در حال ویرایش دلنوشته راپسودی | اثری از آشوب

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
راپسودی نهم



درون آینه به چهره‌ی درهم شکسته‌ام خیره شده بودم. گویا انعکاس مقابلم به ستوه آمده باشد، ل*ب گشود:
- «بسپارش به باد». این جمله را هزاربار تکرار کرده‌ای، اما هنوز قلبت به لرزش دیدار مجددش تن می‌دهد. تا کی می‌خواهی در حافظه‌ای پوسیده خانه کنی؟ چند بار دیگر باید خودت را به فراموشی دروغین قسم بدهی؟
زبان تلخم به کام چسبیده بود و توان حرکت نداشت اما برای دفاع از خودیش، ناگریز گفتم:
- اما مگر می‌شود؟ عشقش مثل جوهری است بر کاغذ روحم که حتی با باران هم پاک نمی‌شود. نمی‌خواهم فراموشش کنم. تبعیدش کردم به دیار ابدی آنچه در اعماق قلبم به یادش می‌جوشد.

چشم‌های خروشینش ترس به جانم انداخته بود. بر سرم فریاد زد:
- میدانی که آن تبعید، پنهان‌ترین بند است. تو هرگز آزاد نبودی! فقط حبس را مخمل‌پوش کردی. تو یک زن سوداگری هستی که هر شب، او را در سایه‌ی خیال آغو*ش می‌گیری و وانمود می‌کنی که به خواب رفته‌ای.

تسلیم شده، نفس بغض‌دارم را در هوای خفگان اتاق رها کردم و حالا جفتمان بهم‌دیگر خیره شده بودیم.
- اگر اعتراف کنم که هنوز به او فکر می‌کنم، گناه است؟ اگر بگویم هر کوچه‌ی خلوت، هر نغمه‌ی نیمه‌تمام، هر لم*س عبوری بوی او را دارد، مجرم می‌شوم؟ من محکومم؟

مرا به باد تمسخر گرفت، این را از لحنش فهمیده بودم.
- محکومی به عجز و ذلت. تو بیشتر از قبل خوار و ذلیل خواهی شد. بدان! او رفته و خاطره‌اش تنها طنین ناتمام زخمی ا‌ست که نمی‌گذاری التیام یابد.

طاقتم طاق شد و اشک‌هایم جاری. نالیدم:
- اما درد او، بخشی از من شده. چرا درکم نمی‌کنی؟ از من بخواه که دست از نفس کشیدن بردار، شاید بتوانم ولی نخواه که از او تهی شوم، اویی که در ذاتم حک شده.

دستش به بهانه‌ی نوازش سمتم کشیده شد. درست مقابلم و چشم‌هایی که لبریز از ترحم بودند. این من بودم درون آینه؟
- پس تا کی؟‌ تا کی در سایه‌ی کسی خواهی زیست که حتی نمی‌داند هنوز زنده‌ای؟ تا کی باید آینه را با تصویر او تار کنی؟

ناباور، در آینه به چهره‌ی جدیدی که روبرویم قامت بسته بود، خیره شدم. متحیر ل*ب زدم:
- شاید تا آن لحظه که جرأت کنم برای بخشش.
خودم را و او را بتوان عفو کنم و بگذرم از تمامی وقایع پیش آمده. و ببخشم این کش‌وقوس خسته‌کننده را.

خودش بود، عشق بر باد رفته‌ام! اما آوای درون من از میان لبان سهمگینش خارج می‌شد.
- و پس از آن؟

بزاق دهانم را برای چندمین بار قورت دادم و دستانم آهسته روی میز آرایش چوبی‌ام فرود آمدند.
- پس از آن، شاید خاموشی. فکر نکن این خاموشی به معنای پایان است بلکه به‌معنای سکوتی فاخر از منی‌ست که راپسودی‌ای تمام می‌شود و فقط طنینش جا می‌ماند.

حزین می‌خندد. هنوز هم دلربا و کشنده!
- و نامم؟

بی‌رحم می‌شوم؛ همانطور که می‌خواهد.
- بی‌شک هنوز بر لبم جاری‌ خواهد بود از یادآوری آن زنی که بودم، وقتی هنوز در آینه چشم‌هایت، زندگی می‌دیدم.

- (سکوت).

فاصله‌ی دیدمان را بیش‌تر کردم. بی هیچ تردیدی او مرا می‌شنید چون درونم بود.
- پس بنویس از مرثیه تمام‌شدن‌ها. برای به رسمیت شناختن یک زیستن زخمی.

ناگهان چهره‌اش ناپدید شد و حالا من بودم و من! در مقابل تصویر تو‌خالی‌ام. پوچ و پوشالی از ترحمات.
- می‌نویسم چون دیگر نمی‌خواهم برای فراموشی، نمایش اجرا کنم.
 
راپسودی دهم



حدس میزنم که زمانی برای آماده‌سازی ذهن نمانده. بلیط فرصت مرور واکنش‌ها و تمرین تظاهر سوخته.
او ایستاده، درست در امتداد یک عصر معمولی، پشت ویترینی که نور به موهای شب رنگش غمزه انداخته. با همان لبخند مرموز و نگاهی که نمی‌دانم به من دوخته شده یا از من عبور می‌کند.
دلم نشست‌ از سقوط آنچه در خیالم تجلی یافته بود.
انگار سال‌ها تمرین فراموشی به شوخی بی‌مزه‌ای ختم شده باشد.
تو آن‌جا بودی! لعنت بر چشمان تار از قطره‌های درشت و سمج اشک.
تو درست همان‌جایی هستی که نباید باشی.
چرا الان؟
نه در خوابمی، نه در خاطرمی و نه در جمله‌ای پیچیده. الان دقیقا در واقعیت، همان‌طور ساده و بی‌غم به‌نظر می‌آیی.
ماتم برده، نه بخاطر تو، به خاطر خودم که چطور هنوز بعد از این‌همه تظاهر، چشمانم بلد بودند با دیدنت بلرزند.
در آن چند ثانیه هرچه نوشته بودم در ذهنم آتش گرفت.
تمام اشعارم، نثرهایم، همگی به شکل مضحکی سوختند.
مردم از کنارم عبور کردند، گویی هیچ‌اتفاقی نیفتاده و تو شاید ندیدی. شاید هم دیدی و نخواستی بفهمم که دیده‌ای.
شاید آن‌قدر واقعی بودی که باید فقط به تماشای خودم ادامه می‌دادم.
و من،
من همان لحظه فهمیدم که آدم‌ها هیچ‌وقت واقعا نمی‌روند. آن‌ها فقط گاهی، شکلشان عوض می‌شود.
از آغو*ش به کابوس.
از لبخند به تهوع.
از دوستت دارم به «نگاهش نکن، برو.»
حالا؟ می‌پرسی که چه شد؟
هیچ.
من از کنار تو گذشتم،
مثل غریبه‌ای که هر شب، خوابش را می‌بیند.
و تو حتی نفهمیدی که کل جهانم، فقط برای چند لحظه به لرزه افتاد و غرق راپسودی بی‌صدا و شیرین دیدارت شدم.
 
راپسودی یازدهم



نمی‌دانم‌ چگونه اما با هزار و یک‌جور بدبختی به خانه برگشتم.
با قدم‌هایی رنجوری که گویا از زخم‌های تازه عبور می‌کردند نه از خیابان.
جالب بود که هیچ‌کس هم نفهمید کجا بودم، چه دیدم، چرا چشمانم اینگونه می‌سوزد. هیچ‌کس نمی‌فهمد تو دیدن نداری، مثل لرزهای هستی که با تماشایت همه‌چیز ترک می‌خورد و از هم می‌پاشد. از لبخند آدم‌ها گرفته تا آیینه‌ی روبه‌رویم.
نشستم. بی‌شک نفسم را با اره‌های چشمانت بریده بودند.
کلمه‌ای از دهانم نمی‌جست. همانقدر بی‌هیچ جمله‌ای، بی‌هیچ اشکی.
فقط یک‌جور خالی کشنده‌ که نمی‌شود نوشت، نمی‌شود فریاد زد، در اوج خفگی به سر می‌بردم.
مثل کسی که سالهاست ریه‌هاش نابود شده، نفسی ندارد و فقط باید با آن زندگی کند.
همه‌چیز یادم آمد:
تماس‌هایی که قطع شد، پیام‌هایی که بی‌جواب ماند،
شب‌هایی که خواب‌ات را می‌دیدم و صبح وانمود می‌کردم چیزی یادم نیست. لعنت به من که یاد آن خنده‌ات افتادم. آن خنده‌ای که عکسش را گذاشتی را نمی‌گویم، آن یکی که وقتی گفتی "نترس، من کنارت هستم"، افتاد از لای کلماتت.
الان چه شده بود؟ این فاجعه‌ی شیرین را بر کدامین گوشه از قلبم باید می‌نهادم؟!
دیدنت؛ آن هم واقعی، زنده و بی‌نیاز از من.
و من؟
باز همان زن خسته‌ام با دلی پر از چیزی که اسمش عشق نیست چون به گمانم عشق این‌طور آدم را خرد نمی‌کند.
این چیزی فراتر بود؛ چیزی شبیه پرستش، شبیه سقوط داوطلبانه به اعماق آتشی که خودم روشن کرده بودم.
حالا به این صفحه خیره‌ام که از قضا کمی قلم‌خوردش کردم.
شاید هم می‌نویسم، چون نوشتن تنها کاری‌ست که بلد شده‌ام بعد از تو. برای نمایش چیزهایی که اگر ننویسم،
فکر دیدنت تا مغز استخوانم فرو می‌رود و آن‌جا زلزله‌ای از درد به‌پا می‌کند.
پس می‌نویسم:
«دیدمت، رفتی و هنوز عاشق توام».
نمی‌دانم حس الانم حاکی از چیست. بی‌منطق، بی‌پناه یا ‌ناامید؟

فقط با خودم زمزمه می‌کنم ای کاش هیچ‌وقت، آن لحظه لعنتی دیدار اتفاق نمی‌افتاد.
 
راپسودی دوازدهم



وقتی در مابین تناقص احساساتم دست و پا می‌زدم، ناگهان تنها با یک جمله‌ی ساده، بی‌تزئین، بی‌مقدمه تمامی معادلات زندگی‌ام را بهم ریختی.
«می‌تونم ببینمت؟»
چه جمله‌ی کوچکی و چه اتفاق عظیمی پشتش خوابیده بود.
احساس کردم پوست تنم مذاب شد مثل لحظه‌ای که تب بی‌خبر بالا می‌رود و آدم ادراک نمی‌کند که از سرما می‌لرزد یا از آتش.
انگار نزد من نشسته باشی، بی‌صدا، از جایی نزدیک‌تر از رگ.
سال‌ها بود فقط نوشته بودم، فقط تمرین کرده بودم که اگر روزی تو را دیدم، بتوانم فقط بگویم سلام، حالت چطوره؟ و بروم. بدون لرزش دست، بدون ریزش چشم و بدون سوختن.
اما حالا که گفتی ببینمت، همه‌چیز به‌هم ریخت.
حتی نفهمیدم کی لباس‌هایم را یکی‌یکی امتحان کردم و هیچ‌کدام هم به تنم ننشست. موهایم را باز کردم، بستم و دوباره باز.
گویا دارم خودم را امتحان می‌کنم، زنی که شبیه من است اما ترسی ندارد از دیدن تو. در ذهنم هزار گفت‌وگو را مرور می‌کنم. هزار واکنش ممکن.
هزار جمله که شاید نگاهم را محکم‌تر کند یا صدایم را پنهان کند پشت کلمات حساب‌شده.
اما هیچ‌چیز کار نمی‌کند، نه رژلب قرمز، نه ادکلن گران‌قیمت و نه حتی آن لبخند تمرینی. راستی، هنوز هم قرمز لبانم را دوست داری؟
راستش را بخواهی از تو نمی‌ترسم. از خودم می‌ترسم وقتی ببینمت. از چشمانی که شاید دوباره بخواهند التماس کنند، از دلی که شاید فکر کند هنوز وقت برگشتن است.

دوباره می‌نویسی «ببینمت؟» و من نمی‌دانم چه اصراری به دیدن دست‌پاچگی‌هایم داری شاید هم از سر کنجکاوی‌ای که این سال‌ها چه به من گذشته.
این یک سؤال نبود؛ شروع انفجار بود و من خیره به تلفن‌ام که درست مثل کسی که آخرین نفس‌ها را می‌کشد، فقط نوشتم: «باشه».
و همان لحظه از تب سوختم.
با خود زمزمه‌کردم: «کاش، ای کاش که این راپسودی آخری باشد که از جانب تو می‌نوازم».
 
راپسودی سیزدهم



اوه!
بی‌شک بازدم چسبناکم از گلوی برافروخته‌ام قصد خروج نداشت. همچنان نمی‌‌توانستم به سادگی در باورم بگنجانم که آن سوی خیابانِ جایی که برایم نوشته بودی، ایستاده‌ام. وارفته از شهامت دیدارت و پشیمان از هزاران قدمی که به عمد تا اینجا پیاده آمده بودند. دست‌های افگار بسته از نوشتن آنچه که در من خشکانده بودی را روی بازوانم نهادم و باز نگاه خامم را به سردر کافه‌ی چوبی روبرویم دوختم. نمی‌دانم آمده بودی یا نه اما تنها چیزی که در آن لحظه میان سلول‌های تنم در جریان بود، مرا از کنجکاوی‌هایی که در برابرت می‌خواستم بکنم وا می‌داشت.
به ناگاه؛ دیدمت در همین خیابانی که هیچ‌گاه وعده‌گاه نبود. مثل قبل تند راه می‌رفتی و نگاهت مماس سنگرفش‌ها بود. وارد کافه شدی بدون آنکه چشم بچرخانی و مرا ببینی. به راستی، تمامی این سالها تو نخواسته بودی مرا ببینی!
چنگی به کویر گلوگاهم زدم که حالا از خشکی داشت می‌سوخت. دلم می‌خواست فرار کنم از آن‌همه چیزی که با تو دفن کرده بودم اما پاهایم از بی‌رمقی نلرزید. همانند تو تند و بدون هیچ نگاهی از عرض خیابانگذشتم و به درب شیشه‌ای کافه که رسیدم، بدون هیچ ملاحظه‌ای وارد محیط آنجا شدم. ایستادم، درست نقطه‌ی مقابلت با موهایی کوتاه، چشمانی اندکی سردتر و لبخندی که انگار از دهان دیگری قرض گرفته بودم.
تعجب را می‌شد از عمق نگاهت به سادگی خواند؛ مثل‌ تمامی وقت‌هایی که احساساتت را از چشمانت می‌فهمیدم.
بالاخره انتظار سر رسید و ل*ب‌هایت به قصد گفت‌وگو از هم باز شدند. تو گفتی آرام، محزون، با آن مکث آشنای میان جمله‌ها که فقط تو بلدی‌شان بودی:
- موهات کوتاه شده ولی هنوز هم شبیه خودتی، حتی قشنگ‌تر.
و من، نفسم برید از صداقت. خواستم من چیزی بگویم.
بگویم تمامی این سالها دلتنگت بودم و‌خودم را میان بازوانش قوی‌اش اسیر سازم اما نتوانستم.
دهانم وا مانده بود برای دروغی که دیگر به آن ایمان نداشتم.
- حرفی برای زدن ندارم.
اما تو حرف زدی. باز هم بی‌ادعا، بی‌فشار، مثل کسی که خودش را برای گفته‌شدن نمی‌آورد، برای شنیدن می‌آورد.
- راستی… صدات هنوزم آروم می‌کنه آدمو؟
یادته چقدر باهاش خوابم می‌برد؟

بغضم پشت حلقم به میهمانی نشسته بود.
نمی‌دانستم که زمین را نگاه کنم تا از شر نگاه خیره‌ات رهایی یابم یا خودم را در آیینه‌ی چشمانت پیدا کنم.

و بعد‌ گفتی:
- می‌دونی...
من فکر می‌کردم وقتی ببینمت، فراموشت کرده‌ باشم.
ولی انگار همه‌ی اون دلتنگی‎ها فقط منتظر بود چشم‎‌هام، دوباره ببینتت… .
تمام آن لحظه که این حرف‌ها را داشت می زد، آرام بود؛ بی‌گریه، بی‌صدا، بی‌آغو*ش اما درون من، چیزی سوخت از دوباره زنده‌شدن. از شنیدن جملاتی که گوش‌هایم تشنه‌ی شنیدنش بودند اما تنها واکنشی که توانستم نشان دهم فقط نگاه کردنت بود. مثل کسی که نمی‌‌خواهد حرف بزند، چون می‌ترسد با اولین کلمه، بغض دنیا را بترکاند.

دیدار تو آن حفره‌ی خالی را پر نکرد، فقط یادم آورد که هنوز خالی‌ است و هنوز دوست‌داشتنی، حتی اگر سال‌ها گذشته باشد.
 
راپسودی چهاردهم



نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود که روبه‌روی هم نشسته بودیم.
اما هنوز مبهوت بودم از لحظه‌هایی که در خیالم، هرگز قرار نبود دوباره تکرار شوند. با این‌حال، طعم تلخ قهوه هم حال دلم را عوض نمی‌کرد.
جرعه‌ای دیگر نوشیدم و بی‌اختیار یادم آمد که تو فقط اسپرسو می‌خوردی؛ همان قهوه‌ی غلیظ بی‌شکر، با لبخندی کوتاه و عبور بی‌توقف از مزه‌ها.
اما حالا، روبه‌رویم نشسته‌ای و از قهوه ترک من سفارش داده‌ای. همین تناقض کوچک، همین که سلیقه‌ات را هرچند موقت، قربانی لحظه‌ای با من کرده‌ای، قلبم را کمی بیشتر شکست. تو آن‌قدر سخاوتمند نبودی که رای خودت را برای کسی خرج کنی.‌
نگاهت اما پنهان نبود، آمیخته بود به تمام اجزای چهره‌ام. انگار داشتی چیزی را از نو، حفظ می‌کردی؛ با دقت، احتیاط و با چیزی شبیه به دلتنگی.
دستم بی‌اختیار رفت سمت شالم؛ موهایم را که نه سیاه بودند و نه سفید، جمع کردم و سعی کردم زمان را زیر چند لایه‌ی پارچه قایم کنم.
زیبا نبودم. یا هم نه؛ دیگر آن زن سال‌های پیش نبودم. همانی که موهایش هنوز نسوخته بود از آتش بی‌خبری‌ها.
راستش، در این سال‌ها زیبایی هیچ‌وقت دغدغه‌ام نبود.
اما حالا، دوباره با تو، در این قاب ناتمام بازگشته از گذشته از خودم خجالت می‌کشیدم.
هرچند، موهای جوگندمی‌ تو هم از چشمم دور نمانده بود.
و چه تناسب غریبی داشتیم؛ دو آینه‌ی زخم‌خورده از زمان،
با اندکی امید و انبوهی از حرف‌های بلعیده شده.
سکوت بینمان هم سبک بود، مثل خاطره‌ای که خودش را تکرار نمی‌کند، فقط مرور می‌شود.
و تو، ناگهان گفتی:
تمام این مدت فکر می‌کردم سال‌ها با تو چه می‌کنند… .
و می‌دونی؟ هنوز هم به طرز حیرت‌آوری زیبایی.
و من برای نخستین‌بار در تمام این سال‌ها هم خندیدم، هم گریستم از این‌که هنوز هم بلد بودی چطور با یک جمله،‌ همه چیز را برگردانی حتی من گم‌شده را.
 
راپسودی پانزدهم (از زبان همان مردی که رفته اما سال‌ها بعد به سوی جا‌مانده‌هایش بازگشته البته اگر جامانده‌ای باقی مانده باشد.)



حقیقتا نباید می‌دیدمش. نگاهش می‌کردم و چشم می‌دوختم به آنچه که سال‌ها نداشتمش.
قرار بود این دیدار فقط یک مکالمه‌ی محترمانه بین من و او باشد، چندتا جمله‌ی مبهم و یک خداحافظی بی‌درد.
ولی لعنت به آن چشم‌های آهویی و لعنت به آن لحظه‌ای که نگاهش از روی فنجان قهوه به عمق چشم‌هایم نفوذ کرد. کوتاه اما عمیق، جان‌سوز و کشنده. انگار چیزی در وجودم از هم‌شکست.
می‌دانستم و می‌دیدم که نگاهش فرق کرده بود، گویا دیگر دنبال هیچ‌چیزی نمی‌گشت. نه تأییدی، نه تردیدی و نه حتی عشقی. آن دختر روبرویم، دختری نبود که من می‌شناختم. به‌خاطر اینکه موهایش سفید شده بود‌ یا صدای نفس‌هایش فرق کرده بود، نه! بلکه چون دیگر من برایش مهم نبودم یا حداقل ماهرانه وانمود می‌کرد که نیستم.
و من؟
من آن قهوه‌ی لعنتی را سفارش دادم، فقط چون می‌دانستم او دوستش دارد. احمقانه‌ بود، مگر نه؟
پسر متکبری که هرگز به‌راحتی سر‌به‌راه نمی‌شد، حالا با یک فنجان قهوه به کل افتاده بود.
خدای من! من حتی خودم هم نمی‌دانستم که چرا چیزی نگفتم.
به زبان نیاوردم دلتنگش هستم، نگفتم شب‌هایی که نبود، کذایی‌ترین شب‌های عمرم بوده. فقط نگاهش کردم و اجازه دادم که برود؛ مثل همیشه.
اما این‌بار فرق داشت. چیزی درون من جا مونده بود. یک چیز سنگین، یک‌چیز خطرناک. شاید یک حسرت دیر فهمیده‌شده، یک عشق خاک‌خورده، شاید خود او… .
هنوز اسمش را صدا نکردم، هنوز نگفتم که بدون او، خودم هم نمی‌فهمم که مدت‌ها چه می‌کردم. هنوز، هیچ‌چیزی نگفتم.
اما دردناک‌ترین قسمت ماجرا اینجا بود که همچنان بعداز آن همه وقت، دلم می‌خواست که دوباره نگاهم کند. همانطور آرام و با آن چشم‌های خسته که انگار یک دنیا سکوت درون نهفته بود.

کاش دخترک طناز من که ریسه‌های سپید لای‌ موهایش، زیباترش کرده بود؛ بازهم نگاهم کند، خیره‌ام شود و بگوید دوستت دارم.
 
راپسودی شانزدهم



شب همچون پالتویی سیاه بر شانه‌ام سنگینی می‌کرد و در میان ظلمات اندوهناک آن، تنها چیزی که مجال درخشیدن یافته بود، تو بودی.
از آن‌ دسته آتشی هستی که در خاموش‌ترین لحظه، تمامت را می‌سوزاند.
تو را دیدم و جهانم سرشار از لذت آنچه که فراموشش کرده بودم، شد.
نگاهت، سنگین‌تر از هزار واژه، فرود آمد بر چهره‌ام و من، بی‌سپر ماندم در برابر طوفانی از خاطرات.
موهایت را جمع کرده بودی، گویا می‌خواستی چیزی را پنهان کنی اما هیچ‌چیز نمی‌توانست زمان را از چهره‌ات بزداید. آن موها به‌خاطر سنگینی سال‌هایی که بی‌من بر تو گذشته بود، آنگونه شده بود.
دلم خواست چیزی بگویم که از جنس عذر‌خواهی و توجیه نباشد. فقط یک جمله‌ی ساده و یک حقیقت خام و بی‌نقابی که از در قلبت عبور کند. مثل این: «دلتنگت بودم».
اما کلمات مرا نپذیرفتند. در تو، چیزی آرام و شکست‌خورده وجود داشت. آرام، از آن جنس که پس از طوفان می‌ماند و شکست‌خورده، از آنگونه که فقط خاموش است و دور. گمان می‌کردم زمان، همه‌چیز را خواهد شست اما اکنون با هر نگاه، با هر مکث تو، می‌فهمم که چیزی شسته نشد؛
فقط لایه‌ای از خاک نشست روی آتشی که هنوز می‌سوزد.
در تو، زنانگی‌ای نهفته بود که با درد پالوده شده بود.
دختر نشسته روبرویم، با قامتی راست اما خسته بود و من، مردی ایستاده در درون خویش، پر از سکوت، پر از حسرت، بی‌آنکه هنوز سزاوار گفتن باشم.
چه ساده تو را باختم زیبای‌من و چه پیچیده، هنوز با تو می‌جنگم در پستوهای ذهنم، در شب‌هایی که تمام نمی‌شوند.
این سکوت، آغاز چیزی‌ مثل اعتراف، شاید بازگشت یا شاید فقط سوختن.

اما امشب، فهمیدم که هنوز در من ادامه داری.
 
راپسودی هفدهم



هر روز قدم‌هایم بی‌آن‌که افسارشان دستم خودم باشد، بی‌صدا و محتاط به سمت خانه‌ی تو کشیده می‌شد. گویی هر سنگفرش کوچه شاهد دلتنگی‌های من بود و درد‌هایم را حمل می‌کرد.
زمان نیز با تمام بی‌رحمی‌اش، فقط به من اجازه می‌داد تا هاله‌ای از تو را ببینم، بدون آن‌که لمسش کنم.
گاهی از پشت پنجره، سایه‌ات روی زمین می‌افتاد و قلبم با لرزش بی‌صدا می‌فهمید که هنوز در من زنده‌ای. در هر حرکت و نفست، تماماً سهم من هستی.
نگاهت بدون هیچ تزویری، مرا در میان دریایی از حسرت غرق می‌کرد و من، مردی که زمانی از منیت لبریز شده بود، حالا تماشاگر خاموشی‌ای شده بودم که هیچ واژه‌ای برای بیان دلتنگی‌اش ندارد.
و بی‌گاه، گربه‌های کوچه می‌آمدند و تو با دست‌هایی که هنوز گرم و پر از زندگی بودند، شیر را روی زمین می‌ریختی. حرکت آرامت، تأنی لبخندت و نگاه نافذت، همه‌چیزت، مرا به خود می‌کشید.
هرچند که متقابلا تنها می‌توانستم در سکوت و فاصله‌ای که هیچ‌کس نمی‌دانست، روزهای از دست رفته‌مان را بازسازی کنم.
بعضا تصور می‌کردم اگر نفس‌هایم با نفس‌های تو هم‌زمان شود، شاید بتوانم با تو یکی شوم، حتی در همان فاصله‌ی کوتاه خیابان و دیوارها. دلم می‌خواست که زمان در همان لحظه متوقف شود که تنها بمانیم با سایه‌ها و خاطره‌هایمان، با آن سکوتی که سنگین است و در عین حال، پر از طعم زندگی.
من، مردی که گمان می‌کرد روند این جهان را به تنهایی می‌تواند تا آخرین رپز عمرش ادامه دهد، حالا می‌فهمم که با دیدار مجدد تو، هر روز با نگاهت تغذیه می‌شوم؛ حتی هر حرکت و نگاهی که بی‌خبر از من رد می‌شد، در اعماق وجودم ریشه می‌کرد و مرا در بند دلتنگی‌های بی‌نام و نشان نگه می‌داشت.
بهتر است بگویم که هنوز در تمام این روزها، هیچ‌چیز را نگفته‌ام. هیچ اعترافی نکرده‌ام؛ نه از دلتنگی‌ام گفته‌ام و نه از آن حس گنگ و ناشناخته که با دیدن تو در دل من زنده می‌شود. شاید روزی، وقتی واژه‌ها به آخر برسند، حقیقت را بازگو کنم.
اما تا آن زمان، تنها می‌توانم از دور، با فاصله‌ای اندک و بی‌صدا، حضور تو را در زندگی‌ام لم*س کنم و باز هم به دزدکی نگاهت بسنده کنم.
 
راپسودی هجدهم




در طول این بازه‌ی زمانی سرشار از محنت، با سایه‌ات زندگی کرده بودم؛ با تصویرت پشت شیشه‌ها و زمزمه‌ی تکراری قدم‌هایت بر سنگفرش کوچه اما آن روز، دیگر نتوانستم اسیر سکوت بمانم. گویی چیزی در من شکست، بندهایی که سال‌ها مرا در پس فاصله‌ها نگه داشته بودند، پاره شد. قدم‌هایم، بی‌اجازه از عقل به سوی تو شتافتند. انگار که سال‌ها تمرین کرده بودند تا تنها برای این لحظه باشند.
دیدمت… این‌بار بی‌پرده و بی‌حجاب فاصله.
چشم‌هایت، همان آسمان بی‌انتهایی بود که روزی در آن پرواز می‌کردم و هنوز هم شوق رهایی را از یاد نبرده‌ام. گفتم… و در حقیقت بر زبانم جاری شد، بی‌آن‌که بخواهم:
- نغمه! نغمه‌ی من! دلبندم…
راستش رو بخوای هنوز دوستت دارم. هنوز، دیوانه‌وار عاشقت هستم. رفتنم اشتباه بود؛ اشتباهی که هر روز و هر شب، مرا تا مرز نابودی کشاند.

کلمات، چون سربازانی افگاربسته، از دهانم بیرون می‌ریختند؛ بی‌نظم اما پر از خون حقیقت. نگاهت، آن‌چنان آرام و بی‌تکان مانده بود که گویی میان زمان و جا گیر کرده‌ای.
دست‌هایم میل به لم*س تو داشتند اما در میانمان هنوز چیزی بود؛ غمی عظیم، حاصل همان روزهایی که از تو گریخته بودم.
اما این‌بار، نیامده بودم که در سکوت بمانم. آمده بودم تا بگویم، حتی اگر بهایش سنگین‌تر از آن باشد که تاب بیاورم. آمده بودم تا قلبم را بی‌پناه و بره*نه، پیش رویت بگذارم؛ همان قلبی که در نبودت پوسید اما هرگز از تپیدن برای تو بازنایستاد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین