دلنوشته [ سید طاها صداقت ]

از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه بی اختیار برایت دست تکان دادیم. بعد تو با آن با شال سبزِ آفتابی و لبخند بارانیِ ملیحت ماه شدی ، نشستی توی آسمان، تابیدی روی همه سیاهی های دنیا. از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه و تمام موجودات غریب آرزو کردیم کاش همیشه کوچه ای وجود داشته باشد و تو در حال عبور باشی و ما اتفاقی نگاهت کنیم و دوباره آفتابِ شالِ بهشتی ات را به ما بتابانی و باران لبخندِ ملیحت را بر ما ببارانی و مهتاب مهربانی ات روشنی باشد روی سیاهی های آن لحظه و تمام لحظه های دنیا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,151
پسندها
پسندها
18,879
امتیازها
امتیازها
483
سکه
154
آیینه منی ای شب،
چقدر خسته می بینمت ،
موهای سفیدت ستاره ها ،
گودی چشم هایت دو سیاه چال،
و خمیدگی قامتت ،
هلال ماه است،
آیینه منی ای شب،
چقدر خسته می بینمت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نبودنت سخت است

مثل تکلیف ریاضی برای انسانی ها

و حفظ مکالمۀ عربی برای تجربی ها

بیا حالمان را زنگ هنر کن.
 
شعرِ واقعی تویی مادر!

زمانی که دست هایت ،

قافیه هایی دلنوازند،

آرامند و آرام می کنند؛

شعرِ واقعی تویی مادر،

در هنگامه صبح،

که عطر خوشِ بهارِ نارنج

از گوشه روسری ات

در فضای خانه ،

وقتی می خندی ، می پیچد...

و خورشید از لا به لایِ

دندان هایت طلوع کرده؛

گرما می بخشد...

شعرِ واقعی تویی مادر،

که شعر در برابر تو زانو می زند،

وقتی فرزندی را،

تنها یادِ آغوشت،

شاعر کرده است...


| سید طه صداقت |
 
بین خودمون بمونه
ولی از زیر پرتقال ها

که رد می شدی نگاهت کردم .
انگار هرکدام خودشان را می کشیدند
به شاخه های خشک و پوستشان
را خراش می دادند
که عطرشان به مشامت برسد
و تو از خوشحالی
چشم هایت را ببندی.
بعد نَخل ها سر خم می کردند
که آفتاب روی آرامشت نتابد
و باران هلالِ صورتت را تَر نکند.
آنوقت شبنم ها می آمدند
و سنجاقک ها بال می زدند
و من که دورتر ایستاده بودم
زندگی را می دیدم

که فقط همان چندلحظه به جریان افتاده بود...
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین