دلنوشته باوان | ژینا

حالا که صدای نفس‌هایت دارد به گوشم می‌رسد، می‌خواهم اعتراف کنم؛ چیزی را که سال‌ها، پشتِ ایما و اشاره، پنهانش کرده بودم.
من از آغاز، تو را نه برای دوست داشتن، بلکه برای جرئتِ دوست داشتن، انتخاب کرده بودم؛ برای اینکه روبه‌رویت بایستم و بگویم:
«از من نخواه عادی باشم، وقتی نگاهت نرمال‌ترین قانون جهان را هم به هم می‌زند.»
تو را خواسته‌ام، نه مثل خاطره‌ای که مبادا محو شود یا مثل رویا که بترسم بیدار شوم؛
تو را خواسته‌ام مثل هوا، نه دیده می‌شوی، نه در آغوشم جا می‌گیری اما بی‌تو... نفس نیست.
شاید حالا وقتش باشد که نگاهم را از زمین بردارم و چشم در چشمِ آن‌که «باوان» است، بگویم:
بمان…
نه از روی خواهش، از روی حقی که دوست داشتنت به من بخشیده.
 
باوانِ من...
فاصله، دیگر اسمی ندارد.
نه کیلومتر، نه ساعت، نه آن جاده‌ی بلند که همیشه بی‌تو آغاز می‌شد.
امروز، جهان اندازه‌ی گام‌های تو شده است؛ کوچک، امن، نزدیک...
آن‌قدر نزدیک که صدای نفس‌هایت در دل ثانیه‌ها، پنهان نمی‌ماند.
من، به انتهای دلتنگی رسیدم و تو، در انتهای من ایستاده بودی؛ نه با دسته‌گل یا وعده‌ای پر زرق‌ و برق بلکه با همان نگاه همیشگی‌ات که همیشه شبیه خانه بود.
از اینجا به بعد، دیگر قرار نیست در دل هیچ جمله‌ای پنهانت کنم.
نه استعاره‌ای، نه تشبیهی، نه نفسی بریده از تو.
از اینجا به بعد «ما» خودِ جمله‌ایم؛ ساده، بی‌ادعا، بی‌فاصله.
و اگر روزی کسی از من بپرسد: آیا پایان خوشی وجود دارد؟
خواهم گفت:
آری، آن‌ دم که "بودنِ او" دیگر در هیچ فاصله‌ای جا نمی‌شد و دستم نه در خیال، که در حقیقت، دستِ او را یافت.
 
"پایان"
 
عقب
بالا پایین