راستش را بخواهی، اسمش را هم کامل نمیدانستم. دختر لاغری بود با چشمهایی که انگار چیزهایی دیدهاند که برای سنش زیادی بزرگاند. نه از آنهایی که زل میزنند، نه از آنهایی که قایم میشوند، چشمهایی که بلدند گوش بدهند. اولینبار توی جلسهی نویسندگی دیدماش. سکوت جلسه را با یک جمله شکست:
- گاهی باید بنویسی تا بفهمی چه زنده نگهت داشته.
آن روز، هیچکداممان درست نفهمیدیم منظورش چیست. ولی بعداً، وقتی داستانش را خواند، همان که اسمش «اینجا ایستگاه آخر نیست» بود. انگار یکی توی من گفت:
- تو هم هنوز وقت داری. تو هم هنوز میتونی.
نه شعار داد. نه قهرمانبازی درآورد. فقط خودش بود، با داستانی که از زنی در آینده حرف میزد، زنی با صدایی شبیه خودش. و نمیدانم چرا، اما بعد از آن جلسه، فهمیدم باید از مادرم عذر بخواهم. بعد از سه ماه سکوت، بعد از اینهمه فکر کردن و هیچ نگفتن. چون یکنفر آنجا بود که انگار از آیندهاش برگشته بود، فقط برای اینکه ما را از اشتباههای آینده نجات دهد. اسمش را همان شب پرسیدم، خندید و گفت:
- رسا.
بعد گفت:
- فقط صدام کن. مهم نیست کی بودم. مهم اینه که حالا هستم.
———
(پژواک صدا)
- پسرک نیمکت آخر -
من از آنهاییام که معلمها فراموششان (فراموششان) میکنند. از آنهایی که در عکس دستهجمعی یا پشت کسی پنهاناند، یا دیر آمدهاند، یا اصلاً کسی نگفته بیایند. آن روز هم مثل همیشه، در نیمکت آخر نشسته بودم، مداد تهکشیدهام را لای انگشتهای بیهدف میچرخاندم و به پنجرهای خیره شده بودم که باز نمیشد. تا اینکه دخترکی آمد، بیهیاهو، با لباسی ساده و صدایی که نه بلند بود، نه ضعیف؛ جوری میان این دو که انگار میداند چطور شنیده شود، حتی اگر گوش نسپرده باشند. گفت که قصهای دارد؛ نه برای اینکه (اینکه) دلمان را خوش کند، بلکه برای اینکه دلِ خودش، سالها پیش در آن گم شده بود. نگفت از کجا آمده. نگفت که چرا اینجاست. (اینجاست ) فقط گفت:
- گاهی لازم است بنویسی تا بفهمی چه زنده نگهت داشته.
آن لحظه، صدای زنگ تفریح را نشنیدم. نه چون صدا نبود. بلکه چون صدای دیگری، عمیقتر، درونم برخاسته بود. وقتی رفت، چیزی از خودش نگذاشت جز چند واژه روی تخته:
- اینجا ایستگاه آخر نیست.
من آن روز چیزی ننوشتم. فقط نگاهش کردم. اما شب، برای اولین بار، دفتری برداشتم و نوشتم:
- سلام. منم. باهات حرف دارم.
نمیدانم با که. شاید با خودم. شاید با او. شاید با آیندهای که نمیدانستم هنوز زنده است. نیمکت آخر هنوز هست. من هنوز همانم. اما حالا هر شب برای خودم مینویسم. چون کسی بود که روزی آمد و به سکوتِ من گوش داد، بیآنکه(آنکه) بترسد، بیآنکه چیزی بخواهد و بیآنکه بداند... همان صدا، من را نجات داد.