دلنوشته‌ی پژواک دریغ| به قلم ریپر

در پیِ کشفِ ریشه‌یِ درختی هستیم که شاخه‌هایش به آسمان می‌رسید اما میوه‌هایش رویِ زمین ریخته و خوراکِ مورچکانِ بی‌تفاوت شدند. این میوه‌یِ نارس طعمِ تلخیِ عمل‌نکرده را می‌دهد. باید یاد بگیریم که از سایه‌یِ این درخت سایه‌دار بی‌میوه عبور کنیم.
 
بویِ بارانِ تابستانی یادآورِ وعده‌یِ تازگی است که هرگز به زمین نرسید؛ آسمان، ابر را نگه داشت و زمین را تشنه گذاشت. این عطشِ مزمن در رگ‌هایِ زمان جاری است. ما منتظران قطره‌‌هایی هستیم که بتواند گرد و غبارِ این روزمرگی را بشوید اما ابر، تنها چکه می‌کند.
 
ما بر لبه‌یِ پرتگاهی ایستاده‌ایم که عمقش انعکاسِ عمقِ ندیدن‌هایمان است. پلِ عبور تنها در افق دیده می‌شود جایی که نور و سایه در هم می‌آمیزند. تردیدِ مداوم ما را در میانه نگه داشته است؛ نه سقوطی نهایی نه صعودی پایدار بلکه ما در برزخِ ارتفاع معلقیم.
 
حتی سکوتِ ما نیز دارایِ موسیقی‌ای پیچیده است؛ نُت‌هایی از آهستگی که بر زیر و بمیِ دلتنگی کوک شده‌اند. این سمفونیِ نشنیده برایِ گوش‌هایِ دنیا بیش از حد ظریف است. ما در حالِ نواختنِ قطعه‌ای هستیم که تنها نوازنده‌یِ درون از پایانِ آن آگاه است.
 
رنگِ غروب بر پرده‌هایِ ذهن ما سایه می‌اندازد؛ طیفی از نارنجی و بنفش که از سوختنِ روزهایِ زیادی حکایت دارد؛ هر چه رنگ غلیظ‌تر می‌شود تصویرِ حقیقت محو‌تر می‌گردد. ما در این میان به دنبالِ آخرین شعله‌یِ امیدی می‌گردیم که بتواند این تاریکیِ لطیف را بشکند.
 
ما در بندرگاهی قدیمی لنگر انداخته‌ایم که نقشه‌هایش متعلق به قرن‌هایِ گذشته است. کشتی‌هایِ جدید با سرعت از کنارمان می‌گذرند و ما را به سکون متهم می‌کنند. اما ما می‌دانیم که حرکتِ حقیقی در عمقِ دریاست نه بر سطحِ پرهیاهویش. این سکون حفاظی در برابرِ امواجِ غیرقابلِ پیش‌بینی است.
 
گنجشک‌هایی که بر شاخه‌هایِ درختِ رویاهایمان می‌نشینند تنها آوازِ دلتنگی را می‌خوانند؛ صدایی موزون اما تهی از معنایِ آغاز‌ است. ما می‌خواهیم برایشان دانه بریزیم اما دستانمان فقط بویِ خاکِ خشکیده می‌دهند. این پرندگان پیام‌آورانِ آمدن و نماندن هستند.
 
زمستان‌هایی که می‌آید لایه‌‌هایی از فراموشی بر رویِ زخم‌هاییِ قدیمی می‌نشانند؛ یخی که سطح را سخت می‌کند اما عمق را سردتر. ما از این پوششِ سفید امنیت می‌گیریم اما نمی‌توانیم زیرِ آن نبضِ زندگی را حس کنیم. این انجمادِ انتخابی ما را از گزندِ گزنده‌یِ بهار محافظت می‌کند.
 
ما در جستجویِ یک امضا بر رویِ سندی بودیم که هرگز نهایی نشد، خطِ آخرِ یک توافقِ قلبی بود. سندمان با خونِ جوهرِ تعلیق نگاشته شده بود. انگشتانمان بر رویِ مُهرِ خالی می‌لغزند، به امیدِ اینکه روزی وزنِ یک تأیید، آن را سنگین کند.
 
نقشه‌یِ ستارگان را از حفظ می‌دانیم اما مسیرِ قدم بعدی‌مان را گم کرده‌ایم. روشناییِ دوردست کمکی به تاریکیِ همین نزدیکی نمی‌کند. ما چراغِ راهِ خود را به دستِ آسمان سپردیم و او تنها راهنمایی برایِ گم شدن‌هایِ بزرگ‌تر بود. ما در تاریکیِ مطلقِ آسمانِ پرستاره می‌گردیم.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 55)
عقب
بالا پایین