ریگان کنارم ایستاده بود. مه هنوز اطرافمون میرقصید، مثل ارواح بیچهره. نگاهش چند لحظه روی صورتم ثابت موند. انگار میخواست چیزی بگه، ولی زبونش گیر کرده بود. بعد گفت:
ـ تو... زیادی تمیزی، دکتر. زیادی سالمی برای همچین جهنمی.
ـ خب، فقط چند روزه پام به اینجا باز شده.
ـ نه فقط اون. صورتت. بدون خط. بدون زخم. حتی یه ریش ناقابل. ل*بهات... صاف، مثل کسی که هنوز یادشه دنیا یهزمانی قشنگ بود. میدونی... دیدن این قیافهها تو این دنیا، دردناکه.
کمی سکوت کرد. چشماش رو ازم برداشت و توی مه خیره شد.
ـ قبل از اینکه بیافتی وسط این کابوس، واقعا به چی علاقه داشتی؟ نه کار. نه علم. فقط... چیزی که بهت حس زنده بودن میداد.
نفس عمیقی کشیدم. نمیدونم چرا جواب دادم، ولی دادم:
ـ موسیقی، پیانو. حتی وقتی خسته بودم، مینشستم و بتهوون میزدم؛ مخصوصاً سونات مهتاب، ولی دیگه نمیدونم صداها برام واقعیان یا خاطره.
ریگان آروم لبخند زد؛ اما چشمهاش هنوز جدی بودن. خیلی جدی.
ـ امیدوارم یه روز دوباره برات واقعی بشن. اگه تا اون موقع زنده موندی...
صدای کشیده شدن فلز روی خاک حرفش رو برید. برگشتیم؛ کاترین بود. حالا با لباس کاملتر، یه جور زره نیمهمکانیکی که تا آرنج رو پوشونده بود. بازوهاش مثل دستهای فلزی هیدرولیک میدرخشیدن. نور مات مه توی لبههایش شکسته میشد. آروم گفت:
ـ وقتشه. تا سه دقیقهی دیگه پرواز میکنیم.
همهچیز داشت طبق نقشه پیش میرفت... تا اینکه آژیر بلندی هوا رو شکافت. صدایی که بیشتر شبیه جیغ یه موجود زنده بود تا هشدار نظامی. همه ایستادند. صدای خشخش رادیوها بلند شد. یکی از تکنسینها فریاد زد:
ـ هشدار! حرکات غیرمعمول روی رادار! از شمال شرقی، فاصله دویست متر!
همین که کلماتش تموم شد، اولین سایه بین درختها دیده شد. بلند، شکسته، با زوایای غیرممکن. مثل جنازهای که دوباره راه افتاده... ولی این بار با خشم.
ـ لعنتی! چطور ممکنه! هیولاها به اینجا هم رسیدن!
یکباره سکوت شکست. سربازها شروع به فریاد زدن کردند. بعضی تجهیزات رو ول کردند، بعضی اسلحه کشیدند، بعضی فقط دویدند. هرکسی به سمتی میرفت. من خشکم زده بود. مه تکون خورد، و بعد دهها سایه از بین درختها بیرون ریختند. مثل یک موج تاریک، خزشکنان، بیصدا. فقط صدای خرد شدن برگها زیر پاهاشون بود و تقتق استخوانی.
ـ بدو آرمین، داخل هواپیما!
این صدای ریگان بود. داشت فریاد میزد؛ هم برای من، هم برای بقیه، اما درست همون لحظه که خواست بدوه سمت رمپ هواپیما، یکی از سربازها از کنار درخت بیرون پرید و محکم بهش خورد. پشت سرش دوتای دیگه هم بودن، با وحشت توی چشمهاشون. برخورد شدید بود؛ کافی برای اینکه تعادلش رو از دست بده. ریگان نقش زمین شد، درست جلوی رمپ، با صورت افتاد روی خاک خیس و صدای "آخ" خشنی که از گلویش بیرون زد. رمپ باز بود، سربازها از کنارش رد میشدند، صدای فریادها، شلیکها، و غرش دوردست موجودات مخلوط شده بودند. مه تکون میخورد. چیزی داشت نزدیکتر میشد. خیلی نزدیکتر از قبل. من مکث نکردم. بدنم خودش جلو رفت. دویدم سمت ریگان. فریاد زدم:
ـ بلند شو! ریگان!
ولی اون فقط سعی میکرد نفس بکشه. انگار زمین هم دیگه امن نبود. دستم رو انداختم زیر بازوش. هنوز سبکتر از اونی بود که فکر میکردم. مثل کسی که همهی وزنش فقط توی چشمهاشه. با آخرین زورم کشیدمش. صدای نفسنفسزدنهاش، صدای قلب خودم، صدای زمین که داشت میلرزید. یکی از موجودات درست پشت سرمون جیغ کشید، صدای کشیده شدن پنجه روی فلز هواپیما بلند شد. بعد یه دست از داخل هواپیما دراز شد. یکی از اعضای جوخه بود. با فریادی که توی خشم و ترس پیچیده بود گفت:
ـ بیارش! زود!
پاهای من داشتن میلرزیدند ولی ول نکردم. وقتی رسیدم به رمپ، اون سرباز کشیدمون بالا. رمپ با صدای تقی شروع به بسته شدن کرد. یک لحظه پای یکی از اون موجودات به در گیر کرد، پنجهاش مثل داسی از گوشه رد شد و رد سیاهی روی فلز گذاشت، ولی هواپیما از زمین بلند شد. ریگان هنوز نفس میکشید، ولی صورتش خاکی و خونی بود. ب*غل دست من افتاده بود. همه ساکت شده بودند. فقط صدای موتور هواپیما و لرزش بالها، داشت مرگ رو از زمین میکند و میبرد به آسمونی که شاید امنتر نباشه. چند دقیقه بعد، ریگان رو روی یکی از تختهای اضطراری کنارهی هواپیما گذاشتند. یه سرباز زن، با دستهایی که میلرزید ولی هنوز دقیق بود، ماسک اکسیژن رو گذاشت روی صورتش و با مهارت سرمی به بازوش وصل کرد. پوست بازوش پر از خراش و خون خشک شده بود، اما نفسهاش آرومتر شده بودند. هنوز بیهوش بود، اما زنده. من یه لحظه هم چشم ازش برنداشتم. هواپیما توی سکوت میلرزید، فقط صدای همهمهی موتور و لرزش دیوارهها بود که میآمد. بعضی سربازها به دیوار فلزی تکیه داده بودند، بعضیها کف هواپیما نشسته بودند و نفس میکشیدند، یکی داشت زیر ل*ب دعا میخواند. کسی نمیدونست قراره کجا برن، یا اصلاً آیا جایی باقی مونده برای رفتن. ناگهان یکی از مانیتورهای کوچک کنار کابینک، تصویری تار و پر از نویز نشان داد؛ نمای بالا از پایگاه... از جایی که چند دقیقه قبل اونجا بودیم. چشمهام به صفحه دوخته شد. همهچیز توی مه غرق شده بود. اما بعد، انگار مه کنار رفت و دوزخ خود را نشان داد. هیولاها... مثل موج، از بین درختها بیرون ریختند. اول چندتا. بعد دهها. بعد صدها. پایگاه مثل یک جزیرهی بیپناه وسط یک دریایی از دندان و پنجه بود. چادرها یکییکی سقوط میکردند. تانکرهای سوخت آتش گرفته بودند. صدای انفجار توی هدفون یکی از اپراتورها پیچید و صورتش از ترس سفید شد. کسی گفت:
ـ تموم شد...
هیچکس جواب نداد. پایگاه C-7... از نقشه پاک شد. من به دیوارهی هواپیما تکیه دادم، هنوز به ریگان نگاه میکردم. صدای نفسهاش مثل مترونوم توی گوشم بود. ذهنم پر از سؤال بود. ما کجا میرفتیم؟ چرا من؟ چرا اینها زنده موندن؟ و این موجودات چی بودن واقعاً؟ اما اون لحظه... تنها چیزی که میدونستم این بود که زمین دیگه اون جایی نبود که بشه توش زنده موند. هواپیما توی دل مه پرواز میکرد. داخل هواپیما، نور زرد و ضعیف از سقف میتابید، انگار خودش هم دلسرد بود. یکی از مردها که روی جعبهی تجهیزات نشسته بود، نیمنگاهی به من انداخت، بعد زیر ل*ب گفت:
ـ هی، تازه وارد... فکر کنم لباست یه مشکلی داره.
برگشتم سمتش. موهای کوتاه فرفری داشت و یک جای چانهاش جای بخیه دیده میشد. داشتم میپرسیدم «چی؟» که ادامه داد:
ـ آره... یه جنازه تو لباسته.
چند نفر خندیدند. نه بلند، یک خندهی کوتاه و خشک. از اون خندههایی که بیشتر برای کم کردن فشار ترسه، نه خوشگذرونی. پیش از اینکه بخوام جواب بدم، یکی از مردهای تنومند گروه بلند شد. ریش بلندی داشت و بازوهاش مثل تنهی درخت بودند. صدای بم و محکمش بلند شد:
ـ بسه دیگه. وقت این خزعبلات نیست. اگه میخوای زنده بمونی، باید کنار هم بجنگیم. اگه یکیتون بریزه به هم، بقیهمونم سقوط میکنیم. اینجا جوخهی شوخی نیست.
همه ساکت شدند. اون سرباز فرقری شانه بالا انداخت و گفت:
ـ باشه باباجان، فقط یه شوخی بود. نمیخوایم همدیگه رو بخوریم که... هنوز.
چشمانش تهمایهای از وحشت داشتند؛ حتی پشت آن شوخی. چون همهمون میدونستیم، تا وقتی زندهایم؛ فقط هنوز نوبت ما نشده. همه برای چند دقیقه تو سکوت موندند. فقط صدای موتورهای هواپیما به گوش میرسید و لرزش خفیف کف فلزی که گاهی با برخورد باد و مه تکان میخورد. نور چراغها، پوست رنگپریدهی ریگان رو روشن کرده بود. چشمانش هنوز بسته بود، ولی نفسش کمی منظمتر شده بود. یک دفعه انگشتانش تکان خوردند. کاترین سریع از طرف دیگر هواپیما بلند شد و به سمتش آمد. همراهش یک مرد دیگهای بود؛ موهایش کوتاه و خاکستری، با پد الکترونیکی کوچیکی توی دست. کنار ریگان زانو زدند. کاترین دستش رو آرام روی پیشونی ریگان گذاشت. ل*بهاش بیحرکت بود، ولی چشمهاش پر از اضطراب.
ـ داره بهوش میاد... فشار خونش هنوز پایینه. زخم سطحیه ولی شوک... شدیدتر از چیزیه که نشون میده.
اون مرد سریع دستگاه کوچیکی رو به گردن ریگان وصل کرد. چراغ سبزی روشن شد، همراه با صدای تیک خفیف. در همین حین، همون سربازی که قبلاً بهزور من و ریگان رو کشیده بود بالا، از ته هواپیما قدمزنان اومد جلو. نگاهش بین من و ریگان میچرخید. گفت:
ـ کار دکتر بود. اگه نمیرفت عقبش، اون سایه با خودش میبردش.
چند نفر برگشتن سمتم. نگاههاشون قضاوت نمیکرد، ولی خالی از احساس هم نبود. بیشتر یه جور تعجب بود، یا شاید شروع یه درک تازه. کاترین سرش رو بلند کرد، نگاهم کرد. چیزی توی چشماش بود که قبلاً ندیده بودم؛ نه تشکر، نه احترام، فقط یکجور مکث.
ـ خوب... فعلاً زندهایم.
و بعد دوباره برگشت سمت ریگان. اون لحظه، چشمهای ریگان آروم باز شدن؛ مات و گیج، اما زنده. نفسش صدادار بود. با صدایی خشک گفت:
ـ هواپیما... پرواز کرد؟
کاترین لبخند کمرنگی زد:
ـ آره. الان توی آسمونیم، رفیق.
کاترین بعد از اون جملهی کوتاه، چند لحظه ساکت موند. حس میکردم چیزی پشت نگاهش داره میجوشه، ولی نمیذاره بیرون بزنه. چند قدم جلو اومد، ایستاد کنارم. ل*بهاش به سختی تکون خوردن:
ـ نمیدونم اهل تشکر کردنم یا نه... ولی اون الان زندهست، چون تو برگشتی.
تو نگاهش هیچ لبخندی نبود، فقط یک چیزی شبیه اعتراف... یا شاید درد. صدایی پایینتر اضافه کرد:
ـ دفعهی قبل... هیچکس برنگشت.
بعد برگشت. رفت سمت قفسههای کنار دیوار، یک پتو در آورد و انداخت روی ریگان. بدون اینکه چیزی دیگه بگه، از ما فاصله گرفت. انگار نمیخواست کسی ببینه اون لحظه دقیقاً چی توی سرشه. به پنجرهی باریک بدنهی هواپیما نگاه کردم. بیرون تاریک بود. نه شب، نه سیاهی. بیشتر یه جور خاکستری غلیظ، شبیه ته یک تونل بیانتها. نمیدونستم ساعت چنده. حتی مطمئن نبودم دیگه چیزی به اسم «ساعت» وجود داره یا نه. فقط خستگی مونده بود، و لرزش مداوم بدنهی هواپیما، مثل نبض بیماری که نمیدونی زندهست یا فقط نمیمیره. بقیه کمکم سر جای خودشون رفتند. بعضی روی سکوهای بار دراز کشیدند، بعضی نشسته با چشمان نیمهبسته، اسلحههاشون ب*غلشون بود. یکی از سربازا داشت بیصدا چیزی زمزمه میکرد؛ شاید دعا، شاید فقط تکرار یه جمله برای اینکه نترسه. من هم پتو رو از کنار یکی از صندلیها برداشتم، خودم و توی یک گوشه جمع کردم. پشتم به دیوار فلزی بود، زانوها رو جمع کردم زیر چونهام، دستهام و دورش حلقه کردم. نگاه آخرمو به ریگان انداختم. چشماش هنوز باز بودند، ولی نگاهش تار و دور.
نفس میکشید. همین کافی بود. موتور هواپیما هنوز میغرید؛ یکنواخت، بیروح. مثل لالاییای برای کسایی که خواب نمیبرهشون. سرم تیر میکشید؛ نه از خستگی، نه از فشار... یه جور درد غریبه. مثل کسی که چیزی توی جمجمهاش میخزه. پشت سرم رو تکیه دادم به چیزی نرم پارچهای آویزونشده از دیوارهی فلزی، شاید بالشت اضطراری. هر چی بود، مهم نبود. چشمهام بسته شد... فقط چند لحظه. فقط برای اینکه صدای هواپیما محو شه؛ اما محو نشد. صداها تغییر کردن. غرش موتور تبدیل شد به ناله. نالهای که از زمین بلند میشد... از دل خاک.
***
داشتم توی جنگل میدویدم. هوا سیاه بود، نه شب، نه روز. یه تاریکی خفگیآور. نفسهام بریدهبریده بودند. پشت سرم صدایی میدوید... صدای چندتا چیز. پنجههایی که تنهی درختها رو میدریدن، صدای چیزی که بو میکشید، نفس میزد، دنبال طعمه میگشت. من طعمه بودم. پام به چیزی گیر کرد؛ افتادم. برگها و خاک توی دهنم رفت. خواستم بلند شم، اما انگشتهام فرو رفتن توی چیزی خیس... و گرم. پایین رو نگاه کردم. یک صورت... چشمها باز، دهان باز، اما بیصدا. یکی از سربازها بود. نمیدونستم کدوم. بدنش تیکهتیکه شده بود، اما صورتش هنوز داشت منو نگاه میکرد؛ پلک نزد، فقط نگاه کرد. چرخیدم. اون چیزها حالا پیداشون شده بود. سهتا بودن. نه... پنجتا. قد بلند، پوست نداشتن. فقط بافتهای خام، مرطوب و لغزنده، مثل عضلات بریدهشدهای که راه میرفتند. یکیشون دهان باز کرد. نه برای جیغ، برای بو کشیدن. بوی ترس، بوی من؛ دویدم. دویدن نه، کشیدن خودم. دستام میلرزید. صدایی از کنارم بلند شد؛ صدای ریگان. داشت داد میزد. اسم منو... نه، نه فقط اسم. داشت میگفت:
ـ اونم آلودهست! رستمی آلودهست!
چرخیدم. خودش بود. اما صورتش زخمخورده بود، چشمهاش سفید. داشت با اونها راه میرفت؛ با هیولاها. یکی از اونها دستش رو روی شونهاش گذاشته بود، مثل برادرش. رفتم عقب، بیشتر عقب. زمین زیر پام باز شد. افتادم... اما نیفتادم. معلق شدم. یه لحظه هوا سرد شد؛ انگار چیزی منو گرفت. نه با دست، با فکرش. ذهنم رو کشید. دندونهاش رو حس کردم، نه روی تنم، توی مغزم. داشت خاطرههام رو میجوید که یهو... بیدار شدم. نفسنفس میزدم. ل*بهام خشک، پشتم خیس. بقیه هنوز خواب بودن؛ یا حداقل وانمود میکردند. فقط موتور هواپیما هنوز زنده بود... و من، نصفهجون، توی یک پرندهی زخمخورده، در حال پرواز به سمت جهنم بعدی. صدای خشدار خلبان از بلندگوی داخلی بلند شد؛ انگار از ته یه حفرهی فلزی حرف میزد:
ـ از محدودهی زرد سی-سِوِن شمالی خارج شدیم. وارد منطقهی آزاد هیلفاکس شدیم. پنجاه کیلومتر تا پایگاه انتقال درجهی دو باقیه. شرایط فعلاً پایدار، تکرار میکنم، فعلاً پایدار.
چند نفر توی خواب جابهجا شدند. یکیشون زیر ل*ب فحشی داد. من فقط نشستم، سعی میکردم بفهمم «پایدار» یعنی واقعاً امن... یا فقط بهتر از مردن. صدای پارچهای که کنار کشیده میشد، توجه منو جلب کرد. ریگان نشسته بود؛ موهاش به هم چسبیده، یه لکهی خشک از خون روی شقیقهش بود. چشماش هنوز سنگین بودن، ولی بیدار بود. زنده بود. کاترین سریع از جاش بلند شد و طرفش رفت. پشتبندش همون سربازی که ما رو از رمپ کشیده بود بالا، بهسمت ریگان خم شد:
ـ سرجوخه! بالاخره برگشتی. خوشحالم که نفس میکشی.
ریگان نگاهی بهش انداخت، بعد به اطراف. چشمهاش دنبال چیزی میگشتند. بعد روی من مکث کرد.
ـ رستمی... تو نجاتم دادی؟
زبانم خشک بود، نمیدونستم چی بگم. فقط سر تکون دادم. انگار همینم برام زیادی بود. کاترین لبخند ملایمی زد:
ـ اگه اون نبود، تو الان تیکهتیکه شده بودی. با اون حالش برگشت تا بکشتت بالا.
ریگان لحظهای فقط نگاهم کرد. اون نگاه... نمیدونم چی داشت؛ یه چیزی بین قضاوت و پذیرش، شبیه آخر خط، وقتی دیگه نه امیدی مونده، نه نقشهای. انگار از توی اون چشمها، یه چیزی مرده بود... و هنوزم خاک نشده. ل*ب زد:
ـ ممنونم. واقعاً... ممنونم.
همین. بدون نمایش، بدون لرزش نمایشی ل*ب یا اشک دراماتیک. فقط اون دو کلمه. ولی صدای توی گلوی اون زن، لرز داشت؛ لرزی شبیه کسی که از مرگ برگشته، اما هنوز بوی مرگ رو با خودش داره. حتی هوا هم اون لحظه بوی استریل و زنگزدهای گرفته بود. من چیزی نگفتم؛ فقط سرم رو به دیوار فلزی هواپیما تکیه دادم و به سقف زل زدم... سقفی که نه بالا میرفت، نه پایین میاومد؛ گیر کرده بود، مثل ما. نمیدونم چقدر گذشت؛ شاید چند دقیقه، شاید نیمساعت. فقط صدای مداوم موتور بود که مثل لالاییای زنگزده، رو مخم تکرار میشد. بقیه ساکت بودن؛ یا خواب بودن، یا مرده. حتی کاترین، که همیشه یه تیکه تو آستین داشت، حالا بیحرکت کز کرده بود. من اما بیدار موندم... و ریگان هم همینطور. قدمهای آرومی نزدیک شدن. صدای ساییده شدن پارچهی زبر یونیفرم روی کف فلزی. کنارم ایستاد. بدون اینکه نگام کنه گفت:
ـ بیا. فقط یه لحظه.
دنبالش رفتم. از بین جعبهها و پاهای دراز شدهی خستهها گذشتیم تا به بخش انتهایی هواپیما رسیدیم؛ یه فضای کوچیک، محصور با دیوار فلزی کوتاه، انگار برای یه بار اضافی ساخته شده بود. نشستیم؛ من روبهروی اون بودم. نور قرمز کمرنگی از بالا میتابید و چهرهی ریگان تو اون نور، شبیه تکهای از مجسمهای شکسته بود؛ قوی ولی خسته، سرد ولی انسانی. دستبهسینه شد. انگار داشت خودش رو جمعوجور میکرد. بعد آهی کشید:
ـ من هیچوقت به کسی بدهکار نمیمونم، آرمین. تو نجاتم دادی. اینو میدونی. حالا منم میخوام بدونم... چی میخوای؟
چیزی تو گلوم گیر کرده بود، اما انگار یک بار که بری پایین، دیگه راهی جز گفتن نمیمونه. گفتم:
ـ یه تلفن.
اخم کمرنگی روی صورتش نشست. نمیفهمید یا نمیخواست بفهمه:
ـ تلفن؟ با کی میخوای تماس بگیری؟
ـ با یه نفر... با پاول. فقط یه بار. فقط یه تماس. اگه زنده باشه... بذار بدونم. اگه نه... شاید فقط صدای پیغامگیرش، همینم بسه. یه تأیید که هنوز یه چیزی اونور خط هست؛ حتی اگه سکوت باشه.
مکث کرد؛ یه سکوت طولانی، سنگینتر از هر جوابی. بعد پرسید:
ـ پاول کیه؟
ل*بهام خشک بودن. دلم میخواست بپیچونم؛ بگم یه دوست معمولیه. اما نمیشد، نه وقتی ریگان اینجوری نگام میکرد، مثل کسی که خودشم یه زمانی «پاول» داشته.
ـ اون همکارم بود. توی یه مؤسسهی بیوفیزیک، همکار بودیم. ما با هم روی یه پروژه کار میکردیم.
اخماش تو هم رفت. فهمید؛ ولی باز چیزی نگفت.
ـ فقط همکار نبود... پاول برای من مثل یه برادر بود. نه از اون برادرای خونی؛ از اون برادرایی که خودت انتخابش میکنی. وسط یه دنیا دروغ و سیاست، تنها کسی که نقاب نداشت. اگه هنوز زندست... باید بدونم.
یه لحظه هیچی نگفت. فقط آروم، از جیب ب*غل یونیفرمش یه دستگاه کوچیک درآورد. انگار مردد بود؛ یه چیز بیسیممانند، با صفحهی سوسوزن.
ـ اینو هیچکس نباید ببینه. سیگنالش امنه... اما اگه لو بریم، کار هردومون تمومه. فقط چند دقیقه وقت داری.
وقتی گرفتمش، دستهام لرزید؛ نه از ترس، از اون چیزی که شاید پشت اون خط باشه. نگاهی بهش انداختم:
ـ ممنونم، سرجوخه.
سرش رو بهنشانهی تأیید تکون داد. نگاهم نکرد. اونم میدونست بعضی صداها میتونن آدمو هم نجات بدن، هم بکشن.
لبخند خیلی کمرنگی زد. از اون لبخندهایی که انگار بیشتر یه زخم قدیمی رو یادآوری میکنه تا یه لحظهی خوب.
ـ منو ریگان صدا کن؛ دیگه لازم نیست اونقدر رسمی باشیم مخصوصاً بعد کاری که برای من کردی.
برای یه لحظه خواستم چیزی بگم. یه شوخی شاید، یا فقط یه «باشه»؛ ولی گلوم خشک بود، فقط سر تکون دادم و اون برگشت و پشت به من، کنار در ایستاد. نگفت که گوش نمیده، ولی نیازی هم نبود بگه. من موندم و یه دستگاه... و شمارهای که سالها حفظش کرده بودم، مثل یه زخم باز. دکمهها رو یکییکی لم*س کردم؛ انگار هرکدومشون به یه خاطره وصل بود.
یک بوق... دو بوق... سه...
ـ ...آرمین؟!
صدای خودش بود؛ زنده، نفسدار، پر از تعجب، اما خفه. گلوم سوخت. صدام درنمیاومد. اول فقط تونستم زمزمه کنم:
ـ پاول... تویی؟
ـ خودمم، رفیق. خودمم... خدای من، فکر کردم مُردی!
لبم لرزید. اشکام نیومدن، ولی چشمهام داغ شده بودن. ل*ب زدم:
ـ تو... تو چطوری؟ کجایی؟
صدای نفسزدنش رو شنیدم؛ کوتاه، تند.
ـ داشتن ما رو منتقل میکردن... گفتن میخوان ببرنمون به یه مرکز تخلیه، توی هونگلیان. ولی قبل از اینکه برسیم... حمله کردن. اون چیزها، از توی مه، از لای درختا. راننده زد به یه تنهی پوسیده، کامیون چپ کرد، درش باز شد.
من و دو نفر دیگه فقط زنده موندیم.
ـ لعنت...
ـ آره... لعنتی بود. اسلحهها توی صندوق بودن، چندتاشون سالم موند. یه جیپ نظامی رهاشده پیدا کردیم. من الان پشت فرمونم. داریم میریم سمت کوه. اونجا شاید بتونیم یه سیگنال قویتر پیدا کنیم... یا یه پناهگاه.
دستم دور دستگاه سفت شد. صدام لرزید:
ـ پاول... نمیدونی شنیدن صدات یعنی چی برام...
ـ و تو... تو نجات پیدا کردی، آرمین؟ چطور؟
یه لحظه سکوت کردم. تصویر ریگان افتاده روی زمین، پنجهی هیولا، رمپ هواپیما، موتورهای نیمهخاموش... همه از جلوی چشمم رد شدن.
ــ از روسیه پرواز کرده بودم، داشتم میرفتم توکیو...
اما وقتی به محدودهی شرق چین رسیدیم، هواپیما سقوط کرد. یه جوخهی نظامی اونجا پیدام کرد. نجاتم دادن. حالا... مسیرمون عوض شده. داریم میریم آلمان.
ـ آلمان؟ واسه چی؟
نفس عمیقی کشیدم. حتی هوا هم انگار سنگینتر شده بود.
ـ یه مؤسسه اونجاست... مؤسسهی روبرت کخ. شاید بتونیم دارو تولید کنیم. یا حداقل یه بازدارنده. یه پادتن موقت.
یه شانس لعنتی...
پاول چیزی نگفت. فقط صدای نفسش بود؛ سنگین، بریده. ادامه دادم:
ـ ولی تنها نیستم. اونجا از قبل بسته شده؛ پر از سیستمهای حفاظتی، قفلهای بیومتریک، من به کمکت نیاز دارم.
صدایش گرفت؛ انگار بین ترس و امید گیر کرده بود:
ـ به شرطی که قبلش خورده نشم.
لبخند بیجونی زدم.
ـ هنوز یه جورایی مغرورم که مغزتو به این سادگی نمیخورن.
صدای پاول هم نرم شد:
ـ هرجوری شده، خودم رو میرسونم. ایندفعه... یا با هم تمومش میکنیم، یا با هم میمیریم.
قبل از اینکه جواب بدم، صدای ریز اختلالی توی دستگاه پیچید. پاول هنوز داشت چیزی میگفت، ولی صداش داشت کش میاومد، بعد...
ـ فقط حواست باشه... توی اون مؤسسه، همهچی مثل قبل نیست، آرمـ...
بوق. خاموشی. تموم شد. دستگاه توی دستم سنگین شد؛ مثل جنازهای که تازه مرده. ایستادم. چند لحظه فقط به صفحهی سیاه زل زدم، بعد سرم رو به دیوار فلزی تکیه دادم. سرد بود. بیروح، درست مثل آیندهای که داشتم بهش نزدیک میشدم. صدای پای نرمی از ب*غل دستم شنیدم. فقط منتظر موندم تا نزدیکتر شه.
ـ همه چی... خوبه؟
صدای ریگان بود. نه کنجکاو، نه مشتاق. فقط یه تن نرم، پر از احتیاط. آروم سرم رو از دیوار جدا کردم.
ـ نه.
بعد دستگاه رو سمتش گرفتم. دستگاه رو تو دستش گرفت. نگاهی به صفحهی خاموش انداخت.
چند ثانیه نگام کرد و بدون اینکه نگاهش رو ازم برداره، پرسید:
ـ چطور پیش رفت؟ حالش خوبه؟ الان کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم.
ـ زندهست... فعلاً. ولی داشت فرار میکرد. با یه جیپ، وسط دندونهای همون چیزایی که تو پایگاه دیدیم. نمیدونم چقدر دیگه میتونه دووم بیاره.
ریگان آروم سرش رو تکون داد.
ـ مهم اینه که هنوز زندهست. بعضی وقتا، فقط همین کافیه که صبح از تخت بلندشی.
سکوتی افتاد؛ نه از اون سکوتهای ناجور و سنگین. یه سکوت نرم، شبیه پتوی نازک. همونقدری که باید باشه، نه بیشتر. چند لحظه همونطوری موند، بعد بیصدا جلو اومد و دستگاه رو گذاشت روی قفسهی کوچیکی که کنار دیوار بود؛ انگار نمیخواست همچین چیزی، با اون همه وزن، بیشتر از این توی دستش بمونه. بعد، با صدایی آروم و گرفته گفت:
ـ آب میخوای؟ یه چیزی بیارم برات؟
نگاهش کردم. نگاه کوتاه، ولی پر از خستگی و یه جور قدردانی بیصدا.
ـ اگه هنوز چیزی توی بطریها مونده... آره. ممنون.
یه لبخند کوچیک زد.
ـ پس همین الان برمیگردم.
به سمت جلوی هواپیما راه افتاد. از کنار نیمکتها و بدنهایی که مثل جنازه ولو بودن رد شد. بعضیها فقط خواب بودن، بعضیها شاید نه؛ و من برای چند لحظهی کوتاه، واقعاً حس کردم شاید هنوز یه ذره خوبی، یه ذره انسانیت، توی این دنیا باقی مونده. چند دقیقهی بعد برگشت. قدمهاش آروم بود، ولی محکم؛ شبیه کسی که یاد گرفته حتی توی جهنم هم باید بیصدا قدم برداشت. یه بطری پلاستیکی نصفه توی دستش بود. گرفت سمت من.
ـ فقط همین مونده بود. سرد نیست، ولی خب... بهتر از هیچه.
بطری رو گرفتم.
ـ ممنون.
همین که جرعهی اول از گلوم پایین رفت، حس کردم یه چیزی توی تنم جا افتاد؛ نه اونقدر که بگم خوب شدم، ولی به اندازهی یه نفس سبک. ریگان به دیوار مقابل تکیه داد.
ـ برو بخواب دیگه. حداقل چند ساعت، قبل اینکه دوباره بپریم وسط آتیش.
مکث کرد.
ـ منم... میرم دستشویی. البته اگه اون ته هنوز چیزی شبیه دستشویی باشه.
لبخند کجی زدم.
ـ حواست باشه چیزی از لولهها درنیاد.
لبش کج شد.
ـ اگه در بیاد... خب، شاید نوبت منم برسه.
چرخید و رفت، همونقدر بیصدا، و من... موندم، با بطری توی دستم، وسط یه آسمون نامعلوم، جایی بین بیداری و کابوس. بلند شدم. بطری هنوز توی دستم بود. چند جرعهی دیگه خوردم، بعد برگشتم همونجایی که اول نشسته بودم. اون پتو یا هر چی که از دیوار آویزون بود، هنوز سر جاش بود. سرم رو تکیه دادم بهش و نفسی کشیدم. انگار تازه از زیر آب بالا اومده باشم. زمان کند میگذشت؛ شبیه خواب بعد از تب. خستگی توی استخونهام مونده بود، ولی خواب نمیبردم. چند دقیقه بعد، صدای قدمهای آشنا برگشت. ریگان بود. بدون حرف اومد و همونجا نشست، درست جایی که قبلتر نشسته بود. یه نفس کشید. خسته، ولی هنوز بیدار. همینطور که داشتم کنارش رو از دور نگاه میکردم، هواپیما داشت از دل تاریکی رد میشد. یه خواب مصنوعی، یه جور تعلیق، بین زمین و هرچی که ازش فرار میکردیم. بعد، صدای خلبان از بلندگو شکست:
ـ توجه! سوخت داریم تموم میکنیم. حدود دو کیلومتر جلوتر، یه فرودگاه شخصی ثبت نشده هست. بهنظر امن میاد، حداقل از بالا. مجبوریم همونجا فرود بیایم. آماده باشین.
چشمهام هنوز باز بودن. لبم خشک شد. فرودگاه شخصی؟ امن؟ هیچچیز توی این دنیا دیگه امن نبود. به ریگان نگاه کردم. پلکهاش بسته بودن، ولی من میدونستم اونم بیداره. هیچکدوممون دیگه خواب واقعی نمیدیدیم.
هواپیما شروع به کم کردن ارتفاع کرد. صدای موتور یهجورایی تغییر کرده بود، سنگینتر شده بود، انگار خودش هم میدونست کجا داره میره. پشت پلکام، یه نور قرمز کمجون موج میزد. کاترین با صدایی خفه، ولی محکم گفت:
ـ همه آماده باشن. وسایلتونو جمع کنید، تا چند دقیقهی دیگه فرود میایم.
چند نفر از جا پریدن. بقیه هم که خودشونو به خواب زده بودن، حالا دیگه مجبور بودن بلند بشن. منم از جام بلند شدم، بطری خالی رو زیر صندلی انداختم. ریگان بیصدا از جاش بلند شد، اومد تکیه داد به دیوار کنارم. همونطور آروم، همونقدر هوشیار. یه جور حضور که بیشتر حس میشد تا دیده. همه شروع کردن به جمع کردن وسایل. کولهپشتیها، اسلحهها، جعبههای دربوداغون تجهیزات. فقط صدای قفل و بست و خشخش کیسهها میاومد. اون صدای خاصی که فقط وقتی به مرگ نزدیک میشی میشنوی؛ نه حرفی، نه صداهایی معمول. فقط یه هیس همیشگی. هواپیما بیشتر پایینتر رفت. از پنجرهی کوچیک کنارم بیرون رو دیدم. مه، همهچی رو بلعیده بود. درختها شبیه سایههای ثابت ایستاده بودن. نور ماه پشت یه لایه ابر کثیف، داشت تلاش میکرد دیده بشه، ولی موفق نمیشد. وسط اون تاریکی، جادهای باریک خاکی پیچ میخورد، مثل یه زخم قدیمی که هنوز بازه. فرودگاه رو دیدم. اگه میشد بهش گفت فرودگاه. یه باند باریک، سهتا ساختمون زنگزده کنار هم، وسط هیچی. نه چراغی، نه حصاری. فقط تاریکی و خاک. خلبان گفت:
ـ داریم میشینیم. دما منفی پنج درجهست. مه غلیظه. آماده باشید.
چرخهای هواپیما با ضربه خوردن به زمین، تو بدن همهی ما لرزه انداخت. یکی از پشت سرم، زیر ل*ب یه فحش داد. صدای ترمزها بلند شد، کشیده، خسته، و بالاخره با یه تقهی بدجور، ایستادیم. سکوت. همهی نگاهها به در بستهی هواپیما چسبیده بودن. نفسها سنگین شده بود. انگار هر کی داشت توی ذهنش حدس میزد اون بیرون چی منتظرشه. هوا، خفه بود. نه بادی، نه صدایی. فقط یه حس، مثل اینکه داری زیر آب نفس میکشی. دستم رو روی سگک کولهم فشار دادم. نه به خاطر احتیاط؛ به خاطر اون اضطرابی که همیشه قبل از برداشتن قدم اول میاد سراغت. توی ذهنم گفتم:
ـ قدم اول، همیشه سخته. مخصوصاً وقتی ندونی زمین زیر پات واقعاً امنه... یا فقط یه لایه نازک روکش جهنمه.
رمپ با نالهای که انگار از ته جون اومده بود، باز شد. مه، مثل یه مار سرد، توی کابین خزید. بوی خاک نمخورده و آهن زنگزده تو دماغم پیچید. یه بوی آشنا. بوی جایی که نباید باشی. اولین نفر نبودم که پایین رفتم، ولی از آخرینها هم نبودم. پاهام که خورد روی زمین، صدای له شدن برگهای خشکشده زیر پام، انگار صداش از توی استخون میاومد. تفنگها بالا، نگاهها باز. نه حرفی، نه اعتماد. فقط حرکت. هواپیما پشت سرمون بود، هنوز داغ، هنوز روشن. بوی بنزین تو صورتمون میزد. اطراف پر از مه. اون نزدیکی، یه ساختمون آجری بود. کهنه، پنجرهها شکسته، درش نیمهباز. تاریکی پشت در، مثل یه موجود بیاسم نشسته بود. نمیدونستی منتظره یا فقط خالیه. کاترین، مثل همیشه، رفت جلو. بدون اینکه مکث کنه، برگشت سمتمون.
ـ من، میلر و جک میریم داخل اون ساختمون. بقیه دور و اطرافو پوشش بدین.
سهتاشون جدا شدن. اسلحهها بالا. چهرهها سنگ. من رفتم سمت یه درخت ایستادم. تفنگم توی دستم سنگین بود، ولی دستم محکمتر. برگها زیر پام میلرزیدن. از اون طرف، خلبان از کابین بیرون اومد. مردی با ریش کوتاه، شونههایی خشک، پوستش مثل چرم سوخته. رفت سمت موتور سمت چپ. بیحرف، یه پمپ سوخت برداشت، وصلش کرد. همهچی ساکت بود. اونقدر که صدای نفس خودتو میشنیدی. مه هنوز بینمون میچرخید، نرم، مثل یه یادآوری قدیمی. و من فقط به یه چیز فکر میکردم: «اینجا، جاییه که یا شروع میکنی... یا دفن میشی.»
ریگان بیصدا کنارم ایستاد. اسلحهاش از شونهاش آویزون بود، اما نگاهش تند و تیز به اطراف میدوید. با صدایی کوتاه و فشرده گفت:
ـ همهچی زیادی ساکته.
سرم رو کمی خم کردم.
ـ شاید داره نفس میکشه... مثل قبل از طوفان.
لبخند کجی زد. از اون لبخندهایی که توش بیشتر ترس خوابیده تا طعنه. در همون لحظه، از داخل ساختمون صدای دری اومد که باز شد. بعد، صدای قدمهایی که توی دل تاریکی پیچید؛ و دوباره سکوت. دستم خیس عرق شده بود. تفنگ، توی مشتم، انگار سنگینتر شده بود. اون ساختمون متروکه بهنظر میرسید، ولی خالی نبود. حس میکردم چیزی اون تو نفس میکشه. با ما، همزمان. صدای در، مثل نالهی کسی بود که از کابوس بیدار میشه. سه نفری که داخل رفته بودن، فقط چند ثانیه سایهشون روی دیوار افتاد. بعد، یکییکی توی تاریکی حل شدن. مثل لقمهای که شب، آروم جویده میشه. نفسهام سبک شده بودن، نه از آرامش؛ از اضطرابی که خودش رو توی سکوت قایم کرده بود. نگاهم هنوز به در نیمهباز دوخته شده بود. فقط یه لایه شیشهی ترکخورده بین ما بود و چیزی که اون تو، در کمین نشسته بود. بوی تعفن از درز در بیرون زد؛ بویی که فقط بوی مرگ نبود؛ بوی چیزی بدتر بود. چیزی که نمیکشه، له میکنه. مچالهت میکنه. صدایی از درون اومد. خفه. انگار پوتینی افتاده باشه روی گوشتی لهشده. بعد، یه فریاد کوتاه:
ـ کاترین...؟
ولی جوابی نیومد. فقط چند ثانیه بعد، صدای نفسهای بریدهی کاترین توی بیسیم پیچید:
ـ خدای من...
دکمهی بیسیم رو فشار دادم، اما اون چیزی نگفت. فقط نفس میکشید. آروم. سنگین. بعد صدای میلر بود که شکست:
ـ اینجا یه قتلعام بوده... نه، یه سلاخی.
مغزم نمیخواست باور کنه، اما تخیل جلوتر از واقعیت تصویر ساخت. کاترین، با صدایی آهستهتر از همیشه، گفت:
ـ پنج... شش جسد. همه نظامیان. لباساشون هنوز خونی و پارهست. یکیشون نیمتنه نداره؛ سرش نیست. یکی دیگه آویزون شده به پنجره، انگار خواسته خودش رو بالا بکشه.
مکث کرد. بعد ادامه داد:
ـ روی دیوار... خون. نه، انگار... نوشته هست. «مردم... مردیم... ما دیدیم... ما...»
صدای قدمهاشون بین تکههای گوشت و خاک و خون، میپیچید. من نمیدیدم، اما حسش میکردم. اون ساختمون، از اون جاهایی بود که واردش که میشی، انگار توی خاطرات یه هیولا قدم میزاری. جایی که درد هنوز نفس میکشه. کاترین باز گفت:
ـ اینو ببینین... یه دوربین کوچیک. هنوز توی دستشه. انگشتاش خشک شده... سیاهه...
بعد صدای یک کلیک. دستگاه روشن شد. مکث. سکوت. بعد، صدای ضبطشده؛ خفه، بریده، پر از ترس. «...نه، نه... از سقف اومدن... ساکت باش! ساکت باش لعنتی!... خدای من، اون چیزه هنوز اینجاست... داره نگام میکنه... داره میخنده...»
یه جیغ... نه انسانی، نه حیوانی. چیزی بین این دو. صدایی پاره، دریده، وحشی. ضبط تموم شد. بیسیم توی دستم هنوز گرم بود. صدای کاترین ازش نشت میکرد؛ مثل نفس کشیدن کسی توی تاریکی یه قبر تازه:
ـ اینجا امن نیست. مدت زیادی نیست که مردن. هنوز گرمه... این ساختمون هنوز زندهست.
نفهمیدم قلبم از ترسه که میکوبه یا از انتظار. ل*بهام خشک شدن. خواستم چیزی بگم، اما همون لحظه... بووووم.
انگار زمین از جا کنده شد. یه صدای مهیب، مثل نعرهی چیزی که تا حالا نفس نمیکشیده، از دل دیوارا بیرون زد. پنجرهی طبقهی بالا ترکید، شیشهها مثل تیغ تو هوا پاشیدن. موج انفجار زد زیر پوست هوا. گرد و غبار، مثل دود یه جنازهی تازه، پرید توی گلوم.
ـ کاترین؟! کاترین، جواب بده!
بیسیم از دستم افتاد. لای دود، صدای جیغ شنیدم. بعد صدای کشیدهشدن یه چیز سنگین روی سنگ. دویدم جلو، ولی جلوی چشمم دود بود و خاک و نورای لرزون. یکی فریاد زد:
ـ جک افتاد پایین! افتاد طبقهی پایین! لعنتی... دستش نیست!
یه نور زرد و لرزون از طبقهی زیرین بالا میزد. یهجوری میتابید انگار از ته یه غار، از دهن باز یه چیز تاریک. همون موقع، کاترین رو دیدم. از پشت یه تکه دیوار نصفهریخته بیرون اومد. صورتش خونی بود، یکی از چشماش کبود شده بود، و پای راستش زخم برداشته بود. میلنگید.
ـ کمک... فقط کمکش کنین...
ریگان از کنارم رد شد. یکی دیگه داد زد:
ـ جک دیگه زنده نیست! سنگا ریختن روش... صداش و شنیدم، ولی بعدش... فقط صدای له شدن...
ایستادم. دستم روی دیوار لرزون بود. دیواری که هنوز از نفس انفجار میلرزید. از توی تاریکی، یه ناله اومد. نه صدای آدم بود، نه حیون. یه چیزی بین این دو تا. یه چیزی که انگار هنوز کامل متولد نشده. کسی چیزی نمیگفت. فقط نفسها و یه عالمه نگاه که نمیدونست به کجا باید خیره بشه. گرد و خاک، توی نور چراغقوهها مثل ذرات خونی توی هوا میچرخید. یکی زیر ل*ب گفت:
ـ باید بریم... همین حالا.
و من فقط خیره شدم به اون ساختمونی که انگار تازه نفس کشیده بود. تازه بیدار شده بود. همون لحظه، ریگان دوید. یهجوری که انگار عقل و منطق رو پرت کرده بود زمین.
ـ ریگان! وایسا!
اما نه صدام رو شنید، نه شاید میخواست بشنوه. فقط دوید، و من هم پشت سرش. هنوز توی گوشم صدای فریاد میلر بود. صدای انفجار. صدای چیزی که داشت خودشو از توی دیوارا بیرون میکشید. یه لحظه مونده به اینکه بره توی تاریکی، از پشت بازوشو گرفتم. با تموم زورم کشیدمش عقب.
ـ لعنتی! وایسا! میخوای خودتو بندازی جلوی دهن اون هیولاها؟!
نفسش بند اومده بود. چشمهاش سرخ، پر از ترس.
ـ میلر اونجاست! زخمیه!
ـ میدونم! ولی اگه تو بری، جنازهات همونجا میافته. این ساختمون دیگه ساختمون نیست، یه تلهست. نگاش کن! بوش، صداش، لرزشش... هیچیش طبیعی نیست.
یه لحظه مکث کرد. به تاریکی روبهروش نگاه کرد. ساختمون همونطور با دهن باز، صبر کرده بود. صدای ترک خوردن چیزی از توش میومد. آروم گفتم:
ـ اگه میخوای بریم، باید با عقل بریم. نه با ترس. نه با حرص. نه با کلهخراببازی.
دستش توی دستم لرزید. ل*ب پایینشو گاز گرفت. بعد سرشو انداخت پایین.
ـ باشه... فقط زود. نمیخوام یکی دیگه اون تو بمونه.
چشم دوختم به تاریکی جلو روم. جایی که نه صدا، نه نور، نه حتی انسان، زنده نمیموند. فقط بوی یه چیزی میومد... چیزی که صبر کرده، منتظره. از پشت صدای پا اومد. برگشتم. هلنا، همون زن موجوگندمی، با انگشتای لرزون خشاب اسلحهشو چک میکرد. نگاهش تیز بود، دنبال یه سایه، یه صدا، یه اشتباه. پشت سرش، اون مرد بلندقد و تنومند اومد. صورتش با خاک و دود سیاه شده بود، ولی چشماش هنوز برق میزد. گفت:
ـ تنها نمیری اونجا، هلنا؛ اگه قراره بریم تو دل این کابوس با هم میریم.