در حال ویرایش داستانک قاضی حکم صادر نکن | marym

marym

منتقد
منتقد
منتقد ادبی
تدوینگر
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
597
پسندها
پسندها
5,559
امتیازها
امتیازها
319
سکه
4,644






« بنام ایزد پاک »
داستانک: قاضی حکم صادر نکن
ژانر: اجتماعی
اثر: مریم فواضلی «marym»
سطح: محبوب
دیباچه:
پشت سلول‌های سرد و بی‌روح، دنیایی از ناگفته‌ها و رازهای نهفته است. در دل این سلول گفتنی‌های دفن شده است؛ و خونی که بر زمین ریخته شده، تنها نشانه خشونت و بی‌عدالت است.
 
آخرین ویرایش:
‌‌
•°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی ●•°•

i10198_2d5e13_25IMG-20241225-114904-140.jpg


‌‌

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.

‌‌‌

| قوانین تایپ داستانک |


شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.


| درخواست جلد برای آثار |


همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.
‌‌


| درخواست کاور تبلیغاتی |


پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


| درخواست نقد داستانک |


پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.


| درخواست تگ برای داستانک |

‌‌
همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .



| اعلام اتمام آثار ادبی |


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .
‌‌

| درخواست انتقال به متروکه |



قلمتان سـ🍃ــبز


«مدیریت تالار ادبیات»

‌‌‌‌‌
 
نگاهش به چادر سیاه مادرش افتاد، چادری که حالا به نمادی از غم و اندوه تبدیل شده بود. در آن لحظه، شرم و عذاب وجدان مانند وزنه‌ای سنگین بر دوش او نشسته بود. سرش را به آرامی پایین انداخت، گویی که می‌خواست از نگاه‌های پر از سوال و درد مادرش فرار کند.
چشم‌هایش، که روزگاری پر از شوق و امید بودند، حالا به زمین دوخته شده بودند و نمی‌توانستند به چشمان مادرش که در آن چادر سیاه پنهان شده بود، نگاه کنند. مادرش، زنی که همیشه با عشق و فداکاری در کنار او بود، حالا در یک شب، به ناگاه پیر شده بود.
قاضی با صدای بلندی ادامه داد:
- آقای مرتضی رحمتی متولد ۱۳۷۱ از شهرستان اهواز. جرم؛ قتل همسر با ضربه‌های متعدد در ناحیه شکم و سینه با چاقوی ضامن دار.
قاضی عینکش را جابه‌جا کرد و انگشتش را روی ل*ب‌هایش کشید، گویی در تلاش بود تا افکارش را مرتب کند. چشم‌هایش ریز شدند و به رحمت نگاه کرد، نگاهی که در آن ترکیبی از قدرت و غم نهفته بود.
ترس از نگاه قاضی در چهره‌ی رحمتی به وضوح خوانده می‌شد. دست‌های لرزانش آرام نمی‌گرفتند؛ گاهی بر روی میز می‌گذاشت و گاهی با ضربات آرامی بر روی پاهایش می‌زد. پای سمت چپش به شدت می‌لرزید، گویی که تمام وجودش در تلاش بود تا از این لحظه‌ی پرتنش فرار کند. این لرزش‌ها نه تنها نشانه‌ای از اضطراب او بود، بلکه نشان‌دهنده‌ی بار سنگینی بود که بر دوش می‌کشید.
قاضی، او به خوبی می‌دانست که در این اتاق، هر کلمه و هر حرکت می‌تواند سرنوشت یک انسان را تغییر دهد. او با دقت به جزئیات توجه می‌کرد و هر حرکتی را زیر نظر داشت. در حالی که رحمتی سعی می‌کرد از استدلال‌های ظاهری خود دفاع کند، قاضی با نگاهی تیزبین و تحلیل‌گر به او گوش می‌داد.
مضطرب به مادرش نگاه کرد، چهره‌اش پر از نگرانی و درد بود. مادر پیرش، زنی که سال‌ها با فداکاری و عشق در کنار او بود، حالا چند ماهی راه زندان و دادگاه کرده بود.
زمان به سرعت می‌گذشت، اما مادرش به طرز عجیبی پیرتر و شکسته‌تر به نظر می‌رسید. مرتضی از مادرش چشم برداشت و به قاضی نگاه کرد. قاضی، مردی با چهره جدی و موقر، درحالی که عینکش را به چشم زده بود، به او نگاه می‌کرد. مرتضی با صدایی لرزان گفت:
- در خونه‌م با مرد غریبه‌ بود و زیر سقف خونه‌م به من خیانت کرد.
 
آخرین ویرایش:
قاضی ل*ب‌هایش را فشرد و چشم‌هایش را ریز کرد و با نگاهی پر از اضطراب و ناامیدی به مرتضی خیره شد:
- پس، خشم چشم‌هایت کور کرد و با چاقو همسرت را کشتی. قبول داری؟
وکیل سرفه‌ای کرد و به قاضی نگاه کرد تا صحبت کند، اما قاضی با اشاره‌ای به مرتضی گفت:
- اول صحبت‌های آقای رحمتی را می‌شنویم.
وکیل سرش را تکان داد و همه چشم‌ها به ل*ب‌های مرتضی خیره شدند. اما مرتضی به گذشته‌ای نه چندان دور سفر کرد؛
ساعت سه بعدازظهر شد و مرتضی خسته، عرق را از پیشانی‌اش پاک کرد و سرش را بالا برد. در دلش نالید: «خدایا، ما را آفریدی، حداقل پول‌دار می‌آفریدی.» دو ساعت در نیمه‌ی روز پیاده در حال برگشت به خانه است. خیابان خالی از هر موجود زنده‌ای است و تنها مرتضی در خیابان راه می‌رود. گوشی مدل پایینش را درآورد و به نسترن زنگ زد. چند دقیقه طول کشید تا صدای خنده و دلبرانه‌ی نسترن در گوشش پیچید:
- سلام عزیز قلبم، خسته نباشی.
با شنیدن خنده‌ی نسترن، خستگی‌اش رفع شد. با لبخند گفت:
- قربونت برم خانومی، نهار آماده کن، چیزی نمونده که برسم.
با شنیدن صدای عشق چندین ساله‌اش، انرژی برای ادامه‌ی راه پیدا کرد.
 
آخرین ویرایش:
به خانه رسید. پشت در ایستاد و چند ضربه‌ای زد. طولی نکشید که نسترن از پشت در ظاهر شد و لبخند دندان‌نمایی زد. شالش روی گردنش افتاد و موهای فرفری‌اش را به رخ کشید. از کنار در رفت و مرتضی با لباس چروک و روغنی‌اش وارد شد. بوسه‌ای به گونه‌ی نسترن کاشت و به داخل خانه رفت.
نسترن پشت سرش وارد شد و گفت:
- پیراهنت بوی، عرق میده.
- مجبورم دو ساعت پیاده بیام، پول کرایه تاکسی ندارم.
روی زمین نشست و به بالش تکیه کرد. نسترن وارد آشپزخانه شد و با صدای بلندی داد زد:
- حداقل پاشو حموم کن تا نهار بکشم!
چرا نمی‌توانست درک کند؟ خسته به خانه رسید و بهانه‌گیری‌های نسترن شروع شد. بی‌خیال به پهلویش چرخید و به دیوار ترک‌خورده مقابلش نگاه کرد.
نمی‌دانست چه کاری کند تا زنش را راضی نگه دارد. فکر می‌کرد ازدواج عاشقانه، بدون مشکل و دردسر است. کاش به نصیحت مادرش گوش می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
نسترن با دقت سینی بزرگ فلزی را روی زمین گذاشت و در مقابل مرتضی نشست. بشقاب دایره‌ای بزرگ پر از خورشت شوید و تکه‌های ماهی سرخ‌شده که به طرز زیبایی روی خورشت چیده شده بودند، جلب توجه می‌کردند. بوی ماهی تازه و ادویه‌های معطر فضای اتاق را پر کرده بود و مرتضی ناخودآگاه آب دهانش را قورت داد. صدای غرغر شکم او در سکوت اتاق به‌وضوح شنیده می‌شد.
او آستین‌های پیراهنش را بالا زد و با گفتن «بسم‌الله» دستش را به سوی ماهی دراز کرد. نسترن که در کنار او نشسته بود، چشمانش به سوی دست مرتضی رفت و گاهی لبخند ملایمی به لبانش می‌نشست. این رفتار از او غیرمعمول بود؛ او معمولاً در چنین موقعیت‌هایی بیشتر مراقب خودش بود تا اینکه به دیگران توجه کند.
با این حال، نسترن با شنیدن صدای مرتضی که گفت «می‌شنوم؟»، فرصتی یافت تا خواسته‌اش را بگوید. او با چشمان سیاه پر از التماس به مرتضی نگاه کرد و گفت:
- مرتضی جونم، فردا می‌خوام با دخترا برم ولی وسایل آرایش و کفش خوب ندارم. میشه عصر بریم خرید؟
مرتضی غذاش را جوید و به چشم‌های نسترن نگاه کرد که پر از امید و التماس بودند. او به پارچه‌ی آب اشاره کرد و نسترن با لبخند آب را برای او ریخت.
- عصر بریم؟
نسترن پرسید و چهره‌اش پر از شوق و انتظار شد.
 
آخرین ویرایش:
- پول ندارم.
نسترن با شنیدن جمله‌ی پول ندارم از جایش بلند شد و با خشم فریاد زد:
- پول ندارم، پول ندارم، پس کی قراره پول داشته باشی؟
قاشق را به سمت دیوار پرت کرد و با عصبانیت مقابل مرتضی ایستاد. انگشتش را به سمت او بلند کرد و گفت:
- آخرین بارت باشه داد بزنی، پول ندارم، چیکار کنم؟ هر غلطی کنم چشمت سیر نمیشه!
نسترن برگشت و به سمت اتاق خواب‌شان رفت، اما قبل از وارد شدن به اتاق، به سمت مرتضی برگشت و با صدایی پر از اندوه گفت: - قرار بود مثل ملکه‌ها زندگی کنم، اما زندگیم شده مثل گداها. فاطمه هر چیزی بخواد شوهرش براش مهیا می‌کنه، ولی شوهر من...
او وارد اتاق شد و در را محکم بست. صدای بسته شدن در در فضای خانه پخش شد و مرتضی با خشم از خانه زد بیرون. موهایش در سن جوانی سفید شده بودند و این موضوع بیشتر او را عصبانی می‌کرد.
او راهی به خانه‌ی مادرش شد و در دلش به خودش فحش داد. او به نسترن زندگی خوب قول داده بود و نباید گریه‌ی همسرش را ببیند. ناامید و غمگین پشت درب زنگ‌زده و کرمی‌رنگ خانه‌ی مادرش ایستاد و به فکر این بود که چگونه می‌تواند وضعیت را بهتر کند.
 
آخرین ویرایش:
اوساط تیرماه، هوا به شدت شرجی و گرم بود. خورشید بی‌رحمانه استخوان‌های مرتضی را هدف قرار داده بود و سرش از درد به شدت می‌تپید. او به آرامی دستش را به پشت سرش زد و صدای مادرش را از دور شنید که می‌گفت: - چه خبره، اومدم.
در باز شد و قامت خمیده مادرش نمایان شد. با دیدن اخم‌های درهم رفته‌ی مرتضی، پوفی کرد و گفت:
- باز چی شد؟ با زنت دعوا کردی؟
او از کنار در رد شد و منتظر ماند تا مرتضی وارد شود.
مرتضی، بی‌حال و با موهای به هم ریخته، به آرامی وارد خانه شد. حوصله‌ی جواب دادن نداشت و به سمت مادرش چرخید. با صدای آرامی که گویی از ته چاه می‌آمد، گفت:
- پول نیاز دارم.
او روی زمین نشست و به گل‌های فرش خیره شد، شرمنده از این که این ماه بیش از پنج بار به سمت مادرش آمده و تقاضای پول کرده بود. مادرش با لحن تندی ادامه داد:
- باز زن عفریتت چی می‌خواد؟
مرتضی بغض کرد و در دلش به خود فحش داد. مادرش با نگرانی گفت:
- به زنت خیلی رو دادی. بهت گفتم این زن به درد تو نمی‌خوره. بیا، در جوانی پیرت کرد. عشق به دردت خورد؟ عشق که چشم آدم سیر نمی‌کنه. فقط امیدوارم به نتیجه‌ی حرف‌هام رسیدی.
مرتضی در دلش احساس می‌کرد که در یک دور باطل گرفتار شده و هیچ راهی برای فرار از این وضعیت ندارد.
 
آخرین ویرایش:
صدای شکم مرتضی به‌طور ناخواسته و بلندی در سکوت اتاق پیچید و او با شرم، دست‌هایش را جلوی شکمش گرفت تا صدای آن را پنهان کند. مادرش با چشم‌های نگران و بی‌قرار به او خیره شده بود. او به آرامی گفت: - برای نسترن نیست، قرض گرفته بودم و صاحب قرض پولش را می‌خواهد. ندارم بدهم.
آهش بلند شد، شاید مادرش به حالش بسوزد و پول را به او بدهد تا بتواند نسترن را عصر به بازار ببرد. مادرش بدون هیچ حرفی بلند شد و قلبش به درد آمد. پسرش در جوانی به شدت محتاج هر کس و ناکسی شده بود. مرتضی به لباس آبی و گل‌گلی مادرش نگاه کرد و لبخند نامحسوسی بر لبانش نشاند. او همیشه نقشه‌اش جواب می‌داد و مادر مظلوم و پاکش را گول می‌زد.
از اتاق بیرون آمد و مقابل مادرش نشست. او پول را به سمت مرتضی گرفت و با لحن جدی گفت:
- دیگه هیچ‌وقت از کسی قرض نگیر. می‌دونی که پول نداری و نمی‌رسی قرض‌هاتو بدی. چقدر باید رهنمایی‌ت کنم تا گوش بدی؟
مرتضی پول را از مادرش گرفت و خود را به سمت او کشید. بوسه‌ای بر پیشانی مادرش زد و با خنده گفت:
- قربونت برم، نگران من نباش. خدا بزرگه.
با خوشحالی از خانه خارج شد و صورت خندان نسترن در ذهنش نقش بست. لبخندی زد و در دلش به عشقش قربان رفت. این لحظه، نمادی از امید و عشق در دل او بود که به او انگیزه می‌داد تا با تمام چالش‌ها روبه‌رو شود.
 
آخرین ویرایش:
مرتضی به خانه رسید. کلید را انداخت و دَر را با احتیاط باز کرد تا هیچ‌صدایی ازش در نیاید. به حال پذیرایی نگاه کرد و هیچ‌اثری از نسترن ندید. سینی جای خودش نبود و سکوت غریبی فضا را پر کرد.
به سمت اتاق رفت و پول را از پیراهنش درآورد. در ذهنش صورت شاد نسترن را ترسیم کرد و به وانکش‌اش لبخندی زد. دسته‌ی دَر را چرخاند و وارد اتاق شد. با دیدن نسترن که با موهای بهم‌ریخته و لباس‌های نامرتب روی تخت نیم‌خیز بود، ابروی چپش بالا رفت و به سمت او رفت و گفت:
- چرا صورتت عین گچ شده؟
نسترن از جایش بلند شد و مقابل مرتضی ایستاد. او من‌من کرد و آب حنجره‌اش بالا پایین رفت و گفت:
- چیز، خواب بودم.
چشم‌های نسترن بعد از خواب پُف می‌شدند و ریملش پخش می‌شد، اما به نظر نمی‌رسید که خواب باشد. سرش را تکان داد و بوی عجیبی به مشامش خورد.
مرتضی پول را به سمت نسترن گرفت و گفت: - کم، کم آماده شو. بازار بریم.
چشمش به دَر نیمه‌باز تشک‌ها افتاد که تکان خورد. به سمت دَر رفت و حس کرد چشم‌های نسترن او را می‌دیدند. مقابل دَر ایستاد و دستش به سمت دَر رفت. نسترن دستش را گرفت و به سمت او برگشت و گفت:
- چته؟
نسترن با استرس و چشم‌های نگران بین مرتضی و دَر چرخید. گفت:
- نهارتو کامل نخوردی، برات بکشم؟
صبر کن جوابش داد و دَر را باز کرد. با دیدن مردی نیم‌بره*نه، دود از سرش بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین