چشمهام رو باز کردم که نور سفیدی باعث شد چندباری پلک بزنم. من... مردم؟ سرم رو کمی بلند کردم با دیدن لباسهای بیمارستان توی تنم آهی کشیدم.
-لعنتی! لعنتی! باید میدونستم که این روش جواب نمیده.
-اوه نه اتفاقا خیلی هم جواب داده!
از ترس یکدفعه سرجام نشستم با دیدن مردی که ظاهر عجیبی داشت، جا خوردم. پالتوی بلند مشکی و کلاه لبه گرد مشکی که این روزها از مد افتاده.
- توماس مکسون بیست و هشت ساله.
- شما؟
- اوه اره داشت یادم میرفت!
دستش رو داخل کتش برد اما خالی بیرون اومد.
- اوه فکر کنم کارت ویزیتم رو جهنم جا گذاشتم! نفر قبلی خیلی داشت تقلا میکرد حواسم رو به کل پرت کرد.
دستی به لبهی کلاهش کشید.
- فرشته مرگ هستم.
ابرویی درهم کردم نکنه من رو آوردن تيمارستان! برگشتم که با دیدن خودم روی تخت فریادی از ترس کشیدم و تقریبا پایین تخت پرت شدم؛ اما عجیب بود حس درد نداشتم انگار سبک بودم، خیلی سبک! به تخت نگاه کردم و با دیدن خودم که روش خوابیده بودم و چشمهام بسته یخ کردم.
چهار دست و پا خودم رو به سمت تخت کشیدم دست لرزونم رو به دست روی تختم زدم که ازش رد شد.
- چیشد خوشحال نشدی؟
- من... من مردم؟! پس چرا... .
نگاهی به مانیتور کنارم که داشت بیب بیب میکرد و خطش هنوز شکسته بود و صاف نشده بود کردم.
فرشته مرگ نگاهی به ساعتش انداخت.
- یک قدم تا مرگ فاصله داری، توی کما هستی. نگران نباش ته تهش... .
نگاهی به ساعتش کرد
- کمتر از بیست وچهار ساعت دیگه کارت تمومه با اون همه قرصی که خوردی.
توی فکر فرو رفتم؛ بالاخره داشت تموم میشد! حس عجیبی داشت دیدن خودم انگار هم اونجا روی تخت بودم هم اینجا؛ انگار رشته طناب نازکی من رو به جسمم پیوند زده بود.
- گفتی جهنم بودی؟ منم قراره... ؟
- امیدوار آب جوش دوست داشته باشی!
به جسم بیجون یا حداقل نیمه جونم روی تخت نگاه کردم.
- اوه با وجود دوتا گناه کبیرهای که کردی چه انتظاری داری؟
اخم ریزی کردم.
- دوتا؟
- ناامیدی و قتل.
پوزخندی زدم.
- هه جالبه! اختیار به دنیا اومدن که ندارم اختیار از دنیا رفتنم هم باید دست کس دیگهای باشه؟!
- ولی مهم اینه که اختیار زندگیت دست خودته!
خندهی بلندی کردم.