در حال ویرایش مجموعه شعر خاموشی در اتاق خودم | به قلم سینا صیقلی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع (SINA)
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
۹. مسیر بالای تپه

راهِ دانشکده
بلند است،
نه فقط تپه
نه فقط پله‌ها،
یک چیزی
ته دلت سنگین است
که با هر قدم، جا به‌جا می‌‌شود.

سگ‌های ولگرد
زیر چشمی نگاهم می‌کنند،
نه که حمله کنند،
فقط انگار
می‌دونند
چیزی توی من
بوی ترس می‌دهد.

باد میزند به صورتم؛
کوله‌ام سنگین نیست
ولی من
کمرم خم شده است.
اما از سنگینی کوله نیستن.

دانشکده بالا است،
اون بالا بالا ها‌.
جایی که نه صدا می‌رسد
نه نگاه.
فقط باید برسی
بی‌این‌که کسی بفهمد
چقدر طول کشیده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۰. پارکینگ بی‌حرکت

ماشین‌ها
یکی‌یکی
می‌رسند، می‌روند
بی‌آن‌که حتی خاکِ دلم را
بلرزانند.

پشت فرمان یکی نشسته است،
خیره به گوشی،
خنده‌اش پر از مقصد
و من
هم‌چنان بدون مقصد
در پارکینگ ایستاده‌ام.

بوق‌ها زیادند،
ولی هیچ‌کدام
برای من نیست.
مثل زندگی،
که همیشه در حال عبور است؛
بی‌هیچ توقفی برای کسی
که فقط ایستاده نگاه می‌کند.

زمین پر از رد لاستیک است
و من
رد هیچ‌کس را
تا دل خودم پیدا نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۱. صفِ خاموش

بوفه شلوغ است
صدای سکه، نوشابه، خنده...
همه یک چیزیی می‌خواهند،
همه یک جایی دارن که بروند.

و من
پشتِ صف ایستاده‌ام
نه برای غذا
نه برای شکلات،
فقط برای این‌که
دلیلی داشته باشم
برای ایستادن.

آدامس‌ها زُل میزنند بهم
مثل خاطره‌هایی
که دیگه شیرین نیستن.

نوبتم شد
و چیزی نگفتم
فقط
از صف خارج شدم
مثل همیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۲. کتابخانه‌ی بی‌صدا

نشسته‌ام گوشه‌ی کتابخانه،
میان قفسه‌هایی
که کسی دیگر صدایشان نمیزند.

کتاب‌ها
یکی‌یکی چیده شده‌اند
مثل آدم‌هایی
که یاد گرفتن حرف نزنند.

جلوی من،
کسی مشغول خواندن است
اما چشم‌های من
می‌گردد
دنبال چیزی
که در هیچ کتابی نیست.

ساعت بی‌صدا جلو می‌رود،
مثل من
که فقط نشسته‌ام
بی‌آن‌که بدانم
منتظر چه کسی هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۳. حیاطِ یخ‌زده

برف،
آرام و بی‌صدا می‌بارید
روی نیمکت‌هایی
که هیچ‌کس
دیگر روی‌شان نمی‌شیننده.

رد پاها
زود محو می‌شوند
مثل دوست‌هایی
که فقط تا ظهر می‌مانند.

درخت‌ها
ل*خت و خسته ایستادن
مثل من
که زل زدم به آسمان
و نمی‌دانم
چه چیز را انتظار می‌کشم.

کاپشنم گرم نیست،
دست‌هایم نه.
فقط دارم
قدم میزنم
بین علف‌هایی
که زیر برف،
سبز بودن را یادشان رفته بود.

یک پرنده
روی شاخه‌ای خشک
می‌لرزد.
مثل صدای دلم
وسط این سکوت یخ‌زده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۴. همکلاسیم

او
همیشه می‌نشست
دو ردیف جلوتر،
نه زیاد نزدیک
نه زیاد دور
اما همیشه آن‌ قدر بود
که دلم بخواهد نزدیک‌تر باشد.

اسمم را بلد بود،
و صدایش
بین شلوغ‌ترین لحظه‌های کلاس
به‌راحتی پیدایم می‌کرد.

وقتی می‌خندید،
بُرد جدول مندلیف هم
برایم بی‌معنی میشد.

یک بار
مدادش افتاد
و من آن را برداشتم
مثل افتادن فرصتی
که هیچ‌وقت دوباره تکرار نشد.
حالا
او هنوز در همان کلاس می‌نشیند
و من هم
هنوز همان حرف نگفته‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۵. درس ایمان

کلاس دین بود،
اما بیشتر شبیه تریبون.
استاد،
با صدای پر از خشم،
خدا را
در سایه‌ی سیاست
مچاله می‌کرد.

ما نشسته بودیم
در صندلی‌هایی
که زیر وزن داوری‌اش
لرزش داشتند.

درباره‌ی گناه می‌گفت،
اما چشم‌هایش
دنبال مقصر می‌گشت،
نه درک.

هر بار
که سوالی پرسیدم،
جواب نگرفتم،
فقط برچسب خوردم.

و من فکر کردم:
اگر ایمان،
این است که تو می‌گویی
کاش هیچ‌وقت
مؤمن نمیشدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۶. فرم نمره

فرم نمره را گرفتم
و فهمیدم
برای هیچ‌کدام از دردهایم
کد
تعریف نشده بود.

پزشکی،
علم بزرگی‌ است
اما
نه آن‌ قدر که بفهمد
چرا بعضی شب‌ها
نمی‌توان گریه کرد.

زیر ستون "شرح حال"
فقط نوشتم:
"خسته‌ام،
از پرسیدن بی‌جواب
از زنده‌ماندن بی‌نشانی"

و استاد،
با خودکار قرمز
خطی کشید
روی تمام سکوت‌هایم
و نوشت:
«ارجاع به روان‌پزشک»

من اما
فقط می‌خواستم
کسی بفهمد
"زنده بودن"
همیشه مساوی با
"بودن" نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۷. آیینه شکسته

در انتهای راهروی شمالی،
کنار در همیشه بسته‌ی مشاوره،
آیینه‌ای بود
قدی، بلند
ولی ترک‌خورده.

گاهی خودم را در آن می‌دیدم،
پراکنده،
در چند تکه‌ی ناهم‌راستا،
لبخندی که وصله‌ی اشتباهی بود،
چشم‌هایی که هیچ‌جا کامل نمی‌شدند،
و دستی
که نمی‌دانست بالا بیاید
یا بی‌افتد.

هر بار رد میشدم،
یکی از من،
در آن ترک‌ها جا می‌ماند؛
خیره،
بی‌صدا،
بدون این‌که کسی حتی بپرسد:
«چی دیدی توی آیینه؟»

نمی‌دانم
آیینه شکسته بود
یا من،
اما از آن روز به بعد،
کمتر خودم را نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۱۸. سالن کامپیوتر

نور آبی مانیتورها
روی صورت‌ها افتاده بود،
مثل مهتابی که از پنجره‌ی بسته
به اتاقی خالی سرک بکشد.

صدای تیک‌تیک کیبوردها،
مثل بارانی یکنواخت،
روی سقف سکوت می‌بارید،
و هر از گاهی
صدای آه کوتاهی
میان کلیدها گم میشد.

همه غرق صفحه‌هایشان بودند،
با چشم‌هایی خسته
و گردن‌هایی خمیده،
اما هیچ‌کس
چشم در چشم دیگری نشد.

کنار پنجره نشسته بودم،
و حس می‌کردم این همه مانیتور،
فقط تصویرهایی را نشان می‌دهند
که به درد زنده‌ماندن
نمی‌خورند،
انگار برای فرار ساخته شده‌اند،
نه برای پیدا کردن راه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین