دیدگـــانــــــــــ
مدیر ارشد ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
کاربر VIP
ناظر ارشد آثار
ناظر همراه
رمانخـور
نویسنده نوقلـم
متوجه شدم چک میکنم بهتون اطلاع میدمالان من میخوام دو پارت اول دوباره بررسی بشه
چون دارم بازنویسی میکنم
متوجه شدم چک میکنم بهتون اطلاع میدمالان من میخوام دو پارت اول دوباره بررسی بشه
چون دارم بازنویسی میکنم
اول از همه به جای مثل از مانند استفاده کنی بهتره مثل یه ذره عامیانست.فصل اول: آغازی از انتها | پارت یکم
تیک...تاک، تیک...تاک
صدای عقربههای ساعت، مثل قطرات بارانی که روی شیشه سُر میخوردند، بر ذهنش فرود آمدند.
باز این قسمت جمله رو خیلی سخت کردی میتونی ایجوری بنویسیش.هر تیک مثل زخمی تازه بود و هر تاک،نیاز به ویرگول نیست بر جمجمهاش کوبیده میشد.
صدای آژیرها و جیغها نیز، مثل تکههای پازل گمشدهای بودند که هرکدام، گوشهای پراکنده شده و هرگز کنار یکدیگر قرار نمیگرفتند.
به جای مثل از مانند استفاده کن.هوای ذهنش بوی دود و آهن سوخته گرفته بود و انگار خاطراهای که نیمهسوخته بود را،نیازی به ویرگول نیست مثل هیزم، درون کورهی آتش میانداخت و شعلهها را برای سوزاندن جسمش بیشتر میکرد.
از میان رگهایش جذاب نیست در رگهایش قشنگتره.ذهنش شلوغ بود و این شلوغی تنها چیزی که ساخته بود، فرسایشی از جنسِ گیجی بود.
میان این همهمهی ذهنی، پژواک صدایی از آن گوشهی خاک خوردهی مغزش، بیرون آمد و در فاصلهی چند میلیمتریِ گوشش جان داد:
« برای آخرین بار... میشه بغلم کنی؟»
شعلههای آتش آن خاطره، جلوی چشمهایش بیشتر شدند و حس گرما از میان رگهایش رسوخ کرد و بالا رفت.
بدنش خیس عرق بود جا افتاده تر و جذاب ترسایههای اطراف کشیده و لرزان حرکت میکردند؛ سایهی آدمهایی که در میان دود غلیظ و شعلهها، ناپدید میشدند.
لابهلای صحنههایی که جلوی چشمهایش میگذاشت، سایهای آشنا ظاهر شد که محو و لرزان بود. آنقدر به او نزدیک بود که حس میکرد اگر یک قدم بردارد، به او میرسد.
تمام وزنش را روی پاهایش انداخت و همین که خواست بدود تا سایه را در آغو*ش بگیرد، دستهای تنومندی دور بازوهایش قفل شدند و او را محکم گرفتند.
تقلا کرد، فریاد بلندی زد اما، صدایش به گوش کسی حتی خودش نرسید. هر چهقدر بیشتر تلاش میکرد آن دستها همچون طنابی محکم، او را گرفته بودند.
میان آن دستها صاف ایستاده بود و به سایهای که از او دورتر میشد خیره شده بود. در همان لحظه، صدای نعرهی مردی از اضطراب و وحشت در فضا پیچید و تنش را لرزاند:
« دخترم اونجاست! تورو به هرکسی که میپرستید نجاتش بدید.»
کمکم همهچیز درحال محو شدن از جلوی دیدش بودند؛ نجواهای دیگری یکییکی از راه رسیدند و در گوشش زمزمه کردند:
« هیچوقت... هیچوقت فراموشش نکن.»
« خون اون روی دستهای تو موند.»
و همان لحظه صدای انفجار مهیبی در فضا پیچید و سینهاش با «هین» شدیدی که گفت، بالا پرید.
کسی انگار او را از عمق هزار متریِ آب بیرون کشید؛ چشمهایش را هراسان باز کرد و به سرعت روی تخت نشست. قفسهی سینهاش بالا پایین میشد و هوای اتاق، برایش خفه کننده بود.
دستی به پیشانیاش کشید. موهای خیس از عرق چسبیده شده به پوستش را، کنار زد و زمزمه کرد:
- خلاص نمیشم...
بدنش غرق عرق بود و پیراهنش از شدت خیسی به کمرش چسبیده بود. چند ثانیه در همان وضعیت فعلی باقی ماند تا بفهمد، کدام قسمت کابوس را فراموش کرده است.
نیاز به ویرگول نیستدقایقی بعد، پاهایش را پایین انداخت و مکثی کرد. ملافه را بین انگشتهایش فشرد و با فشاری که به خودش آورد از جا برخاست.
تلوتلوخوران به سمت میز کارش رفت و با نزدیک شدن، دست دراز کرد و بطری آب را برداشت. خواست بنوشد اما، با تنگ شدن نفسش و یادآوری صحنههایی که دیده بود، بطری را روی میز پرت کرد. دم عمیقی کشید و بازدمش را به سختی قورت داد زیرا هر دم، در بند اسارت گلویش میماند و به سختی رها میشد.
لرزش کوچکی به جان انگشتها و بدنش افتاد که نفسش ناگهان کوتاه شد. یکجور خفگی بیدلیل سراغش آمده بود؛ مثل وقتی که در آب فرو میروی و تلاش میکنی خودت را بالا بکشی.
کف دستهایش عرق کرده بود؛ پیراهنش را چنگ زد و روی زمین نشست. صدای سوت ممتد عجیبی در گوشش پیچیده میشد و مثل چاقویی، بند محکم صبرش را میبرید.
نفسهایش به شمارش افتاده بود و شقیقه و قفسهی سینهاش، درد عجیبی داشتند.
- یک... دو... سه...
شمارش را با صدایی بریده شروع کرد، اما اعداد از ذهنش فرار میکردند. نقطه ویرگول قلبش به شدت در سینهاش میکوبید و لرزش بدنش بیشتر شده بود.
چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد، اما هربار تصاویر کابوس، مثل صحنهی فیلم از جلوی چشمهایش رد میشدند.
سرش را میان دستهایش فشرد و محکم به آن کوبید، سپس فریاد زد:
- بسه!
چندین بار همین کار را کرد تا بالاخره توانست، صداهای ذهنش را در سکوتی مطلق زندانی کند.
نفسش بهطور یکدفعهای، درِ قفل شدهی دهانش را باز کرد و وارد ریهاش شد.
هوا کمکم به حالت عادی برگشت؛ بدنش هنوز لرز داشت ولی به شدت قبل نبود.
روی زمین تا مدتی با پوست رنگ پریده و تنی خیس از عرق نشسته بود. با زحمت، نیرویی از عضلات منقبض شدهاش را جمع کرد و پاهای لرزانش را تکان داد تا از جا بلند شود.
چند قدمی برداشت اما در همان لحظه، دروازههای امید به رویش بسته شدند. قبل از به آرامش رسیدن کامل، صدایی آشنا و بم، نیاز به ویرگول نیست به طرز آزار دهندهای مستقیما به گوشش نفوذ کرد:
- ببین برای نفس کشیدن... چهقدر جون میکنی.
نجوای شنیده شده برایش فقط یک جمله نبود، بلکه دستوری بود که او را به التماس کردن برای نفس کشیدن،
به جای نقطه، نقطه ویرگول قرار بدهوا میداشت.
پیراهنش را محکم چنگ زد، نفسش برای لحظهای قطع شد و محکم به زمین افتاد.
دیگر قادر به نفس کشیدن نبود.
پارت یک چک شد پارت دوم رو تا شب بررسی میکنم این موارد که من گفتم در حد پیشنهاد خودتون میتونید با حر جمله یا کلمهای اثرتون رو ویرایش کنید فقط بعد از پیرایش به من اطلاع بدید تا بررسی کنمصدای قدمها، آهسته و سنجیده در حال دور شدن بودند تا اینکه در تاریکی اتاق محو گشتند.
مغزش برای بارها، جملهای که شنیده بود را در گوشش اکو کرد تا اینکه سیاهی مثل پتویی گرم، روی چشمهایش کشیده شد.
این پارتتون عالی بودفصل اول: آغازی از انتها | پارت دوم
تهران ساعت ۸:۳۰ شب _ ۱۶ مهر 2020
روی صندلی چرم نشسته و بدون اینکه کوچکترین تمایلی به تکیه دادن داشته باشم، منتظر شنیدن کلمهای بودم.
بالاخره پس از مدتی رشتهی کلام، به دست کسی افتاد که صدایش مثل تیغی برنده، روی افکارم خط میکشید:
- خب جناب جاویدان، نظرتون چیه؟
سوالش از نظر ظاهری ساده بود،نیاز به ویرگول نیست اما تنها من نیت آن سوال را، پشت پوزخند مزخرف روی چهرهاش میفهمیدم.
- حرفهات ارزش این رو نداشتن خودم رو بهخاطرش، به اینجا بکشونم.
کاووسی تکخندهای زد؛ همان واکنش همیشگیاش که یعنی هیچچیز را جدی نمیگیرد. پروندهها را داخل کیف گذاشت و گفت:
- من پیشنهاد خوبی بهت دادم.
نفسم را بیرون دادم.نقطه ویرگول ظاهر بیرونیام را مثل سنگی غیر قابل نفوذ، حفظ کردم. تمام حالات چهرهاش را سنجیدم و سپس، با تمسخر پرسیدم:
- بامزه شدین جناب کاووسی! خوب توی فرهنگ شما معنیای داره؟
لبخند کنار گوشهی لبش، دقیقا همان چیزی بود که روی اعصابم راه میرفت. من را وادار میکرد از جایم بلند شوم و مشتی در دهانش بکوبم.
- ما با خوب سر و کار نداریم سرگرد.
ابرویی بالا انداختم و چشمهایم را باریک کردم.
- که اینطور آقای کاووسی.
پا روی پا انداخت و با تن صدایی پایین، ادامه داد:
- درواقع توی فرهنگ ما، هرچی آشغالتر باشی قیمتت بیشتره.
اینبار این من بودم که به او پوزخند میزدم. با تمسخر گفتم:
- عالیه! پس نیازی نیست خودم رو برای اثباتِ آشغال بودنتون، خسته کنم.
لحظهای خنثی نگاهم کرد و سپس سکوت کرد. نگاهم را با بیحوصلگی روی صورتش حرکت دادم و سپس به ساعت مچی روی دستم، خیره شدم:
- جلسه همینجا تمومه.
بلند شدم تا بروم، اما صدایش دوباره زنگ مغزم را فشرد:
- بشین!
صدایش سرد اما محکم بود. سرش را پایین انداخته بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد.
بالاخره پس از مدتی سرش را بالا آورد و از جایش بلند شد:
- آخرین باری که با یه پلیس حرف میزدم، نرخش فقط پنجاه میلیون بود.
نیشخندی زد و پرسید:
- نرخ تو چهقدره اردلان؟ صد میلیون یا دویست میلیون؟
تمام دیوارهای دفاعیام در آن لحظه فرو ریخت. آن سوال برای من فراتر از یک توهین حرفهای بود؛ توهین به هرچیزی که برایش جنگیده بودم.
دستم را مشت کرده، دندانهایم را روی هم فشردم و بدون لحظهای درنگ غریدم:
- همینجا صبر کن!
با سکوتش از جایم بلند شدم، طوری که صدای کشیده شدن پایههای فلزی در فضا پیچید.
- بهتره بفهمی چی از دهن گندیدت بیرون میاد!
روبرویش ایستادم. نقطه ویرگول کمی نزدیکتر آمد و دست دراز کرد تا یقهی یونیفرمم را مرتب کند.
- اردلان، یکی ندونه فکر میکنه تو همون بره کوچولوی داستانی که بین یه مشت کفتار،نیاز به ویرگول نیست گرفتار شده.
مچ دستش را گرفتم و پایین انداختم، اخمی کردم و زیرل*ب غریدم:
- بره کوچولو شاید! ولی بره از بازی خسته بشه، دندون در میاره.
نفسهای گرم و چرکینش روی صورتم پخش میشد (میشد). خندید و گفت:
- دندون بره برای پاره کردن علفه... نه گوشت.
نگاهش کردم، انگار داشتم با یک حیوان که سخن گفتن را یاد گرفته صحبت میکردم. او را به عقب هل دادم که از واکنشم جا خورد. قبل از اینکه بتواند اعتراضی کند، بازوهایش را گرفتم و او را محکم روی صندلی نشاندم.
- چه غلطی میکنی؟
توجهی به تن صدای بالا رفتهاش ندادم.نقط ویرگول روی صورتش خم شدم و حالا تنها به اندازه یک نفس، باهم فاصله داشتیم.
- بره میدونه چه علفی غیر قابل خوردنه و چه علفی نیست.
با صدای پایینتری زمزمه وار ادامه دادم:
- برعکس ذات کثیفِ تو، که هر لاشهای رو میبینی گاز میزنی.
با تمسخر به او که چشمهایش از خشم، باریک شده بودند و نفسنفس میزد خیره شدم.
سکوت برای یک یا دو دقیقه طول کشید که از او فاصله گرفتم. خواستم از اتاق خارج شوم که صدایش دوباره، در گوشم پیچید.
- یه روز مجبوری کنار ما سر یه سفره بشینی.
از تخیلاتش حرف میزد. با ابروهای بالا رفته به او زل زدم، که ادامه داد:
- اونوقت میفهمی مرز بین پلیس و جنایتکار، فقط چندرغازه.
جوابم به او، تنها تک خندهای صدا دار بود. ژاکتم را از روی دستهی مبل برداشتم و از آن اتاقی که به فاضلاب بیشتر شبیه بود بیرون آمدم. در را محکم به هم کوبیدم و زیر ل*ب درحالی که با خودم غر میزدم از آن ویلای خرابه، خارج شدم.
- آشغالِ بیصفت.
سلام خیلی ممنون از دقتی که داشتیداول از همه به جای مثل از مانند استفاده کنی بهتره مثل یه ذره عامیانست.
نکته بعدی اینکه به جای قیمت دوم جمله که نوشتی مثل قطرات بارانی که روی شیسه سر میخوردم، میتونی یه شبیه بهتر انتخاب کنی مثلا مانند پوتک بر ذهنش فرود میامدند
باز این قسمت جمله رو خیلی سخت کردی میتونی ایجوری بنویسیش.
صدای آژیر و جیغ مانند تکههای پازل گمشدهای بودند که هرکدام گوشهای پراکنده شده بود.
ببین همه جمله کوتاه تر شد و هم خوندش جذابتر
به جای مثل از مانند استفاده کن.
از میان رگهایش جذاب نیست در رگهایش قشنگتره.
بدنش خیس عرق بود جا افتاده تر و جذاب تر
نیاز به ویرگول نیست
به جای نقطه، نقطه ویرگول قرار بده
پارت یک چک شد پارت دوم رو تا شب بررسی میکنم این موارد که من گفتم در حد پیشنهاد خودتون میتونید با حر جمله یا کلمهای اثرتون رو ویرایش کنید فقط بعد از پیرایش به من اطلاع بدید تا بررسی کنم
تو هم خسته نباشیدسلام خیلی ممنون از دقتی که داشتید
خسته نباشین![]()