AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان + مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر برتر فصل
مدیر رسـمی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
765
پسندها
پسندها
3,340
امتیازها
امتیازها
288
سکه
4,308
ورود برای عموم آزاد است.



همراه شما هستیم با سری هفدهم چالش‌های نویسندگی.
داستان تصویر زیر را بنویسید.

9a3c22_2571911a860881dbd97d4f490d55f8016d[1].jpg
 
جاده‌ای بی انتها به سوی مقصدی نامشخص...
هوای مه‌ گرفته و درخت‌هایی خشکیده که مرا در این سفر طولانی همراهی میکنند؛ در کنار خانه‌های متروکه که سال‌هاست خالی از عشق و محبت هستند قرار است منظره جاده را تکمیل کنند.
 
مه سنگین همه جا را پوشانده بود و راه خاکی زیر پایم گم می‌شد. چند درخت خمیده در گوشه‌ای ایستاده بودند و تیر برق کنار راه، سایه‌ای بلند روی خاک می‌انداخت. سکوت سنگینی همه چیز را در بر گرفته بود و هر قدمم صدا می‌داد. ناگهان از دل مه، صدای خش‌خش شاخه‌ای که حتی باد هم آن را نمی‌جنباند، شنیده شد. قلبم تند زد. برگشتم ولی کسی نبود. دوباره قدم برداشتم، و این بار حس کردم سایه‌ای پشت سرم حرکت می‌کند؛ هر بار که نگاه می‌کردم، چیزی نبود، اما نفس‌کشیدن سرد و سنگینش را حس می‌کردم.
تیر برق بالا سرم ایستاده بود، اما نورش خاموش شده بود، و همان سکوت مه‌آلود، به حس وحشتناک تبدیل شد. گام‌هایم تند شد، اما راه همچنان کش می‌آمد و هر چه جلوتر می‌رفتم، مه هرلحظه غلیظ‌تر می‌شد. ناگهان دست سردی شانه‌ام را لم*س کرد. برگشتم، اما چیزی ندیدم؛ تنها مه بود و تیر برق خاموش. صدای خش‌خش شاخه‌ها نزدیک‌تر شد و گویی راه خاکی خودش مرا به درون تاریکی می‌کشید. با ترس به سمت اولین چراغ روشن روستا دویدم. وقتی نفس‌زنان به چراغ رسیدم، ناگهان مه کنار رفت و تنها چیزی که دیدم، تصویر خودم بود؛ اما چشمانم خالی و لبخندم شبیه یک غریبه بود که مرا نگاه می‌کرد و دیگر نمی‌توانستم فرار کنم...
 
این مسیر بی‌بازگشت از طلعت نومیدی احساسات بی‌ثمر من به تو پدید گشته؛ که در این مه از جنس عشق بی‌فروغ من غوطه‌ور شده.
درختان خشکیده و سر به فلک کشیده حصاری از خاطراتت پدید اورده که مرا در خود همچو زندانی‌ای حبس کرده.
 
هیچ وقت از آن جاده‌ی زمستان زده و خاکی به خانه بازنگشتم. اگرچه بهار زندگی‌ام جایی پشت آن درخت‌های نابینای مه‌زده، زیر مرمر سفیدی که نام تو را برخود داشت جامانده بود. در آن روز سرد، تنها شلاق پدر را به یادگار برداشتم، و کتاب دعای مادر را که در میانش شاخه گل خشکیده‌ای را پنهان کرده بودم که زمانی از میان موهای طلایی تو لغزیده بود.
 
در جنگلی خاموش، پیرمردی کلبه‌ای داشت. روزی پرنده‌ای زخمی یافت و از آن پرستاری کرد. اما پرنده، هرچند شفا یافت، دیگر آواز نمی‌خواند. شبی، مه غلیظی کلبه را دربرگرفت و پیرمرد، با یاد خاطرات از دست رفته، از پرنده خواست آواز بخواند. پرنده شروع به خواندن ملودی غمگینی کرد که با هر نت، خاطره‌ای از پیرمرد را می‌بلعید. صبح، پرنده قوی و بی‌خاطره پرواز کرد و پیرمرد، سبک از خاطرات اما تنها، در سکوت کلبه باقی ماند.
 

داستان تصویر زیر را بنویسید.

9a3c22_2571911a860881dbd97d4f490d55f8016d[1].jpg
زمستان هم می‌گذرد اما…

-‌ او هم از قماش شماست، چنگی بر دل نمی‌زند. شاید باید این زمستان را هم بی‌هیزوم سر کنیم.
زن شال ضخیم نمدی‌اش را به دور خودش پیچید. رد نفس‌هایش در هوا پخش شد و زودتر از آنکه خودش بفهمد، در مه غلیظ محو گشت. دست‌های یخ‌زده‌اش را به‌هم مالید و در جیب‌هایش چپاند. پنجه‌های پایش را درون چکمه‌های چرمی پوسیده‌اش باز و بسته کرد تا خون در رگ‌ها دوباره راه بیفتد و سرمای گزنده کمتر نیش بزند. نگاهش به سمت او برگشت؛ اوشانکا را تا روی پیشانی پایین کشیده و گوش‌هایش را روی تاجش گره زده بود و سرگرم بستن بار و بنه بر پشت قاطر زبان‌بسته؛ با حرص در جواب حاضر جوابی‌هایش گفت:
-‌ زمستان مگر بی‌هیزوم می‌گذرد مرد. کمی بیشتر التماسش را می‌کردی.
مرد چوب شکسته‌ای را که بر آن چند قرقاوول و یک خرگوش کوهی شکارش را آویزان کرده بود، بر روی شانه‌‌اش جابه‌جا و نچی کرد و با صدایی گرفته گفت:
-‌ با این غرزدن‌های شما این جاده‌ هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
زن نگاه درمانده‌اش را از مرد گرفت، نمی‌دانست که به او حق بدهد یا سرزنشش کند. حق هم داشت، در این روستای دورافتاده‌ی مرزی تنها خط ارتباطی همان سیم‌های کج و معوج تلفن بودند که حالا باد آن را به ناله‌ای ممتد انداخته بود. از همان روزی که طوفان تیرک اصلی را شکسته و سیم‌ها پاره شده بودند، روستا در سکوتی سنگین فرو رفته بود. دیگر کسی از شهر خبر نداشت، و امید به آمدن کاروان‌ها رنگ باخته بود.
مرد به لاشه‌ی خرگوشی که حالا از بار قاطر آویزان بود نگاه کرد. دیگر نمی‌دانست این شکارها تا کی دوام خواهند آورد. زمستان که پا می‌گرفت، دیگر هیچ پرنده‌ای جرات پرسه در این حوالی را نداشت و هیچ ردپایی روی برف تازه نمی‌ماند. آن وقت، حتی گرسنگی هم می‌توانست عقل آدم را ببرد.
زن پا به ماهش، شب‌ها خوابش نمی‌برد و گمان می‌برد که جنین مُرده است، اما هر تکان ناگهانی جنین در شکم زن، ترسی مبهم و لرزشی عمیق بر اندام‌های مرد می‌افکند که از هرگز سرما نبود، زیر ل*ب گفت:
-‌ زمستان هم می‌گذرد اما… فقط خدا به دادمان برسد زن!

Post from blog '۳۱شهریور۱۴۰۴' https://forum.cafewriters.xyz/blogs/post/124/

 
آخرین ویرایش:
جاده‌ی رهگزر همیشه به نوعی زبان خاموش روستا بود. جاده‌ای که به خانه‌ها، به دشت، به قبرستان و گاهی هم به هیچ‌کجا ختم می‌شد. مه حافظ رازهای دفن‌شده‌اش بود.
سال‌ها پیش دو عاشق شبانه در این جاده قدم می‌زدند. سودابه و یوسف. قرارشان این بود که از این راه فرار کنند، از قید و بند خانواده‌ها، از سنت‌ها، از جنگی که هر روز نزدیک‌تر می‌شد‌ اما درست شبی که قرار بود بروند، یوسف دیگر هرگز سر قرار نیامد.
سودابه تا صبح روی این جاده منتظر ماند، مه تمام وجودش را بلعیده بود و او با هر سایه‌ای که میان درختان می‌جنبید، خیال می‌کرد یوسف است. پسر هیچ‌وقت نیامد.
صبح روز بعد خبر آوردند که او را کنار همین جاده پیدا کرده‌اند. بی‌جان با چشمانی که هنوز به سمت جاده خیره مانده بود، انگار منتظر کسی است.
از آن شب به بعد هیچ‌کس جرات نداشت شبانه پا در این مسیر بگذارد. می‌گویند هنوز هم اگر در مه سنگین به این جاده قدم بگذاری، رد پاهای باریک و خیس کنار جاده می‌بینی و صدایی آرام که نام تو را صدا می‌زند. می‌گویند سودابه هنوز منتظر است، در لابه‌لای مه و هرکس که دیر در جاده بماند، صدایش را می‌شنود و اگر برگردد، چهره‌ای می‌بیند که از دل خودش بیرون کشیده شده، اما پر از اندوهی که هیچ‌وقت مال او نبوده و عجیب‌تر این‌که همه کسانی که جسارت کرده‌اند تا مه را بشکافند، بعد از مدتی آرام و بی‌دلیل مرده‌اند، چشمانشان همیشه به این جاده خیرهمانده درست مثل یوسف.
 
جاده‌ای در پیش بود، بی‌انتها و خاموش. درختان سیاه مثل سایه‌های پیرامون کابوسی قد کشیده بودند و دست‌های بی‌جانشان به آسمان خاکستری چنگ می‌زد. خانه‌هایی در دل مه ایستاده بودند، خانه‌هایی که انگار سال‌هاست کسی پنجره‌هایشان را نگشوده. سکوت، همه‌چیز را بلعیده بود؛ حتی باد هم جرئت عبور نداشت.
قدم برداشتن در این جاده مثل فرو رفتن در حافظه‌ای خاموش بود؛ حافظه‌ای پر از زمزمه‌های فراموش‌شده، پر از صداهایی که دیگر شنیده نمی‌شوند. هر چه پیش‌تر می‌رفتی، مه غلیظ‌تر می‌شد، و آسمان، سنگین‌تر. هیچ ستاره‌ای نبود، هیچ امیدی از روشنایی. تنها یک بی‌انتها، یک تکرار سرد و بی‌پایان.
جاده، انگار راهی به بیرون نداشت. تنها تو بودی و سایه‌ها، تو و خانه‌هایی که در سکوت خود مرگ را زندگی می‌کردند.
 
غلیظ جاده خاکی را بلعیده بود و تنها صدای خرد شدن برگ‌های خشک زیر کفش‌هایم، سکوت وهم‌آور جنگل را می‌شکست. تیر تلگراف، چون شبحی در غبار، در کنار جاده ایستاده بود و سیم‌هایش چون تارهایی از عنکبوت، در هوا معلق بودند. حصار چوبی لرزان، گویی نگهبانی خسته از رازهای ناگفته، در دل مه فرو رفته بود. هر قدم، مرا به سوی ناشناخته‌ای می‌کشاند، جایی که سایه‌ها جان می‌گرفتند و زمزمه‌ای نامعلوم، در گوشم می‌پیچید، گویی خود جاده، نفس‌های مرگ را در سینه داشت.
 
عقب
بالا پایین