دلنوشته باوان | ژینا

در غیابت آموخته‌ام چگونه صبر کنم، چگونه با چشمانی بسته، رد گام‌هایت را حس کنم؛ ردی که نه در خاک است و نه در باد، بلکه در عمق سکوتیست که خودم ساخته‌ام.
شعری گم‌شده در زوایای فراموش‌شده‌ی دفتر خاطراتم، مثل بوسه‌ای سرد بر روی پیشانی، که ناگهان گرمای خاطره‌ها را بر جانم می‌نشاند.
با چشمانی بسته، آسمان را به دنبال رد تو می‌جوی‌ام، و یاد گرفته‌ام که چگونه در نبودن، بودن را احساس کنم و چگونه شکفتن یک خاطره، می‌تواند تازه‌ترین بهار باشد.
 
باوان من، تو نه چراغی که در تاریکی چشمک بزند، نه شعله‌ای که پرهیاهو و فریادزنان بسوزد؛ تو نسیمی هستی که بی‌صدا در خلوت جانم می‌گذرد،
نفس می‌کشد میان خاکسترهای خاموش.
و گرمایی می‌پراکند که دیده یا شنیده نشده اما در عمیق‌ترین تنهایی‌ام، به سکوتی مطمئن و همیشگی بدل می‌شود؛ تو بودنت را در من جا گذاشته‌ای،
و من آرامم از این حضور بی‌نام و نشا
ن.​
 
در آستانه‌ی هر شب، پیش از آن‌که خواب بیاید و پرده بیندازد روی خاطرات،
تو، مثل طعم اولین جرعه‌ی چای در هوای سحر،
در جانم می‌نشینی؛ نه به رسم تکرار، بلکه به آیینی تازه.

صدای گام‌هایت را نمی‌شنوم، اما دلم با هر تپش، ضرب‌آهنگ آمدنت را تکرار می‌کند؛
و عجیب است که بوی دستانت را از لای ورق‌های یک کتاب نیمه‌خوانده حس می‌کنم،
انگار زمان، برای تو بوی خاصی دارد؛شبیه نقره‌ی باران روی آجرهای خیس.
می‌دانی؟
تو دیگر یک غایب دور نیستی؛ تو شبیه نورِ محوی شده‌ای که وقتی چشم می‌بندم، روشنی‌اش از پشت پلک‌هایم رد می‌شود…
باوانِ من،
تو حالا در صدای باران بر شیشه‌ای خاموش تکرار می‌شوی؛
در سوزِ آرام نسیمی که از لای پنجره می‌گذرد و بوی تو را یادش نرفته.
نه آمده‌ای، نه رفته‌ای…
فقط آن‌قدر در جانم رسوب کرده‌ای

که گاه حتی فراموش می‌کنم این دل‌لرزه‌ها، از توست.
 
نه صدایی آمد، نه گامی برداشته شد، اما هوای اتاقم تغییر کرد…
انگار دمای حضور تو، به آرامی در دیواره‌های قلبم نشست؛ مثل لم*سِ گرمایی ناگهانی در سرمای صبح‌های بی‌تو.
در این بی‌فاصله‌ترین دوری، تو را حس می‌کنم در لرزش آرام انگشتانم هنگام لم*س فنجانی نیمه‌گرم و در بوی نان تازه‌ای که صبح را از دلتنگی نجات می‌دهد.
شاید آمدنت این‌بار شبیه آمدنِ فصل‌هاست؛ بی‌آنکه بخواهند، فقط زمان می‌رسد و اتفاق می‌افتد.
 
گاهی، فکر می‌کنم جهان از حضور تو خبردار شده؛ که ناگهان باران بی‌آنکه ابری باشد، روی شیشه‌ی دلم می‌بارد و خیابان، نام تو را از میان رد پای رهگذران، زمزمه می‌کند.
دور که می‌شوی، انگار خودم را هم کم دارم؛ مثل شعری که مصرع آخرش را گم کرده باشد و هیچ قافیه‌ای نتواند جایش را پُر کند.
حس بودنت، چیزی‌ست میان بوی خاکِ پیش از باران
و سرمای دست‌هایی که هنوز گرمایشان را نگه داشته‌اند.
تو نه در کنارمی، نه روبه‌رو، تو جایی در خط باریکی میان رؤیا و واقعیت ایستاده‌ای؛ در فاصله‌ای که نه می‌شود عبور
ش کرد و نه می‌شود نادیده‌اش گرفت.​
 
شب‌هایی هست که خوابم نمی‌برد، نه از دلتنگی و فکر، بلکه از حضوری که بی‌اجازه لای نبض‌های آرام شب خزیدهو نمی‌گذارد پلک‌هایم بی‌حضور تو بسته شوند.
تو را حس می‌کنم، در خش‌خشِ بی‌مقدمه‌ی دفترهای بسته، در صدای کلید درهای بسته، در لرزش نوری که روی دیوار می‌دود، بی‌هیچ منبعی.
گاهی مطمئن می‌شوم که تو ساکن من شده‌ای،نه مثل پرسه‌زنی گذرا، که مثل رازی که فقط شب‌ها خودش را نشان می‌دهد؛ پنهان، اما زنده، آرام اما بی‌انکار.
من دیگر برای آمدنت دعا نمی‌کنم؛
فقط هر روز با خودم مرور می‌کنم که چطور می‌شود تو نباشی و من هنوز تا این حد از «بودنت» پُر باشم...
 
دیگر صداها، شکل تو را گرفته‌اند؛ صدای ورق خوردن کتابی فراموش‌شده، صدای کفش‌هایی که بی‌دلیل در راهرو می‌پیچند،
حتی صدای باد، وقتی از شیشه‌ی نیمه‌باز عبور می‌کند…
همه دارند تو می‌شوند، نه برای فریب من، برای آن‌که یادم نرود چگونه دوستت دارم.
نه تصویر روشنی مانده ازت، نه خاطره‌ای تازه، اما عجیب است که هر لحظه تویی که با حرارتی کم‌کم از دور، دارد نزدیک می‌شود و تنم را مثل آفتابِ زمستان، آرام گرم می‌کند.
باوانِ من، فاصله، دیگر شکلی ندارد؛ نه دیوار است، نه نرسیدن.
انگار فقط هوایی‌ست که باید نفس بکشم تا به تو برسم.
 
نه نامه‌ای آمد، نه پیامی اما چیزی در من تکان خورد…
انگار کسی پرده‌ی تاریکی را بی‌آنکه دیده شود، کنار زده باشد.
دیگر نیازی نیست اسمم را صدا بزنی؛ من صدای آمدنت را از لرزش لحظه‌ها می‌فهمم، از آرام شدن تپشی که سال‌ها بی‌قرار بود.
می‌دانم هنوز نیامده‌ای اما رد پایت را در سکوت واژه‌هایی که ناخودآگاه نوشته‌ام، پیدا می‌کنم؛
تو در لابه‌لای واژگانم جاری شده‌ای، نه مثل رودخانه‌ای خروشان بلکه چون رطوبت پنهانِ خاکی تشنه، که آرام اما عمیق تمامم را در خود گرفته‌ای.
 
پنجره را باز کردم، بی‌آنکه دلیل بخواهم.
نه هوا گرم بود و نه اتاق خفه، فقط دلم می‌خواست چیزی از بیرون بیاید…
و آمد.
نه نسیم، نه صدا، یک حس.
شبیه رد انگشتی که روی پوست بخارگرفته‌ی شیشه مانده باشد؛.
حس کردم چیزی فرق کرده؛ انگار بعد از سال‌ها، یکی از گره‌های کور دل باز شده باشد، با حضورِ کسی که بلد است فقط «باشد».
نه نگاه کردم، نه صدا زدم، فقط در خودم عقب رفتم، تا جا برای تو باز شود؛ برای تو که دیگر بهانه‌ی دل‌تنگی نیستی، که شده‌ای همان لحظه‌ای که بی‌خبر، اتفاق می‌افتد.
 
نزدیک شده‌ای، آن‌قدر که صدای قدم‌هایت را از میان واژه‌هایی که نمی‌نویسم، می‌شنوم.
اما هنوز نگاهت را ندیده‌ام…
نه چون دوری، چون دارم یاد می‌گیرم چطور بدون ترس، روبه‌رویت بایستم.
بعضی حضورها، اولین‌بار که اتفاق می‌افتند، صدایی ندارند؛ فقط حس می‌شوند، در لرزش آرام پلک‌ها، در ضربان کمی کندترِ قلب،در واژه‌هایی که تو را خطاب می‌کنند بی‌آنکه اسمت را ببرند.
تو از جنس خیال نیستی اما آن‌قدر ظریف آمده‌ای که ذهنم هنوز جرئت نکرده تو را واقعی تصور کند.
مثل کسی که ناگهان بعدِ سال‌ها، در را باز می‌کند و می‌گوید: «من هم دلتنگ شده‌ام.»
 
عقب
بالا پایین