آن مرد کسی نبود جز رفیق سالیان دراز مرتضی که سالها بود دوباره به خانهاش راه پیدا کرده بود. او را برادر غیرخونیاش میدید، اما در اتاقش با زن و لباس نیمهبره*نهاش در کمد پیدا کرد. شوکه و متعجب به چشمهای حدقه در آمده حسن نگاه کرد. حسن مشتی از لباس درآورد و به سمت مرتضی انداخت و در یک لحظه او را هُل داد. مرتضی از کمد بیرون آمد و فرار کرد، اما همچنان به جای خالیاش نگاه میکرد و حرفهای مادرش در سرش رژه میرفتند.
در یک لحظه به سمت نسترن برگشت، اما او در یک گوشهای از اتاق با گریه و ریمل پخش شده به مرتضی خیره شده بود. آرامش عجیبی در فضا حاکم بود، آرامشی قبل از طوفان. مرتضی فریاد زد:
- چیکار کردی؟ چی کم گذاشتم برات؟
صدای فریادش همچون رعد و برقی در فضا پیچید و حنجرهاش را پاره کرد.
نسترن با دیدن چشمهای به خون افتاده مرتضی و صورت قرمز و رگ گردن باد کردهاش ترسید و به دیوار رنگ قرمز پناه برد. او با گریهای که دل مرتضی را به لرزه میانداخت، اشک میریخت، اما مرتضی قلبش همچون تکهای یخ شد. این عصبانیت و تنش در فضا به وضوح حس میشد، گویی هر لحظه ممکن بود طوفانی از خشم و ناامیدی به پا شود.
در یک لحظه به سمت نسترن برگشت، اما او در یک گوشهای از اتاق با گریه و ریمل پخش شده به مرتضی خیره شده بود. آرامش عجیبی در فضا حاکم بود، آرامشی قبل از طوفان. مرتضی فریاد زد:
- چیکار کردی؟ چی کم گذاشتم برات؟
صدای فریادش همچون رعد و برقی در فضا پیچید و حنجرهاش را پاره کرد.
نسترن با دیدن چشمهای به خون افتاده مرتضی و صورت قرمز و رگ گردن باد کردهاش ترسید و به دیوار رنگ قرمز پناه برد. او با گریهای که دل مرتضی را به لرزه میانداخت، اشک میریخت، اما مرتضی قلبش همچون تکهای یخ شد. این عصبانیت و تنش در فضا به وضوح حس میشد، گویی هر لحظه ممکن بود طوفانی از خشم و ناامیدی به پا شود.
آخرین ویرایش: