در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

طبقه همکف شامل دو کلاس و آبدارخانه و اتاق پرورشی بود و طبقه بالا شامل چهار کلاس و یه ایوان بزرگ و سالن. پله‌ها سنگی بود و با نرده‌های آهنی، اوایل که به این مدرسه آمده بودم، می‌ترسیدم ولی حالا دیگه عادی شده بود.
معاون جلوتر رفت، پله‌ها که تمام شد، در کلاس را زد.
تق تق تق
معلم علوم که قد بلندی داشت با چشمان سبز درشت و خال گوشتی که بالای لبش بود در را باز کرد:
- ببخشین مزاحم تدریستون شدم، یکی اومده که از دیدنش خوشحال می‌شین.
و با دست اشاره کرد که به داخل برم.
به محض اینکه در چارچوب ایستادم دوستانم ذوق‌زده شده و با خوشحالی از جا بلند شدند و شروع کردند به دست زدن. من چند قدم جلوتر رفتم، معلم علوم که دندان‌های سفیدش به خاطر خنده نمایان شد دستش را روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- خوشحالیم که اومدی، بشین کنار من همین ردیف اول.
کلاس‌ها از صندلی‌هایی که دانشگاه‌ها استفاده می‌کردند چیده شده بود و خبری از نیمکت نبود.
از دیدنشون و ذوقشون در پوست خود نمی‌گنجیدم. همه ازم سوال داشتند که چه اتفاقی افتاد و چه شد ولی معلم گفت:
- بچه‌ها! منم می‌خوام بدونم اما بذارین زنگ تفریح، درسمون عقبه.
رو به من کرد:
- سارا بعد از درس بیا سر میز صحبت کنیم.
زیر ل*ب باشه‌ای گفتم و کتابم را باز کردم، سه فصل از چهار فصل کتاب تدریس شده بود و به این فکر می‌کردم که چطور خودم را برسانم.
 
انگار سرعت حرکت عقربه‌های ساعت کم شده بود، تمام نمی‌شد این درس علوم! دوست داشتم زودتر برای دوستانم تعریف کنم. همه‌ی دوستانم در این کلاس نبودند. دانش‌آموزان دوم راهنمایی در دو کلاس تقسیم شده بودند و من از زهرا و نگار جدا افتاده بودم.
زنگ زده شد و معلم ناراحت از بابت تمام نشدن فصل، من کنار میزش ایستادم. عاطفه با ابروهای پرپشت و چشمان قهوه‌ای درخشان گفت:
- کارت تموم شد بیا تو حیاط، ما همون جای همیشگی هستیم.
و همراه لیلا و فائزه از کلاس بیرون رفتند. غیر از من و معلم کسی در کلاس نبود. معلم در را بست و خود را روی صندلی آهنی با روکش چرم مصنوعی انداخت. دستانش که گچی بود را با دستمال پاک کرد و گفت:
- آخر این ماه امتحان پایان ترمه و شما ده روز وقت داری خودت رو برسونی به بقیه، می‌تونی؟
نگاه اندرسفیهی انداختم، انتظار داشت چه بگویم؟! علوم که تنها درس نبود، سکوتم را که دید ادامه داد:
- شما همون امتحان رو بده فقط هر چیش رو بلد بودی بنویس، بعد من یه امتحان دیگه ازت می‌گیرم، خوبه؟
کمی فکر کردم:
- اگه نتونستم بخونم چی؟ آخه درس‌های دیگه هم هست...
ناراحت بودم و ناامید. معلم سری تکان داد، موهای مسی‌اش که از مقنعه بیرون آمده بود را به داخل هول داد و گفت:
- بذار با دفتر حرف می‌زنم بهت خبر میدم، حلش می‌کنیم، نگران نباش، نمی‌خواد به خودت فشار بیاری.
و همزمان کیفش را از روی میز برداشتم و به سمت در رفت، خواستم حرفی بزنم اما فقط گفتم:
- خسته نباشید.
معلم که رفت، بدوبدو به حیاط رفتم. همه زیر درخت چنار جمع شده بودند و با دیدن من دستی تکان دادند. انگار در مورد من حرف می‌زدند.
 
سوالات زیاد بود و بیشتر می‌خواستند بدانند که چطور این اتفاق افتاده و در حال حاضر حال جسمی‌ام چطور است. از سیر تا پیازش را تعریف کردم، عاطفه که لقمه‌ی بزرگی از نان و پنیر به ل*ب‌های غنچه‌ای خود برده بود با دهان پر گفت:
- اینجا همه نگ...
به سرفه افتاد. لیلا با صورت استخوانی رو به سرخ که مقنعه‌اش بسیار تنگ بود و به گونه‌ای سر کرده که ابروهای پهن و پراکنده‌اش را پوشانده بود در حالی که چند ضربه بین دو کتف عاطفه می‌زد گفت:
- آروم‌تر.‌.. اول لقمه‌ات رو بخور، بعد حرف بزن.
نگار و زهرا هم از سمت آبخوری به این سو آمدند. من خسته شده و روی لبه‌ی ایوان نشستم. زنگ بعدی ورزش بود ولی مدیر من را از بازی و حرکت شدید منع کرده بود‌. معلم ورزش دختر خیلی جوانی بود که با بچه‌ها گرم می‌گرفت. اکیپ مطهره با این معلم خیلی جور بودند.
مطهره هم‌سرویسی پارسالم بود. دختر لاغر که چشمای سبز زیبایی داشت، پوستش سفید ولی پر از جوش بود و دوستش فروزان که ل*ب‌های سرخش در آن صورت گرد و سفید و موهای بور چشمک می‌زد.
اولین روز مدرسه با پر از سوال رو به اتمام بود. زنگ آخر یکی از دانش‌آموزان کلاس اول به در زد. معلم کتاب عربی را باز کرده و از روی آن می‌خواند، با شنیدن تق‌تق سرش را بلند کرد:
- بفرمایین.
دختر ریز نقشی در آستانه‌ی در قرار گرفت:
- ببخشین خانم، خانم مدیر سارا مرتضوی رو صدا کردن.
 
در شیشه‌ای دفتر باز بود، در زدم.
- بفرمایین.
خانم یراقی، مدیر مدرسه روی صندلی چرم بزرگی نشسته بود، از همان صندلی‌هایی که مدیرها دارند، روی یک دسته کاغذ خم شده بود، چادرش از روی شانه چپش لیز خورده بود، مرا که دید عینک قاب مشکی‌اش را روی میز گذاشت:
- بیا بشین مرتضوی.
با اینکه دلیل برای ترسیدن نداشتم ولی نمی‌دانم چرا اضطراب داشتم. خانم یراقی بدون مقدمه پرسید:
- برای درس‌های عقب‌افتاده چه فکری داری؟ ده روز دیگه امتحانات شروع می‌شه؟
نمی‌دانستم چه بگویم، مجبور بودم خود را برسانم برای اینکه پرسش بی‌جواب نماند گفتم:
- خودم رو می‌رسونم.
خانم یراقی دو ابرو را بالا انداخت:
- می‌دونم که دانس‌آموز پرتلاشی هستی ولی برای ده روز و این همه درس ممکن نیست، در ضمن به خودت هم نباید فشار بیاری. عمل سختی رو گذروندی شوخی نیست.
بعد از روی صندلی بلند شد و رو به رویم نشست، با صدای آهسته‌تری سخن گفت:
- درس‌ها رو تا هر کجا تونستی بخون، من به معلم‌ها سپردم که برای تو استثنا قائل بشن، به علاوه می‌تونی از دوستات هم کمک بگیری. می‌تونیم بعدا از فصل‌هایی که نمی‌رسی بخونی جدا امتحان بگیریم، خوبه؟
من مثل یک بچه‌ی مودب و خوب ل*ب صندلی نشسته بودم، پاهام کنار هم جفت بود. دو تا دستم را روی زانوهام گذاشتم:
-‌ سعی می‌کنم خودم رو برسونم.
-‌ فقط به خودت فشار نیار، تو را اینجا امانت گذاشتم.
زنگ آخر زده شد. خانم یراقی بلند شد:
- سریع کیفت رو جمع کن که راننده سرویست الان میاد اینجا، آشنا بشین.
 
راننده سرویس خانم میانسالی بود. هیچکدوم از بچه‌های پارسال توی سرویس نبودند با اینکه همه هم مسیر بودیم.
خانم احمدی از پیکان سفیدش پیاده شد:
- تو سارایی؟
باخجالت گفتم:
- بله.
نگاهی به سرتاپاهام انداخت:
- لاغری، بیا جلو بشین.
و خودش سوار ماشین شد. ماشین بوی اود می‌داد. عینک آفتابی‌اش را از روی داشبورد برداشت:
_‌ پس چقدر دیر اومدی؟
_‌ بیمارستان بودم.
توجه‌اش جلب شد، بدنش رو به سمت من چرخاند و روی در ماشین تکیه داد:
_‌خدا بد نده، چرا؟
_‌تومور مغزی داشتم.
چشمانش را نمی‌دیدم ولی متوجه شدم ناراحت شده است.
_ الان خوبی؟
_ بله.
تا آمدن بچه‌ها حرف دیگری ردوبدل نشد. دانش‌آموزانی که در سرویس بودند، کلاس اولی و یک سومی بودند که هیچ‌کدام را نمی‌شناختم. بدتر از این بود که مسیر خانه هیچ‌کدام به من نزدیک نبود. من آخرین نفری بودم که پیاده شدم. در مسیر خانم احمدی توضیح داد:
-‌ چون دیر اومدی، همه ماشین‌ها پر شده بودن، مجبور شدن بذارنت اینجا. فردا ساعت ۶.۳۰ آماده باش میام دنبالت، یه بوق می‌زنم. تا هشت مدرسه باشیم.
گاوم زائید. حالا مجبور بودم صبح سحری بیدار شم و بدتر دیر هم به خانه می‌رسیدم.
 
آخرین ویرایش:
دفتر خاطراتم را از داخل کمد در آوردم، پشت میز آهنی‌ام نشستم و قلم بدست گرفتم؛ اما چرا یک دفعه ذهنم خالی شد؟! چه می‌خواستم بنویسم؟ خسته شدم از درد، حتی نمی‌خواهم بنویسم.
《پروژه‌ی ترم اول:
هدف: معدل ۲۰
ده روز، روزانه ده ساعت درس می‌خوانم.》
نگاهی به نوشته‌ام کردم، مهم نبود که چقدر به من فشار می‌آید، باید حلش می‌کردم. از علوم شروع کردم، در کنارم تعدادی کاغذ گذاشتم و هر بخش که می‌خواندم خلاصه‌نویسی می‌کردم، این‌طور بیشتر در ذهنم می‌ماند.
از زمانی‌که از مدرسه آمده بودم، بعد از خوردن نهار به اتاق رفته و بیرون نیامده بودم. صدای مامان اومد:
- سارا، پریسا، محمد، عیال... بیاین شام حاضره.
از اتاق بیرون آمدم، مامان سفره را روی زمین پهن کرده بود با کمک او ظرف‌ها را آوردم، بابا سر سفره نشست و بچه‌ها دیرتر آمدند. سریع شام خوردم و ظرف را داخل سینک ظرف‌شویی گذاشتم، همین‌طور که به اتاقم می‌رفتم گفتم:
- شب بخیر.
بابا که کنترل تلویزیون در دستش بود گفت:
- داری میری بخوابی؟
قبل از اینکه در اتاق را ببندم بلند گفتم:
- نه.‌‌.. دارم می‌رم درس بخونم.
روزها پشت هم می‌گذشتند و من تمام تلاشم را می‌کردم، بعد از هر کلاس سوالاتم را از معلم هر درس می‌پرسیدم؛ عاطفه در درس ریاضی کمکم می‌کرد و هر زنگ تفریحی که داشتیم معلم من می‌شد، حتی از خانم سلیمی معلم ورزش هم اجازه گرفته بودیم.
یک هفته گذشته بود، آخرین جلسه کلاس ورزش قبل از شروع امتحانات ترم اول بود، خانم سلیمی از بچه‌ها امتحان می‌گرفت؛ هر کس بسته به ورزشی که انتخاب کرده بود، من والیبال را انتخاب کرده بودم ولی از دادن امتحانش معاف شدم، در ازا تخته بارفیکس رفتم و خانم سلیمی ۱۹ داد چون آن مقدار که باید نتوانستم برسانم. تخته بارفیکس یک تخته قهوه‌ای رنگ بود که رویش اندازه‌هایی بود، پایت را دراز می‌کردی و دستت را دراز تا به یک مقدار استاندارد برسانی. بدن من خیلی خشک بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزها در مدرسه و شب‌ها تا دیروقت در خانه درس می‌خواندم، پیشرفتم چشم‌گیر بود و به خود امیدوار بودم.
روز آخر قبل از فرجه بود، زنگ اول ریاضی داشتیم، من در ردیف اول نشسته بودم و عاطفه پشت سرم.
معلم ریاضی که زنی خیلی چاق و البته مهربان بود با کلاسورش وارد کلاس شد.
- صبح بخیر بچه‌ها
تک و توک صبح بخیر گفتند. ابروهای نازکش در صورت گرد و گوشت‌آلودش در هم پیچید.
-‌ این چه جوابیه؟! چقدر بی‌حال؟! پاشین ببینم... همه بلند شن.
او همیشه این‌کار را می‌کرد.
- دست‌ها همه بالا، بکشین، همه رو پنجه‌ی پا، چپ.‌‌‌‌.. راست... چپ... راست...
نگاهی به من کرد.
- مرتضوی! تو انجام نده.
اعتراض کردم:
-‌ منم می‌تونم.
-‌ گفتم نه.
پکر خودم را روی صندلی انداختم. چون عمل کردم همه نگرانم بودند. ورزش که تمام شد همه نشستند. معلم ریاضی خود را پشت میز جا داد.
- امروز می‌خوایم مرور کنیم، مرتضوی... برای تو هم خوبه.
عاطفه با لبخند گفت:
- خانم ما باهاش کار کردیم.
دوباره من را مخاطب قرار داد.
-‌ پس یه چیزهایی بلدی، درسته؟
سرم را بالا گرفتم و با حس رضایتی که از خود داشتم جواب دادم:
-‌ تقریبا همه‌اش رو یاد گرفتم.
- خب... امروز می‌خوایم مرور کنیم، اگه سوالی داشتی بپرس.
سرم را تکان دادم که یعنی باشه، می‌توانستم سوالات را حل کنم و اگر بی‌دقتی نمی‌کردم به جواب درست می‌رسیدم. عاطفه هم خوشحال بود. کلاس که تمام شد معلم صدایم زد، سر میزش رفتم، پرسید:
- می‌تونی امتحان بدی؟ خانم مدیر گفتن که می‌تونیم بعدا ازت امتحان بگیریم و...
دستی به ابروهای پیوسته‌ام می‌کشیدم و صافشان می‌کردم و میان حرف معلم گفتم:
-‌ می‌تونم امتحان بدن.
-‌ بسیار خب، تو دختر باهوشی هستی، اگه نتونستی یا هر مشکلی بدون این گزینه هم داری.
سر تکان دادم:
- ممنون، خسته نباشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سریع رفتم حیاط، عاطفه در حال تعریف خاطره برای بچه‌ها بود، من را که دید دو تا دستش را بهم زد و پرسید:
- خانم کمالی چی گفت؟
برای او و بقیه تعریف کردم. لیلا دو سر مقنعه‌اش را تا کرد و آن را عقب کشید.
- خب اگه این‌طوریه زیاد به خودت سخت نگیر.
روی لبه‌ی باغچه نشستم، شاخه‌های درخت توت سایه انداخته بودند.
- بهش گفتم که می‌تونم با شماها امتحان بدم‌.
زنگ خورد و اکیپ جزو آخرین نفراتی بودند که پشت هم وارد کلاس شدند؛ معلم عربی که همیشه چادر مشکی با طرح گل‌گلی روی سرش بود وارد شد. حتی در کلاس هم چادرش را دور کمرش می‌گرفت، زبان‌های عربی و انگلیسی جزو دروس مورد علاقه‌ام بود، البته فقط قواعد عربی و گرامر زبان. معلم عربی یک درس و نیم عقب بود و در آخرین جلسه با آخرین سرعت تمامش کرد. زنگ سوم درس دینی بود که ترجیح می‌دادم از گزینه‌ی امتحان مجدد برای این درس استفاده کنم؛ خیلی زود ده روز تمام شد و موقع امتحان‌ها رسید.
دوست‌هایم می‌گفتند اگر نتوانستم جواب سوالی بدهم روی آن‌ها حساب کنم ولی من اهل تقلب نبودم.
امتحان اول دینی بود؛ ۴۵ دقیقه وقت داشت و من تا آخر جلسه نشستم و سعی کردم که هیچ سوالی را بی‌جواب نذارم. معلم دینی، که زنی چاق و کوتاه در عین حال آرام و مهربان بود گفت:
- کاغذها بالا.
و بعد به لیلا اشاره کرد و گفت:
- ورقه‌ها رو جمع کن عزیزم.
لیلا چند نفر اول را گرفت، به کیان رسید و سعی کرد جواب سوالی که می‌پرسید را بدهد و او سریع بنویسد. تا می‌توانستم صفحه‌ها را پر کردم و هر چه می‌توانستم نوشتم ولی می‌دانستم از این درس حفظی نمره‌ی کمی خواهم گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امتحان بعدی ریاضی بود‌ به آن امید بیشتری داشتم با این‌که کمتر از بقیه خوانده بودم.
وارد مدرسه که می‌شدیم، باید به طبقه‌ی دوم می‌رفتیم چون صندلی‌ها پشت هم هر جا که می‌توانستند چیده شده بودند.
صندلی من در ردیف اول کنار معلم مراقب بود. خانم کمالی آنجا نشسته و هر از گاهی برگه‌ی من را چک می‌کرد، اگر اخم می‌کرد می‌فهمیدم راه‌حلم اشتباه است. امتحان یک ساعت و ۴۵ دقیقه بود و من با چند سوال کلنجار می‌رفتم، راه حلم مثل یک کوچه بن‌بست شده بود، به جواب نمی‌رسید، حتی از دست خانم کمالی هم کاری برنمی‌آمد.
- ورقه‌ها بالا.
خانم کمالی اول برگه‌ی من را گرفت. به حیاط که رسیدم یکی‌یکی بچه‌ها آمدند. عادت داشتند جواب سوالات را بگويند.
عاطفه خود را به من رساند:
-‌ چطور دادی؟
- نمی‌دونم، همه رو نوشتم ولی نمی‌دونم چی شد.
فائزه که دختری مو بور و سفید و کمی چاق و آرام بود سر رسید.
-‌ جواب سوال شش رو چند درآوردین؟
عاطفه کمی فکر کرد.
-‌ فکر کنم ۷.۳ شد، تو چند در آوردی سارا؟
- هفت!
لیلا هم سر رسید.
-‌ منم ۷.۳ درآوردم.
فائزه نفسش را با آسودگی بیرون داد.
- منم ۷.۳ درآوردم.
و من فهمیدم یه سوال اینجا اشتباه حل کردم، البته من همیشه در ریاضی بی‌دقت بودم با این‌که راحت‌ترین درس به‌ حساب می‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امتحان‌های بعدی بهتر بود‌ زبان انگلیسی و عربی، البته بماند که نرسیدم تا لغت و معنی حفظ کنم و لنگ می‌زدم توی امتحان، ولی گرامر و قواعد را خوب نوشتم.
ادبیات فارسی هم همین‌طور بود، قسمت دستورزبان را خوب نوشتم ولی قسمت حفظیاتش را چندان قوی کار نکردم.
بعد از یک ماه امتحان دادن، بالاخره وقت نفس کشیدن رسید. من عاشق کتاب بودم و بدون خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌ام خوابم نمی‌رفت.
یک شب خانواده دور هم جمع بودیم، بابا اخبار را دنبال می‌کرد، کنارش نشستم و نگاهی به صورتش انداختم.
- بابا! فردا بریم کتابخونه‌؟
بدون این‌که مرا نگاه کند گفت:
- چه خبره؟
مثل یک بچه‌ی خوب و حرف گوش‌کن چهارزانو نشستم، پشتم را صاف کردم و گفتم:
- من کتاب می‌خوام.
بابا همچنان به اخبار چشم دوخته بود.
- باشه، بریم... ای بابا... دوباره فلسطین رو زدن...
من که به خواسته‌ام رسیدم، شب‌بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. به این فکر کردم که چه کتاب‌هایی می‌خواهم، به نظرم نیاز بود تا راه میانبری برای خواندن پیدا کنم و البته مثل همیشه باید کتابی انتخاب می‌کردم که داستان علمی تخیلی داشته باشد. نمی‌دانم بابا چند کتاب اجازه می‌دهد امانت بگیرم، او نیز کتاب‌خوان قهاری است.
بعد از مدرسه بابا دنبالم آمد و به کتابخانه‌ی مرکزی رفتیم؛ یک ساختمان بزرگ با سنگ‌های قرمز، پله‌هایش مرمری بود و من همیشه به طور عمد لیز می‌خوردم و انگار که اسکیت بازی می‌کنم سر می‌خوردم و می‌رفتم.
بابا پشت مانیتور ایستاد، دستی به ریش‌هایش کشید و گفت:
- یه دونه کتاب می‌تونی انتخاب کنی، خودت بگرد اون چیزی که میخوای رو پیدا کن.
پشت مانیتور کناری بابا ایستادم، ترجیح دادم فعلا کتابی در مورد مطالعه کردن بردارم، در قسمت سرچ نوشتم یادگیری.
صد و یک کتاب جست‌وجو شد. یادگیری سریع، چگونه هوش را افزایش دهیم، چگونه یاد بگیریم، مطالعه‌ی صحیح، بهترین باش و...
کتاب یادگیری سریع را انتخاب کردم.
- بابا، چکار کنم؟
بابا بالای سرم آمد و در قسمت درخواست، کد ملی خود را زد و انگشت اشاره‌اش را بالا انداخت.
- آهان، اینم از این، تو برو رو صندلی بشین تا صدامون بزنن.
بیست دقیقه‌ای در کتابخانه بودیم تا کتاب‌ها رسید و من در ماشین شروع به مطالعه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین