در حال ویرایش دلنوشته راپسودی | اثری از آشوب

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ChaosChaos عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان ادبیات + منتقد شعر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد
تیم تگ
کپیـست
نویسنده افتخاری
شاعـر
نوشته‌ها
نوشته‌ها
519
پسندها
پسندها
2,813
امتیازها
امتیازها
203
سکه
1,710
🪽بنام شاعر زندگی

IMG_8932.jpeg



نام اثر: راپسودی
نام نویسنده: سحر راد (ملقب به آشوب)
ژانر: عاشقانه، تراژدی
سطح: حرفه‌ای

دیباچه:
کسی چه می‌داند که این دل پس از هربار شکستن، چگونه از نو بر مدار تپیدن می‌ماند؟!
و یا جانی که بارها در آتش عشق سوخته، چگونه می‌تواند هنوز زنده‌بودن را به یاد داشته باشد؟
من آن روح ‌پریشان زنی‌ام که دستانش بوی التماس گرفته و
آواره‌ی سرزمینی شده است که هیچ آغوشی در آن امن نبود؛
هیچ نگاهی در آن سو نداشت و هیچ کلامی معنادار نبود.
همان زنی که نامش را بر سنگ‌های سرد تاریخ حک کرده‌اند
بی آنکه دستی برای لمسشان باز گردد.
هرگز صدایش در هیاهوی جهان بر گوش کسی نرسید،
هر بار که لبخندی بر لبش نقش بست
با اندوهی عمیق‌تر بر دلش ریشه دواند.
او...
عشق را همچون زهری نوشید
و آنگاه که بوسه‌ای بر لبانش نشست،
طعم زخم و خاکستر گرفت.
او به تمامی آنچه عشق نام داشت، ایمان آورد؛
و هر دفعه، ایمانش را در سلاخ‌خانه‌ی سرنوشت به مسلخ بردند.
بذر امیدی که در بستر عشق کاشت، درون خاکی شور و سترون جوانه زد
و هر ساقه‌ای که به نور متمایل شد به تیغ تزویر از بیخ بریدند.
در حقیقت او از قبیله‌ی عاشقانی‌ بود که
در هیچ قصه‌ای برایشان پایان خوشی وجود نداشت.
آنها همگی محکوم به سرگردانی در چرخه‌ای ابدی از شیدایی و فروپاشی بودند.
و اکنون،
این من هستم در میان ویرانه‌هایی که روزی خانه‌ی اشتیاقم بود،
تنها، خسته و تهی از یقین.
نغمه‌ای در گوشم می‌پیچد،
سمفونی تلخ و هراس‌آوری که مرا بر ل*ب پرتگاهی می‌کشاند.
چشم دوخته‌ام به دوردست تاریکی و درونم همان زن فراموش شده، زیر ل*ب می گوید:
«شاید این‌بار، در واپسین نغمه‌ی این راپسودی غم‌انگیز، نت پایانی را بیابم.»



پ.ن: راپسودی یعنی قطعه‌ یا متن آزاد، پرشور و هیجانی که احساسات شدید و متغیر را بیان می‌کند. می‌توان آن را به نوعی شعر یا موسیقی پرآوازه و عاطفی، بدون رعایت دقیق فرم و قانون سختگیرانه دانست. در ادبیات و شعر، متن یا شعر احساسی که اغلب داستانی کوتاه و عاطفی را بیان می‌کند.


بهار 1404

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°



do.php





نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
‌‌




پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌








شما می‌توانید پس از ۱۰ پست درخواست جلد بدهید.







‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.







‌‌
پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.








همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..







‌‌
اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..







‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○



«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
راپسودی اول:




اکنون که در آیینه‌ی خاطره نظر می‌افکنم، از همان لحظه‌ی نخست که ناخواسته جر‌عه‌ای از قهوه‌ی تلخ نگاهش را چشیده بودم، پنداشتم که دیگر هیچ طعمی در این جهان، چون آن تلخی در وجودم ننشیند. گویا دنیای کم وسعت من شکل دیگری گرفته بود و سیاره‌ها در مدار‌های دیگری به گردش افتاده بودند. نه زمان همان مسیر همیشگی را قرار بود بپیماید و نه مکان‌ها همان معنای گذشته را داشتند. بی‌صدا آمده بود، حتی فرصت آن نبود که ورودش را با سلامی از دل، خوش بدارم. مهمانی بی‌ادعا که درونم را با طوفانی از بی‌زمانی پریشان کرده بود. دریافته بودم که او را نه مانند اتفاقی ساده بلکه چون حاد‌ثه‌ای کیهانی می‌زیستم؛ حضوری که نرسیده از راه، سال‌ها در من ریشه دوانده بود. گویا پیش از آنکه دیده باشمش، روحم در بی‌خبری مقدسی، بارها از هاله‌اش گذر کرده بود. حتی هنوز یادم است که هر نگاهش همچون جام آخری بود که هنوز هم یارای نوشیدنش را ندارم. شاید چون او را باید می‌نواختم، می‌نوشتم و حس می‌کردم. هرچند که او یک نغمه نبود، شعر نبود بلکه جنون موزون جهانم بود! هماهنگی بی‌مرز بین حضورش و نخواستن هیچکسی به غیر او. شاید در او تمامی آنچه را که واژه‌ها توان ادایش را نداشتند، معنا یافته بودم.
همان اتفاق ناگریز که بی‌حضورش هیچ چیز، هرگز تمام نمی‌گشت.
 
راپسودی دوم



این زن، چگونه می‌توانست باور کند که حضور او جغرافیای جانش را از نو ترسیم خواهد کرد؟ نه با قدرت، نه با مرز، بلکه با دستانی خونین از زخم‌های سرباز عاشقی؛ زخم‌هایی که بر نقشه‌ی جوانی‌اش خط کشیدند و خط‌هایی که هر یک، نام او را خون‌آلود در دل خویش نهادند.
در نگاهش فرود آمده بودم، چون پرنده‌ای که خانه‌اش را باز می‌یابد نه بلکه چون شهابی که تقدیرش جز خاکستر شدن نیست.
او آنچه خدایان با پرستندگان بی‌پناه خویش می‌کنند را بر من فلک‌زده تجلی کرد: دل ربود و پاسخ نگفت.
گویا حادثه‌ای رخ داده بود نه مشابه به دلبستگی‌های زمینی، نه همجنس تمایل‌های زود‌گذر؛ رخدادی بی‌نام، بی‌هم‌زمانی با جهان و بی‌هیچ نشانه‌ای از خرد.
نه می‌شد توصیفش کرد، نه فراموشی‌اش را توجیه.
او نه‌تنها آمده بود، بلکه گویی از نخستین واژه‌ی آفرینش در زبان جانم جاری شده بود.
و ناآگاه از کودکی، زبان خاموشم، همواره نام او را صدا می‌زد. تمامی عشق‌هایی که پیش از آن تجربه کرده بودم، اکنون چون تقلیدی کودکانه از رویای او در ذهنم جان می‌دادند.
آیا ممکن است آدمی، تمام گذشته‌اش را با یک نگاه از نو تفسیر کند؟ آری. چنین شده بود.
و آن‌گاه که رفت و در بستر موج‌های دریا به دست غروب ناتمام عشق، رهسپار بی‌نهایت شد چون رویایی که از میانه‌ی خواب، چشم بگشایی و ببینی که دیگر نیست.
و منی ماندم با رد سنگین حضوری که نبودنش، از بودن هرکسی، وزین‌تر بود.
مگر چند بار می‌توان زندگی را از پس یک رفتن، دوباره زیست؟
مگر چند بار می‌توان استخوان‌ها را از زیر آوار خاطره بیرون کشید و به قامت ایستادن، بازگرداند؟
بارها کوشیدم… .

اما راپسودی‌ام، به جای پایان، مدام تکرار می‌شد؛تکراری از محنتی باشکوه، که هرگز خاک نمی‌خورد.
 
راپسودی سوم



دیگر توانی بر سوگواری درگذشت خاطرتمان ندارم.
حتی قطره‌ای اشک برای ریختن و هجایی از یک واژه برای گفتن.
مدتی‌ است سکوت، زبان مادری‌ام شده؛ نه از آن سکوت‌های قهرآلود، که بوی فراموشی می‌دهند، بلکه سکوتی از جنس حافظه که تنها خاطره‌اش دلتنگی است و ریشه در جانم دوانده.
ساکن و باثباتم.
شاید گمان کنی که درد، درونم رخنه نکرده، اما نه… درد، بخشی از من شده، چون پوستی دوم که دیگر توان کندنش را ندارم.
نمی‌دانم از کدام روز، از کدام نگاه یا کدام وداع بی‌صدا چنین شدم… اما یقین دارم که چیزی در من، دیگر هرگز به عقب بازنخواهد گشت.
می‌خواهم بدانی که در خاطره‌هایمان هم پنهان نمی‌شوم.

تو، از دیار من کوچ کرده‌ای به آسمانی ناشناس و من دیگر نمانده‌ام؛ نه آن‌گونه که بودنی باشد… . من فقط نفس می‌کشم، بی‌آن‌که بخواهم.
گاهی شب‌ هنگام، با خود زمزمه می‌کنم:
به راستی، کدام‌ یک از ما مقصر بود؟ تویی که به آسانی رفتی؟ یا منی که به سختی ماندم؟
اما جمله در گلویم فرو می‌ریزد. نه به‌خاطر نبودن پاسخ، بلکه چون پرسیدن آن هم، دیگر معنایی ندارد.
آموخته‌ام:
برخی عشق‌ها برای ماندن نمی‌آیند؛ نه برای خواستن، نه برای لم*س شدن، نه برای ساختن آن‌چه بوی تازگی دارد.
آنها می‌آیند تا در ما چیزی را بشکنند که اگر نمی‌شکست، هیچ‌گاه خود خویش را نمی‌فهمیدیم.
تو برای من همین بودی؛
یک شکست بزرگ،
یک شکست مقدس.
و من، این راپسودی بی‌پایان را با همان استخوان‌های شکسته، تا ابد و یک روز، در سکوت
خواهم نواخت.
 
راپسودی چهارم


سلام به چندمین روزی که بیدار می‌شوم، بی‌‌آنکه بیداری را طلب کرده باشم. مثل بسیاری از چیزهای دیگر، که نسبت به وجودشان بی‌تفاوتم.
قرص‌هایم را بدون آب می‌بلعم؛ حتی خشکی گلویم هم دیگر آزارم نمی‌دهد.

مثلا دیگر هر بار که کسی نامت را می‌پرسد، نه نیازی به صاف کردن صدا دارم، نه فرسخ‌ها از جایی که هستم دور می‌شوم تا در نامت غرق گردم.
شاید حرفی نمانده که ارزش ادایش را داشته باشد.
تو اتفاق افتادی، مثل بند آمدن باران. وجودم را لرزاندی و بعد… پایان. نه فاجعه بود، نه زیبایی؛ تنها افتادی و تمام شدی.
حتی سال‌ها نداشتنت شبیه قطعه‌ای ناجور در مغزم لق می‌زد. آنجا هست؛ بی‌خطر و بی‌اثر.
گاهی ردت را در آهنگی قدیمی حس می‌کنم. ردی نازک مثل خش افتاده روی صفحه‌ی وینیل؛ نه آن‌قدر عمیق که بشکند، نه آن‌قدر محو که فراموش شود.
نه از تو دلخورم، نه با تو صلح کرده‌ام. فقط دیگر نامت را روی لیوانم نمی‌نویسم؛ تا اگر گم شد، نگویند از آن تو بوده است.
روزی بود که نبودنت، کف اتاق را پر از خرده‌خاطره می‌کرد. حالا صبح‌ها با پای بره*نه عبور می‌کنم و حتی یک ترک، روی پوستم نمی‌نشیند.
می‌دانی… .
هیچ‌چیز ناگهان اتفاق نیفتاد. فراموشی، مثل سبزه‌ای بود که زیر سنگی روییده بود؛ بی‌نور، بی‌نام، بی‌نیاز.
گاهی فکر می‌کنم آن‌چه میان ما بود، فقط تمرینی بود
برای یاد گرفتن خودم.
انگار تو آیینه‌ای بودی که باید هزار بار می‌شکست
تا من، شکل واقعی‌ام را از میان تکه‌هایش ببینم.
امروز حتی آن زنی را که برای داشتنت سوخت، دیگر به یاد نمی‌آورم و این، پایان نیست.

تنها جایی‌ است که راپسودی من،
بی‌آنکه چشم‌انتظارت باشد،
آواز خودش را می‌خواند.
 
راپسودی پنجم



به گمانم فراموشت کرده‌ام… .
به همان تلخی‌ای که آدم، اندامی فاسد از تنش را به دست تیغ جراحی از سر بی‌دردی نه بلکه از روی ضرورت نجات می‌سپارد.
تو را در خودم دفن نکردم، بیرونت انداختم؛ چون سمی که باید از عمق جان بالا آورده شود تا مغز دوباره به زندگی بازگردد.
دیگر با یادآوری‌ات اشک نمی‌ریزم، لرزشی در استخوانم نمی‌افتد و خیالم از تو عبور نمی‌کند.
اما با این‌همه… هنوز هم نمی‌خواهم هیچ‌کس اسمت را نزد من تکرار کند.
چیزی در من از آن روزگار ویران مانده است؛ ویرانه‌ای که با هیچ ترمیمی شبیه گذشته نخواهد شد. حتی این‌ مسئله را پزشکم هم می‌داند و جای خالی نام تو در پرونده‌ام مثل ناتمامی تمام شدنی‌ است.
تو خاطره نبودی؛ تو برای من یک بیماری مزمن بودی. یک سرطانی دیرکشف که تا چشم باز کردم، میان بافت‌های سالمم ریشه دوانده بودی.
به گمانم فراموشت کرده‌ام، آری… اما هنوز هم از تو می‌گریزم.
از تکرارت، از بازگشتت با صدایی دیگر، چهره‌ای دیگر، لبخندی که بوی همان کابوس دیرسال را بدهد.
چون دیگر نمی‌خواهم حتی خیال بودنت را لم*س کنم؛ زیرا می‌دانم تو از آن دسته دردهایی بودی که اگر دوباره دچارش شوم، دیگر نجاتی نخواهد بود، دیگر حتی منی نخواهد ماند برای بهبود.
دور مانده‌ام از چون برخی حس‌ها، آدم را تا مرز جنون می‌برند و بازنمی‌گردانند.
اسمت را اگر جایی بشنوم، سرم را برنمی‌گردانم از بی‌اعتنایی نه بلکه از هراسی پنهان.
تو هنوز آن‌قدری در من زنده‌ای که مرگت را بار دیگر تاب نیاورم.
اما در غایت این زن،
نه‌تنها زنده مانده، بلکه آموخته است برخی از درس‌های زندگی‌، چون آتش‌اند زیر خاکستر؛
زیبا در خاطره، ویرانگر در واقعیت.
و حالا که دوری، نه اشک دارم برایت، نه دعا.

فقط یک خواهش؛ هرجا که هستی، همان‌جا بمان!

و بگذار راپسودی زندگی من، آزادنه و بدون هیچ اثری از تو، همچنان به نواختن ادامه دهد.
 
راپسودی ششم



نگاه ماتم‌زده‌ام به انگشتان پیچیده‌اش بر اندام باریک خودکار خیره مانده بود. او بی‌آنکه به صورتم نگاه کند، خودکار را میان انگشتانش چرخاند و برای چندمین‌بار، اطلاعات مندرج در پرونده‌ را مرور کرد. پرونده‌ای که من در آن، همچون حاشیه‌ای فرسوده به دست فراموشی سپرده شده بودم.

نام پرونده: R-08
نام بیمار: محفوظ
علت مراجعه: خروج بی‌اراده‌ی یک عشق ناگهانی از سیستم.
علائم اولیه: بی‌خوابی، اضطراب، توهم، توجیه.
تشخیص موقت: اختلال پس‌عشق حاد، فاز تهاجمی.

در تمام مراجعات، پزشکم درباره‌‌ی من چیزهایی را یادداشت می‌کرد که اتفاقی می‌خوانمش؛ یادداشت‌هایی از شرح حال، یا شاید دقیق‌تر، شرح زوال.

روز اول: بیمار مدعی فراموشی‌ است؛ با لحنی سرشار از قاطعیت، بی‌لرزش و بی‌مکث. می‌گوید هیچ‌چیز از او باقی نمانده. اما چشمانش، سکوتی دارند مخصوص آنانی که هنوز می‌لرزند.

روز دهم: اما حس بویایی هنوز فعال است؛ نام‌ها، صداها، عطرها، بیمار را از مسیر مکالمه خارج می‌کند. محرک‌های بیرونی به طرز عجیبی با حافظه‌اش سازش دارند. او در خلوت نیمه‌شب، زخم‌ها را بازبینی می‌کند.

روز بیست‌و‌یکم: بیمار می‌نویسد. بسیار و پر از تکرار. با زبانی منظم، ادبیاتی محکم و سطوری سرشار از انکار. تکرار عبارات: «یادم تو را فراموش، پاک‌کنی بر خاطراتمان کشیدم، من نجات یافته‌ام». صحبت‌های بالا نشانگر مقاومت شدید در برابر اعتراف به حضور پایدار موضوع.

روز سی‌ام: بیمار می‌گوید که خواب می‌بیند او بازگشته، با صورتی غریبه، اما صدایی آشنا که هنوز درد دارد.

روز چهل‌ودوم: فراموشی ظاهرا کامل شده با تصاویر محو و روایت‌های گنگ. دیگر نیازی به ادامه‌ی درمان نیست. بیمار لبخند می‌زند و می‌گوید: حتی اگر بازگردد، چیزی در من برای سوختن نمانده.

تشخیص نهایی او چیزی جز عبارت «درمان موفق» نبود! اما درست شب‌هنگام، همان وقتی که دیگران در آغو*ش رویاهای امن خوابیده‌اند، من در سکوت، یادداشتی زیر بالشتم می‌گذارم. یادداشتی که هرگز در پرونده نوشته نشد.
می‌نویسم که فراموشت کرده‌ام و البته که نفس می‌کشم، بی‌تو؛ لبخند می‌زنم، بدون ذکر نامت در لابه‌لای باریکه‌ی لبانم. حتی واژه‌هایم دیگر، با بوی تو تلفظ نمی‌شوند.
اما تو خوب می‌دانی که اگر در میان تاریکی هنوز نوری در چشمم روشن می‌ماند، اگر گاه‌گاه صدای قلبم، عجین ریتم عشق ناهمگون تو می‌شود، اگر این سطرها، به‌جای پایان، فقط درنگ‌هایی از وصف تو هستند، پس نه!
نه من هنوز نجات نیافتم.
تو همچنان در سرشت من نافذ هستی؛ همانند میخی که درست از زیر ناخن‌ام فرو رفته و دیگر بخشی از گوشت و پوستم شده.
و این جمله‌ی آخرم را بعدها، اگر توانستی بخوان. با صدایی آهسته، بی‌هیاهو، درست مثل خودت وقتی که رهایم کردی:
تمام این‌ها، فقط داستانی‌ است که برای زنده ماندن، هر شب برای خودم تعریف می‌کنم.

نه چون فراموشت کرده‌ام بلکه چون دیگر، توان یادآوری‌‌ات را ندارم عشق من… .
 
راپسودی هفتم



همه‌ی این‌ها بیش از یک اجرای بی‌نقص نبود.
حتما پزشک بیچاره‌ام هم در خیال مداوای من سیر می‌کند. لبخند می‌زنم؛ حتی تلخ‌تر از اسپرسو‌هایی که می‌نوشیدی.
به گمانت فراموشت کرده‌ام؟ بگذار که شکوه‌هایم را هم مثل تمامی این سال‌هایی که نبودی از تو پنهانش کنم.
دیوانه! من حتی صدای قدم‌هایت را در شلوغی ایستگاه‌های مترو، هنوز هم از میان هزار صدای دیگر تشخیص می‌دهم.
همه‌ی آن «من خوبم»ها، لبخند‌های تصنعی، نگاه‌های تهی از احساس، پشت کردن‌ها به کافه‌ای که عطرت هنوز روی صندلی‌هایش جا مانده، همگی بخشی از هنرهای من در استتار تو درون وجودم بود. آن‌ها،همه دروغ‌هایی بودند برای زنده ماندن.
به دوستانم گفتم مدت‌هاست گذشته و بعد در آینه، با دست لرزان ریملی را که بار دیگر شره کرده بود، پاک کردم و گفتم:« از آلرژی‌ است».
دفترم را پر کردم از جملات امیدواری «نجات یافته‌ام، تو را بخشیده‌ام و فراموشت کرده‌ام».
اما هر واژه، بیشتر شبیه نسخه‌ی جعلی یک نسخه‌نویس خسته بود که خودش هم از خواندن آن‌ها، چیزی نمی‌فهمید.
حقیقت؟ تو هرگز «یک آدم رفته» نبودی و تنها از سطح به عمق لغزیده‌ای، درست جایی میان قلب و حافظه‌ام؛ همان‌جا که رویا شکل می‌گیرد و بانگ حجرانت در گلو خفه می‌شود.
این من بودم که گفتم تو را از یادم شسته‌ام اما اگر امشب بازگردی نه، حتی اگر تنها نامه‌ای از جانب تو با دست‌خطت بیاید؛ هرچند که امضایی هم نداشته باشد، باعث می‌شود که تمام این بنای فراموشی در خود فرو بریزد.
تمام این سال‌ها نه برای پاک‌کردنت که برای محفوظ کردنت در اعماق وجودم زنده بودم.
و تو مثل بویی‌ مانده در یقه‌ی پیراهنی که دیگر نمی‌پوشمش اما هنوز گاه‌ به گاه به سینه‌ام می‌چسبانمش تا ببینم آیا هنوز حس‌ات می‌کنم؟
آری! فراموشت نکرده‌ام.
هرگز… و راستش را بخواهی
حتی خودم هم نمی‌دانم که
آیا اصلاً می‌خواهم فراموشت کنم؟
 
راپسودی هشتم



بگویم سلام؟
نه چون این واژه برای گفت‌وگو با کسی که در ذهنم زندگی می‌کند، کمی بیش از حد رسمی‌ است. بیش از حد مرده!
آن‌قدر با تو در خاطراتم، در پچ‌پچ خواب‌ها و در ل*ب‌پریده‌های دفترم سخن گفته‌ام که «سلام»، حالا فقط باری اضافه است.
راستش را بخواهی، دیگر نمی‌خواهم مقدمه‌چینی کنم.
نه دل و دماغ شاعرانگی مانده، نه تحمل حمله‌های بی‌وقفه‌ات به آواره‌های قلبم.
حتی دیگر دلم نمی‌خواهد به جهان نشان بدهم که از پس تو برآمده‌ام.
نمی‌خواهم جمله‌هایم را صیقل بدهم تا ردت محو شود.
نمی‌خواهم دیگر یک زن قوی باشم که همه دوست دارند از او نقل‌قول کنند.
در نهایت امشب تسلیمم.
مثل کسی که سالها سخت جنگیده اما در ثانیه‌ی آخر دست از پیروژی شسته باشد.
خسته شمشیرم را در کنجی رها کرده‌ام و با زانوهای خراش‌خورده در گوشه‌ی تاریکی از خودم فرو رفته‌ام.
نمی‌دانم به چه چیزی اما فقط نگاه می‌کنم.
به خودم؟ به رد تو؟ یا شاید هم به آن‌ همه وانمودی که اسمش را گذاشتم نجات؟
تو هنوز آغشته‌ای به جسم من؛
نه فقط در خاطره، نه فقط در زخم و نه حتی در حسرت… .
تو به شکل یک عضو مخفی اضافه در منی. چیزی که هیچ‌کس نمی‌بیند اما من هر روز، سنگینی‌اش را حس می‌کنم.
نه آن‌قدر مرگ‌بار که مرا بکشد، نه آن‌قدر بی‌اثر که فراموشی آورد.
البته که مردم فکر کردند نجات پیدا کرده‌ام. خودم هم همین‌طور. هرچند نقش بازی کردم. نقش یک زن هزار چهره، نویسنده‌ی شفا یافته، کسی که دیگر برای دوست‌داشتن تو واژه‌ای خرج نمی‌کند.
اما حقیقت چه بود؟
امشب، ادامه نمی‌دهم. این قلم دیگر نمی‌لرزد از نوشتن نامت.
این دهان، از گفتن دوستت دارم نه افتخار می‌کند، نه پشیمان است.
هنوز هم به شکلی عجیب با نبودنت نفس می‌کشم.
و اگر کسی بپرسد:« فراموشش کردی»؟ خواهم گفت:
نه کامل، نه هر روز و نه همیشه.
تو در جایی از سرزمین افکارم جا خوش کرده‌ای که حتی خودم هم دسترسی ندارم.
و شاید…
تا آخرین فصل این نوشته‌ها، همان‌جا بمانی در سکوتی خاموش اما زنده؛ زنده‌تر از تمام چیزی که عمری کوشیدم دفنش کنم و
در آخر مثل یک راپسودی عاشقانه‌ی دهشتناک که مکرر تکرار می‌گردد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین