در حال ویرایش دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
تنهایی من شبیه اسکله‌ست، پر از ردّ پا و بی‌کسی...
و تو… آخرین مسافری بودی که هیچ‌وقت برنگشتی.
بعدِ تو، هیچ‌کس نیومد…
فقط موج بود و باد…
و من، که هر روز توی ذهنم رسیدنت رو تمرین می‌کردم…
با همون لبخند، همون قدم‌ها…
اما آخرش، فقط صدای دریا بود که جوابم می‌داد.
یه جور غرورِ تلخ،
یه جور دلتنگیِ بی‌انتها…
که هیچ کشتی‌ای نتونست ازش بگذره.
 
گاهی فکر می‌کنم انسان‌ها را نه خاطره‌ها می‌سازند، نه لحظه‌ها…
بلکه آن سکوت‌هایی که بین دو حرفِ نگفته می‌مانند.
دلتنگی، شکلِ دقیقِ چیزی‌ست که نمی‌توان گفت…
شکلِ کسی که هست، ولی دیگر نیست.
می‌دانم که زمان می‌گذرد، زخم‌ها می‌بندند، آدم‌ها فراموش می‌شوند…
اما بعضی نبودن‌ها، درست مثل بودن، ماندنی‌اند.
نه در قاب عکس، نه در پیام‌های قدیمی…
بلکه در لحن صدای شب‌ها، در سنگینی فکرهایی که بوی هیچ‌کس را نمی‌دهند جز «او».
و من هر شب، در مکالمه‌ای بی‌پاسخ با جهان،
از خودم می‌پرسم:
آیا می‌شود دلتنگ چیزی بود که دیگر حتی در خیال هم شکل نمی‌گیرد؟
 
سطرهایی نوشتم برای تو
که هرگز نبودی،
نه در خاطره‌ای،
نه در آغوشی،
نه حتی در رویاهای نیمه‌جانم.
و حالا خوب می‌فهمم…
گاهی خیالِ کسی،
سال‌ها تو را به زنجیر می‌کشد،
بی‌آنکه حتی لحظه‌ای بودنی در کار بوده باشد.
تو نبودی…
اما نبودنت
مثل خوره افتاد به جان تمام شعرهایی
که هیچ‌کس نخواند.
 
دوستت داشتم…
نه مثل آدم‌های عاقل،
مثل کسی که ته دره افتاده،
و هنوز باور دارد می‌شود پرواز کرد.
نگاهم را جا گذاشتم روی چشمانت،
و تو حتا سرت را برنگرداندی...
انگار نه انگار که دلی،
با هر تپشش برای تو تب کرد و مُرد.
عشق تو برای من،
مثل نوشیدن آب بود در دل کویر،
سیراب نمی‌کرد…
فقط بیشتر تشنه‌ام می‌کرد.
حالا سال‌ها گذشته،
و هنوز وقتی کسی شبیه لبخندت می‌خندد،
دلم می‌ریزد…
نه از شوق، از زخمی که هنوز خوب نشده.
اگر روزی برگشتی،
رد خون را در صدایم دنبال کن…
جایی میان “دوستت دارم”‌هایی
که دیگر جرأت گفتنش را ندارم.
 
به همه گفتم فراموشت کرده‌ام،
جز به خودم…
هنوز هر شب
با بغضِ نبودنت می‌خوابم،
با خیالِ داشتنت بیدار می‌شوم.
تو نیامدی…
و من
در نبودت، آرام آرام
از درون
خاموش شدم.
 
دیدمت…
خندیدی برایش،
همان‌طور که همیشه آرزو داشتم برای من بخندی.
چه ساده،
تمام دنیایم را
با یک نگاهِ بی‌خبر،
زدی به آتش.
 
خستگی مثل زنی‌ست که از خواب عشق برگشته باشد...
گاهی
احساس می‌کنم تنهایی،
نام دیگر من است...
زنی که در سکوت شب،
با خودش قهوه می‌نوشد و شعر می‌نویسد
برای پنجره‌ای که سال‌هاست کسی از آن نیامده...
خسته‌ام...
از تقویم‌هایی که هر روز تکرار می‌شوند
بی‌آن‌که کسی بیاید، بی‌آن‌که دستی،
دل این شانه‌ها را بفهمد.
چه دلتنگ است این دل
وقتی باید تظاهر کند که خوب است
وقتی بغض، مثل تکه‌نانی خشک،
در گلوی زندگی‌ام گیر می‌کند.
من خسته‌ام
از شهر، از مردم، از خودم...
از زنی که هر شب
در آینه نگاه می‌کند
و نمی‌داند کی این‌همه تنها شد...
 
می‌گذارم بری، نه از سر بی‌نیازی…
بلکه چون فهمیده‌ام که ماندنت، بیشتر از رفتنت می‌سوزاند.
تو دیگر شبیه عشق نیستی؛
شبیه زخمی هستی که هر بار سر باز می‌کند،
و من خسته‌ام…
از بخیه زدن به دلی که دیگر تاب ترمیم ندارد.
 
اشتباه کردم…
وقتی گفتم برو، خیال می‌کردم قوی‌ام.
فکر می‌کردم نبودنت را تاب می‌آورم،
که شاید فاصله، زخم‌هایم را مرهم شود.
اما حالا هر روز
با هزار بار مرور آن لحظه می‌میرم؛
لحظه‌ای که تو پشت کردی و من
نفس نکشیدم تا گریه‌ام را نشنوی.
کاش مانده بودی…
حتی با تمام دردها، حتی با تمام زخم‌ها.
چون حالا می‌دانم
دردِ بودنت،
از داغِ نبودنت شیرین‌تر بود.
 
آخرین ویرایش:
رز مشکی را در دست می‌فشارم،
خون از انگشتانم می‌چکد،
مثل عشق من که سال‌ها
بی‌صدا از دلم جاری شد.
تو خورشید بودی
و من در سیاهی پرپر شدم،
بی‌آنکه حتی یک‌بار
گرمایت را لم*س کنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین