مجموعه دلنوشته های یادت باشد | هورزاد اسکندری کاربر انجمن کافه نویسندگان

~Horzad

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
نوشته‌ها
نوشته‌ها
186
پسندها
پسندها
1,663
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,321
به نام خدا
عنوان دلنوشته: یادت باشد
ژانر: تراژدی
تگ: حرفه‌ای
نویسنده: هورزاد اسکندری
3e4820_25InShot-۲۰۲۵۰۷۲۰-۰۰۱۶۵۱۴۶۷.jpg

مقدمه:
وقتی بعد از مدت‌ها آشیان قلبم را خانه تکانی کردم، دیدم زباله دانی شده است! گویی حتی محافظت از خاطرات بعضی آدمها در دلت، قادر است وجودت را به گند بکشد و بوی تعفنش بند بند تو را خفه کرده و به دار بیاویزد.
نادیا!
تا دیر نشده دست بجنبان.
مبادا که مانند من، خاطرات گندیده‌ات حریم دلت را متعفن کرده باشند.
***
با نهایت احترام، تقدیم به دوست عزیزم...
 
آخرین ویرایش:
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°

do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌


قوانین تایپ دلنوشته


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.



درخواست جلد برای آثار

‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


درخواست نقد دلنوشته

‌‌

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



درخواست تگ برای دلنوشته


همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..


اعلام اتمام آثار ادبی

‌‌

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..



درخواست انتقال به متروکه

‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
زمانی فکر می‌کردم خوشبخت کسی است که، آدم رفته‌اش باز می‌گردد... .!
ولی حالا می‌گویم کاش کسی که رفت، به احترام انتخاب خودش، و آدمی که پشت سرش هزار تکّه شد و اجازه نداشت حتی بپرسد: «چرا؟» برنگردد... .
چرا که نمی‌دانم کسی که بازگشته بخاطر من آمده است، یا مرا چون عروسکی می‌بیند که هرزگاهی بازی با من، دوای حوصله‌ی سر رفته‌اش است... .!
برای همین خواهشی از تو دارم...
هرگز، به هر علتی به جایگاهی که روزی در قلبم داشتی، و خودخواسته آن را ترک کردی، برنگرد...!​
 
جانم مدت‌هاست رنگ آفتاب را به خود ندیده و ریشه قلبم در حصار کویری که رج به رجش را احاطه کرده، خشکیده
است... .!
چشمه‌ سرزنده محبت در من رو به خاموشی رفته، و مدت مدیدی است که به مردابی بیمار بدل شده و در عینی که با سوز از گذشته یاد می‌کند و آرزوی ایام رفته را به دوش می‌کشد، تلخ است... .
چرا که می‌داند دیگر محبت از هر جن*سی هم که باشد، در باطن لجن‌وار و گردباد زده‌ی او شعله نخواهد کشید... .!
برنگرد نادیا، چرا که می‌دانم منِ آن روزها دیگر وجود ندارد که به تو لبخند بزند و بگوید:
«یادت باشد»​
 
آنقدر زمستانم که بهار در وجودم، احساس غربت می‌کند و جریانِ نور هیچ خورشیدی قادر نیست اثر انگشت یخبندان‌ های درونم را با خود بشوید، تا از ناودان زنگ زده دلم پایین بریزند و وجودم را سبک کنند... .
سالیان درازی است که در من، زمستان وخیم و بدحالی نفس می‌کشد و خون راه گرفته در رگ‌ هایم را منجمد می‌سازد.​
 
نادیا!
می‌بینی چقدر برایت نوشته‌ام؟
این درحالی‌ است که اگر یک روز تو را ملاقات کنم، جای پای سکوت به حدی روی ل*ب‌‌‌هایم محکم نشسته است که حتی، واژه‌ای از شکاف میان آنها بیرون نخواهد ریخت.
تو تنها کسی هستی که اگر صد هزار بار به گذشته قدم بردارم، انتخابش خواهم کرد؛ بی‌ آن که ذره‌ای پشیمان باشم.
هنوز دوستت دارم اما، دیگر نمی‌خواهم هر روز با تو حرف بزنم و تلاش کنم که حتی از دورترین فاصله، تو را در کنار خودم داشته باشم.​
 
یک روز میان شوخی و خنده‌هایمان گفتم، اگر روزی دختر دار شوم، می‌خواهم هم نام تو باشد.
یادت هست؟
برایت جالب بود و خندیدی.
خواستم بگویم حتی اگر هرگز چنین نشود، تو خودت چون رنگی پاشیده شده بر دیواره‌ های قلب منی و ذهنم، تو را به عنوان اولین و آخرین کسی که دست رفاقت به سمتش دراز کردم به یاد خواهد داشت.​
 
چرا باید هر آنچه که دوست داریم را رها کنیم؟
از بس به جواب این سوال فکر کرده‌ام، سلول‌های مغزم درد گرفته‌اند.
نمی‌دانم!
شاید رها کردن، تنها راه نجات برای ما و آن چه که دلخواه ماست باشد.
ساحل را ببین!
برای کشتی روی آب، حکم ناجی دارد؛ و برای ماهی، سند مرگ اوست.
چه بسا خورشید با نور، بر کریستال شب خط می‌اندازد و زمین را جلا می‌دهد؛ ولیکن، اگر ارزنی نزدیک تر می‌نمود، همگی می‌سوختیم.​
 
برایم همچون حریر صورتی رنگی که هر غروب این سقف بلند را در خود شناور می‌کند، بی‌نظیر بودی و تماشایی.
تو برایم همان پیام بلند بالایی بودی، که فقط در جواب عزیز ترین‌ هایم برایشان می‌فرستم.
نادیا!
می‌دانم برای اثبات ارزشی که برایم داشتی، مبدا نادرستی را برگزیدم؛ و در آخر در مقصد نادرستی هم، غل و زنجیر
شدم.
با این حال، بگذریم.
دیگر فرصتی برای ماندن و ساختن نیست، باید بروم.​
 
نادیا!
تاکنون در پس نگاه سرد و مسکوت کسی، سقوط را تجربه کرده‌ای؟
تاکنون تیزی کلامی جانت را بریده، و به یک آن هستی‌ات را تهی کرده است؟
بد حالی‌است با این همه، همچو جلاد بر سر عقلم آوار شده‌ام، و دست می‌برم تا با تیغ بی‌عاری او را تکه‌‌تکه کنم.
بلکه انقدر بر سر سنگ سرخ وجودم هوار نکشد، و اجازه دهد عاشقش باشم.​
 
عقب
بالا پایین