه تزئینی. بدون مقدمه به طرفم اومد. لحنش جدی بود، ولی صداش گرمای خاصی داشت؛ شبیه کسایی که با همهی احتیاطاشون، هنوز یکذره انسانیت از دست ندادند:
ـ من ریگان مورگان هستم. سرجوخه، از تیم پشتیبانی شناسایی ناحیهی C-7. از حالا به بعد، بخشی از تیم منی.
لبخند زد؛ خیلی کوتاه، و بعد سریعتر از اونکه بخوام چیزی بپرسم، برگشت طرف خروجی چادر:
ـ راه بیافت. هواپیما منتظره.
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، برگشت و از چادر بیرون رفت. من هم پشت سرش حرکت کردم. بیرون هنوز مه بود، اما حالا نور خاکستریای در هوا پخش شده بود. شاید دمصبح بود، یا شاید فقط توهم نوری. صدای قدمهامون روی خاک و سنگریزهها میپیچید. از کنار چند چادر گذشتیم، بعضی سربازها با ماسک کامل کنار جعبههای فلزی ایستاده بودند. همهچیز بیصدا بود؛ یه جور سکوت نظامی، سنگینتر از فریاد. آخر سر، جلوی یه هواپیمای باری ایستادیم. قدیمی بود، رنگش رفته، خراشخورده، با پروانههای خاموش و دمی که مثل استخوان بیرونزده از بدن یه پرنده بود. در عقبش باز بود و مه از داخلش بیرون میزد، انگار خودش هم نفس میکشید. ریگان به سمت من برگشت، برای اولین بار کمی از حالت نظامیاش خارج شد. گفت:
ـ هوا اینجا زیاد مهم نیست. اونجایی که میریم، هوا فقط یه فاکتور ثانویهست. اگه زنده موندی، شاید بفهمی چرا.
من و ریگان هنوز پایین رمپ ایستاده بودیم که صدای خفیف مکالمه و قدمها از داخل هواپیما بلند شد. لحظهای بعد، اولین نفر از جوخه پا به زمین گذاشت؛ مردی قدبلند با پوستی تیره، شانههایی مثل کوه و چهرهای سنگی. پشت سرش، بقیه یکییکی بیرون آمدند. سه زن، هشت مرد. ترکیب عجیبی بودند؛ بعضی جوان، بعضی پیرتر، بعضی با چشمهایی خالی از هر احساس، بعضی با نگاههایی که انگار از صد کابوس برگشته بودند. همه لباسهای مشابهی به تن داشتند، مثل من؛ ولی هرکدام با تکهای خاص که انگار بخشی از شخصیتشان بود. یکی با شالگردن قرمز پیچیده دور گردن، یکی با ماسکی که خطهایی شبیه دندان رویش کشیده شده بود، یکی با دستکشهایی که نوک انگشتهای آن فلزی بود.
ریگان صاف ایستاد. صدای قدمها که ساکت شد، رو به گروه گفت:
- همه حاضرن؟... خوبه بچهها این دکتر رستمیه؛ تازهوارد ما. سرباز رستمی... از این لحظه، عضو جوخهی انتقامه.
همه به طرفم برگشتند. چند نگاه سنگین و بیاحساس، چندتا هم دقیق و کنجکاو. کسی چیزی نگفت. فقط یکی از زنهای مو جوگندمی با چشمای باریک، لبخند نصفهای زد و زیر ل*ب گفت:
- یکی دیگه برای غذا دادن به هیولاها...
صدای خندهی خشکی از چند نفر دراومد. نه دوستانه، نه خصمانه؛ فقط خسته و سرد. ریگان بدون اینکه توجهی نشان دهد، ادامه داد:
- مأموریت در مرحلهی انتقاله. اطلاعات کامل داخل هواپیما اعلام میشه. تا اون موقع، آماده باشید. زمان حرکت نزدیکه.
بعد به طرف من برگشت. خیلی آهسته گفت:
- بذار خودشون بپزنت. اگه توی این جهنم دووم بیاری، یعنی واقعاً جای درستی اومدی.
سپس رفت طرف بدنهی هواپیما، تکیه داد و شروع به بررسی ماسکش کرد. من تنها ایستاده بودم، زیر نگاه آدمهایی که انگار از ته دنیا برگشته بودند. چند دقیقه گذشت؛ بعضی از اعضای جوخه مشغول بررسی تجهیزات بودند، بعضی ساکت کنار هم ایستاده بودند. من هم تنها کنار رمپ هواپیما ایستاده بودم، هنوز نمیدونستم باید به کجا نگاه کنم. همون زن مو جوگندمی با قدمهایی نرم و بیصدا اومد کنارم. نگاهی بهم انداخت، نه خیلی طولانی، نه خیلی دوستانه.
ـ تا حالا تجربه عملیات میدانی داشتی، دکتر؟
ـ نه... یعنی، نه این مدلی. من بیشتر تو آزمایشگاه کار میکردم.
لبخند کجی زد:
ـ فکر میکردم. اونایی که با دو پا میان توی جوخهی انتقام، یا دیوونهان، یا هنوز نمیدونن کجا گیر افتادن. تو... بیشتر دومی به نظر میرسی.
ـ تو هم هنوز نمیدونی من چیام.
ـ نه... ولی بو میکشم، و چیزی که حس میکنم، بوی خون نمیده. بوی تردیده. اینجا، تردید بیشتر از گلوله آدم میکشه.
قبل از اینکه چیزی بگم، صدای قدمهای سنگینی به ما نزدیک شد. مردی بلندقد با بازوانی ورزیده، موهای کوتاه قهوهای و صورتی که بیشتر به یک مجسمه میخورد تا انسان. نزدیک شد، زن بدون کلمهای کنار رفت. مرد گفت:
ـ کیج. گروهبان دوم. من مسئول نقشهبرداری میدانیام... و اگه چیزی ازت باقی بمونه، شاید با هم برگردیم.
دستش رو دراز کرد، دست دادم؛ فشار دستش قوی و بیرحمانه بود. گفت:
ـ ریگان گفته توی مأموریت قراره از توان علمی تو استفاده کنیم. این یعنی یا تو خیلی باهوشی... یا ما خیلی ناامید شدیم.
ـ میفهمم که اعتمادتون صفره، اما...
ـ اینجا بحث اعتماد نیست. اینجا بحث بقاست. اگه نتونی کنارمون زنده بمونی، حتی فرصت اشتباه کردنم نخواهی داشت.
بعدش مکثی کرد، نگاهی به هواپیما انداخت و با صدایی آرومتر گفت:
ـ تو مأموریت ما قراره وارد منطقهی قرنطینهی جنوب شرقی بشیم. اونجا یه اتفاقی افتاده... یه چیز جدید. حتی ریگان هم اطلاعات کمی داره. فقط بدون، از لحظهای که وارد اون هواپیما میشیم، دیگه برگشتی در کار نیست.
بعد بدون خداحافظی، به سمت هواپیما برگشت. من هنوز ایستاده بودم، صدای ریگان رو شنیدم که نزدیک میشد:
ـ سنگین نیست؟
برگشتم ریگان کنارم ایستاده بود؛ هنوز اون حالت خشک نظامی توی شونههاش بود، ولی چشماش... نه. چشماش یه چیز دیگه میگفت. انگار میخواست یه روزنه، فقط یه روزنهی کوچیک توی دیوار دفاعی من پیدا کنه.
ـ هنوز نمیدونم چی سنگینتره... هوا، این لباس، یا نگاه اونا.
لبخند زد. برای اولین بار، واقعی. نرم و بینقاب.
ـ اینطوریه که شروع میشه. اولش فکر میکنی فقط توی یه کابوس افتادی. بعد یه روز میبینی، داری با کابوست حرف میزنی... باهاش چای میخوری... گاهی هم دلت براش تنگ میشه.
ـ زیاد کابوس دیدی؟
ـ بیشتر از اون که بخوام بشمارم.