Chaos
مدیر ارشد دپارتمان ادبیات + منتقد شعر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد
تیم تگ
کپیـست
نویسنده افتخاری
شاعـر
راپسودی نهم
درون آینه به چهرهی درهم شکستهام خیره شده بودم. گویا انعکاس مقابلم به ستوه آمده باشد، ل*ب گشود:
- «بسپارش به باد». این جمله را هزاربار تکرار کردهای، اما هنوز قلبت به لرزش دیدار مجددش تن میدهد. تا کی میخواهی در حافظهای پوسیده خانه کنی؟ چند بار دیگر باید خودت را به فراموشی دروغین قسم بدهی؟
زبان تلخم به کام چسبیده بود و توان حرکت نداشت اما برای دفاع از خودیش، ناگریز گفتم:
- اما مگر میشود؟ عشقش مثل جوهری است بر کاغذ روحم که حتی با باران هم پاک نمیشود. نمیخواهم فراموشش کنم. تبعیدش کردم به دیار ابدی آنچه در اعماق قلبم به یادش میجوشد.
چشمهای خروشینش ترس به جانم انداخته بود. بر سرم فریاد زد:
- میدانی که آن تبعید، پنهانترین بند است. تو هرگز آزاد نبودی! فقط حبس را مخملپوش کردی. تو یک زن سوداگری هستی که هر شب، او را در سایهی خیال آغو*ش میگیری و وانمود میکنی که به خواب رفتهای.
تسلیم شده، نفس بغضدارم را در هوای خفگان اتاق رها کردم و حالا جفتمان بهمدیگر خیره شده بودیم.
- اگر اعتراف کنم که هنوز به او فکر میکنم، گناه است؟ اگر بگویم هر کوچهی خلوت، هر نغمهی نیمهتمام، هر لم*س عبوری بوی او را دارد، مجرم میشوم؟ من محکومم؟
مرا به باد تمسخر گرفت، این را از لحنش فهمیده بودم.
- محکومی به عجز و ذلت. تو بیشتر از قبل خوار و ذلیل خواهی شد. بدان! او رفته و خاطرهاش تنها طنین ناتمام زخمی است که نمیگذاری التیام یابد.
طاقتم طاق شد و اشکهایم جاری. نالیدم:
- اما درد او، بخشی از من شده. چرا درکم نمیکنی؟ از من بخواه که دست از نفس کشیدن بردار، شاید بتوانم ولی نخواه که از او تهی شوم، اویی که در ذاتم حک شده.
دستش به بهانهی نوازش سمتم کشیده شد. درست مقابلم و چشمهایی که لبریز از ترحم بودند. این من بودم درون آینه؟
- پس تا کی؟ تا کی در سایهی کسی خواهی زیست که حتی نمیداند هنوز زندهای؟ تا کی باید آینه را با تصویر او تار کنی؟
ناباور، در آینه به چهرهی جدیدی که روبرویم قامت بسته بود، خیره شدم. متحیر ل*ب زدم:
- شاید تا آن لحظه که جرأت کنم برای بخشش.
خودم را و او را بتوان عفو کنم و بگذرم از تمامی وقایع پیش آمده. و ببخشم این کشوقوس خستهکننده را.
خودش بود، عشق بر باد رفتهام! اما آوای درون من از میان لبان سهمگینش خارج میشد.
- و پس از آن؟
بزاق دهانم را برای چندمین بار قورت دادم و دستانم آهسته روی میز آرایش چوبیام فرود آمدند.
- پس از آن، شاید خاموشی. فکر نکن این خاموشی به معنای پایان است بلکه بهمعنای سکوتی فاخر از منیست که راپسودیای تمام میشود و فقط طنینش جا میماند.
حزین میخندد. هنوز هم دلربا و کشنده!
- و نامم؟
بیرحم میشوم؛ همانطور که میخواهد.
- بیشک هنوز بر لبم جاری خواهد بود از یادآوری آن زنی که بودم، وقتی هنوز در آینه چشمهایت، زندگی میدیدم.
- (سکوت).
فاصلهی دیدمان را بیشتر کردم. بی هیچ تردیدی او مرا میشنید چون درونم بود.
- پس بنویس از مرثیه تمامشدنها. برای به رسمیت شناختن یک زیستن زخمی.
ناگهان چهرهاش ناپدید شد و حالا من بودم و من! در مقابل تصویر توخالیام. پوچ و پوشالی از ترحمات.
- مینویسم چون دیگر نمیخواهم برای فراموشی، نمایش اجرا کنم.
درون آینه به چهرهی درهم شکستهام خیره شده بودم. گویا انعکاس مقابلم به ستوه آمده باشد، ل*ب گشود:
- «بسپارش به باد». این جمله را هزاربار تکرار کردهای، اما هنوز قلبت به لرزش دیدار مجددش تن میدهد. تا کی میخواهی در حافظهای پوسیده خانه کنی؟ چند بار دیگر باید خودت را به فراموشی دروغین قسم بدهی؟
زبان تلخم به کام چسبیده بود و توان حرکت نداشت اما برای دفاع از خودیش، ناگریز گفتم:
- اما مگر میشود؟ عشقش مثل جوهری است بر کاغذ روحم که حتی با باران هم پاک نمیشود. نمیخواهم فراموشش کنم. تبعیدش کردم به دیار ابدی آنچه در اعماق قلبم به یادش میجوشد.
چشمهای خروشینش ترس به جانم انداخته بود. بر سرم فریاد زد:
- میدانی که آن تبعید، پنهانترین بند است. تو هرگز آزاد نبودی! فقط حبس را مخملپوش کردی. تو یک زن سوداگری هستی که هر شب، او را در سایهی خیال آغو*ش میگیری و وانمود میکنی که به خواب رفتهای.
تسلیم شده، نفس بغضدارم را در هوای خفگان اتاق رها کردم و حالا جفتمان بهمدیگر خیره شده بودیم.
- اگر اعتراف کنم که هنوز به او فکر میکنم، گناه است؟ اگر بگویم هر کوچهی خلوت، هر نغمهی نیمهتمام، هر لم*س عبوری بوی او را دارد، مجرم میشوم؟ من محکومم؟
مرا به باد تمسخر گرفت، این را از لحنش فهمیده بودم.
- محکومی به عجز و ذلت. تو بیشتر از قبل خوار و ذلیل خواهی شد. بدان! او رفته و خاطرهاش تنها طنین ناتمام زخمی است که نمیگذاری التیام یابد.
طاقتم طاق شد و اشکهایم جاری. نالیدم:
- اما درد او، بخشی از من شده. چرا درکم نمیکنی؟ از من بخواه که دست از نفس کشیدن بردار، شاید بتوانم ولی نخواه که از او تهی شوم، اویی که در ذاتم حک شده.
دستش به بهانهی نوازش سمتم کشیده شد. درست مقابلم و چشمهایی که لبریز از ترحم بودند. این من بودم درون آینه؟
- پس تا کی؟ تا کی در سایهی کسی خواهی زیست که حتی نمیداند هنوز زندهای؟ تا کی باید آینه را با تصویر او تار کنی؟
ناباور، در آینه به چهرهی جدیدی که روبرویم قامت بسته بود، خیره شدم. متحیر ل*ب زدم:
- شاید تا آن لحظه که جرأت کنم برای بخشش.
خودم را و او را بتوان عفو کنم و بگذرم از تمامی وقایع پیش آمده. و ببخشم این کشوقوس خستهکننده را.
خودش بود، عشق بر باد رفتهام! اما آوای درون من از میان لبان سهمگینش خارج میشد.
- و پس از آن؟
بزاق دهانم را برای چندمین بار قورت دادم و دستانم آهسته روی میز آرایش چوبیام فرود آمدند.
- پس از آن، شاید خاموشی. فکر نکن این خاموشی به معنای پایان است بلکه بهمعنای سکوتی فاخر از منیست که راپسودیای تمام میشود و فقط طنینش جا میماند.
حزین میخندد. هنوز هم دلربا و کشنده!
- و نامم؟
بیرحم میشوم؛ همانطور که میخواهد.
- بیشک هنوز بر لبم جاری خواهد بود از یادآوری آن زنی که بودم، وقتی هنوز در آینه چشمهایت، زندگی میدیدم.
- (سکوت).
فاصلهی دیدمان را بیشتر کردم. بی هیچ تردیدی او مرا میشنید چون درونم بود.
- پس بنویس از مرثیه تمامشدنها. برای به رسمیت شناختن یک زیستن زخمی.
ناگهان چهرهاش ناپدید شد و حالا من بودم و من! در مقابل تصویر توخالیام. پوچ و پوشالی از ترحمات.
- مینویسم چون دیگر نمیخواهم برای فراموشی، نمایش اجرا کنم.