دلنوشته خستگی، فقط خواب آلودگی نیست | زهرا سلطان‌زاده

زهرا سلطانزاده

ناظر اثـر
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
116
پسندها
پسندها
1,122
امتیازها
امتیازها
133
سکه
973
عنوان: خستگی، فقط خواب آلودگی نیست...
نوسینده: زهرا سلطانزاده
ژانر: درام

مقدمه:
گاهی خسته‌ای
نه از کار، نه از راه رفتن،
بلکه از تحمل کردن.
از اینکه مدام قوی باشی، در سکوت.
از اینکه هر روز بخوای خودتو قانع کنی که "می‌گذره"، ولی نمی‌گذره.
از اینکه هیچ‌کس نفهمه پشت اون لبخند کوچیکت،
یه روحِ بی‌نفس خوابیده.
گاهی خسته‌ای از نقش بازی کردن،
از اینکه باید خوب باشی چون دختر خوبی هستی،
باید سکوت کنی چون بچه‌ی اولی،
باید بسازی چون چاره‌ای نیست…
گاهی خسته‌ای از خودت.
از اینکه چرا نمی‌تونی بلند شی، چرا نمی‌تونی داد بزنی،
چرا نمی‌تونی فقط یه بار بگی:
"من دیگه نمی‌کشم."
ولی...
همین که هنوز این خستگی رو حس می‌کنی،
یعنی هنوز یه چیزی توی وجودت زنده‌ست.
یعنی هنوز یه گوشه‌ی کوچیک هست که نخواسته تسلیم شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°


do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌




شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.




پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.




پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.




همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..




اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..




○● قلمتان سبز و ماندگار●○



«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
می‌گن خستگی با یه خواب خوب درست میشه…
ولی کاش یکی می‌فهمید
بعضی خستگی‌ها فقط توی تن نیستن.
تو دلن. تو روحن.
تو فکرایی‌ان که شب تا صبح نمی‌ذارن پلک‌هات آروم بسته شن...
خسته‌ام.
از توضیح دادن. از وانمود کردن.
از قوی بودن وقتی که هزار تکه‌ام.
من خسته‌ام
از اینکه همیشه باید فهمیده باشم، ساکت مونده باشم،
اولویت بقیه بوده باشم،
و آرزوهامو گذاشته باشم یه گوشه، تا وقتش برسه…
و هیچ‌وقت نرسه.
دلم می‌خواد فقط یه بار، بدون اینکه کسی بگه «تو بزرگ‌تری»،
بگم:
منم خسته‌ام... لطفاً فقط بذارید باشم. نه بیشتر. نه کمتر.
بعضی وقتا فقط یه «درک ساده»
می‌تونه نجاتت بده.
نه نصیحت، نه قضاوت، نه حرف‌های قشنگ…
فقط یه نفر که بفهمه چرا حتی وقتی هیچی نگفتی،
بازم خسته‌ای...
 
خستگی مثل زنی‌ست که از خواب عشق برگشته باشد...
گاهی
احساس می‌کنم تنهایی،
نام دیگر من است...
زنی که در سکوت شب،
با خودش قهوه می‌نوشد و شعر می‌نویسد
برای پنجره‌ای که سال‌هاست کسی از آن نیامده...
خسته‌ام...
از تقویم‌هایی که هر روز تکرار می‌شوند
بی‌آن‌که کسی بیاید، بی‌آن‌که دستی،
دل این شانه‌ها را بفهمد.
چه دلتنگ است این دل
وقتی باید تظاهر کند که خوب است
وقتی بغض، مثل تکه‌نانی خشک،
در گلوی زندگی‌ام گیر می‌کند.
من خسته‌ام
از شهر، از مردم، از خودم...
از زنی که هر شب
در آینه نگاه می‌کند
و نمی‌داند کی این‌همه تنها شد...
 
گاهی آدم آن‌قدر خسته است که خنده‌اش هم صدای گریه می‌دهد...
نه از تن، از جان. از جایی عمیق، از جایی که دست هیچ‌کس به آن نمی‌رسد.
آنجا که سال‌هاست خاک گرفته، تاریک است، سرد است…
آنجا که دلتنگی خانه کرده و تنهایی برای خودش تاج گذاشته و می‌چرخد و فرمان می‌دهد.
کسی نمی‌فهمد،
نه آن‌که کنارم نشسته، نه آن‌که هر روز صدایم را می‌شنود، نه حتی آینه.
همه‌چیز مثل نمایشی تکراری شده؛
نقش آدمی را بازی می‌کنم که انگار خوب است، که انگار حالش بد نیست،
اما شب که می‌رسد...
پرده می‌افتد، نقش‌ها می‌میرند، و من با خودِ واقعی‌ام تنها می‌مانم.
دلم برای خودم تنگ شده…
برای آن روزهایی که می‌خندیدم بی‌دلیل، که دلخوشی‌ها ساده بودند،
برای خودی که هنوز زنده بود، هنوز می‌جنگید…
نه این منِ خسته،
نه این منِ خاموش…
نه این منِ تنها.
 
عقب
بالا پایین