نظارت همراه رمان من مرگ می‌شوم| ناظر eli74

نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,900
پسندها
پسندها
12,607
امتیازها
امتیازها
573
سکه
3,666
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @ریحانا۲۰
ناظر: @eli74
لینک تاپیک تایپ:
 
دو پارت
 
سلام به نویسنده‌ی عزیز
《پرومته آتش را از خدایان دزدید و به انسان‌ها بخشید، از این رو او را به صخره‌ای بسته و تا ابد شکنجه می‌کند 》
قسمتی از کتاب اساطیر یونان، قهرمان زنجیر شده.
( عزیزم بهتر اول رمانتون با مونولوگ شروع بشه تا دیالوگ)
گوردون گری: دکتر اوپنهایمر، دکتر اوپنهایمر.
با صدای مردی که او را دکتر صدا می‌زد از فکر بیرون آمد و با چشم‌های آبی و گیرایش؛( حذف نقطه ویرگول) نگاهی به افراد مجموعه کرد. افرادی که ظاهراً قصد نداشتند او را محاکمه کنند، بلکه می‌دانست اهداف و برنامه‌های شومی پشت این محاکمه‌ی ظاهری می‌تواند مخفی شده باشد. کمی (به) عقب خم شد و( و بهتره حذف بشه خوشگلم) به پشت صندلی تکیه داد و به ادامه‌ی حرف‌های گوردون گری گوش سپرد.
گوردون گری: ظاهراً بیانیه‌ای دارین که می‌خواین (می‌خواید) پیش از آغاز جلسه قرائت کنید، درسته؟
لبش را با زبان‌تر (زبان تر کرد) کرد و برگه‌ای را که همراه خودش آورده بود را (حذف را)میان انگشتانش(انگشت‌هایش/ بهتره برای جمع بستن از "ها" استفاده کرد) گرفت و گفت:
رابرت اوپنهایمر: بله درسته، جناب قاضی.
گوردون گری بلافاصله با صدای زمخت و کلفتی گفت:
گوردون گری: ما قاضی نیستیم جناب دکتر.
رابرت با قیافه‌ی کاملا گیج نگاهی به رئیس جلسه کرد و با مکث کوتاهی گفت:
رابرت اوپنهایمر: بله...( حذف سه نقطه) درسته.
نگاهش را آرام روی برگه‌ی میان دستش داد و مشغول خواندنش شد. بدون وقفه و کامل.
رابرت اوپنهایمر: اعضای گرامی کمیته، برای درک اتهاماتی که در کیفر خواست شما علیه اینجانب (این‌جانب)مطرح شده، نیازمند اطلاعات کافی از زندگی این جانب(این‌جانب) است، و کارهای اینجانب(این‌جانب). ( خوشگلم خیلی از کلمه‌ی این‌جانب استفاده کردی و جالب نشده. به نظرم یکی باشه کافیه)

***
(این قسمت بهتره یک مقدار مونولوگ به متنت اضافه کنی، برای فضاسازی بیشتر که خواننده داخل رمان غرق بشه، خیلی توصیف‌ها کم هستند)
کارآگاه: اعترافات چه‌قدر طول کشید؟
لوئيس استوراس: خاطرم نیست...اوم ولی...(حذف سه نقطه) دادرسی کلاً یک ماه زمان برده.
پایش را روی پای دیگرش انداخت و درحالی که تعجب درون چهره‌‌اش هویدا بود گفت:
کارآگاه: یعنی آنقدر(این‌قدر) سخت بوده!؟
لوئیس با آرامش خاطر لیوان قهوه‌اش را کمی مزه کرد و با برگرداندن لیوان روی میز خاموش( این قسمت جمله یک مقدار گنگه، میزِ خاموش متوجه نمی‌شم یعنی چی؟!)گفت:
لوئیس استوراس: من که فقط صورت جلسه‌ی بازرسی رو خوندم.
بعد تکیه‌اش را به پشت مبل داد و دستش را روی آن تکیه داد. لبش را کمی کج کرد و ادامه داد:
لوئیس استوراس: اما کیه که کل زندگی شو (زندگیش رو) تعریف کنه.
کارآگاه: شما اونجا (اون‌جا) نبودین؟
لوئیس استوراس: نه(حذف سه نقطه)چون رئیس کمیسیون انرژی اتمی بودم، واقعاً می‌خواین راجبش( راجع بهش) سوال کنم خیلی ضایعه ( خیلی مسخره است قشنگ‌تر نیست؟).
کارآگاه: فقط چهار سال.
لوئیس استوراس: پنج سال.
کارآگاه: آه هنوز درباره‌ی اوپنهایمر اختلافات بنیادی وجود داره. کمیسیون می‌خواد که نظر شما رو در این مورد بدونه.
لوئیس با نگاه مختصری از جایش برخاست و از اتاقش بیرون رفت. به دنبالش کارآگاه هم از جایش برخاست و سعی کرد که او را همراهی کند و بعد در ادامه گفت:
کارآگاه: سناتور توربون تأکید داشتن که این و (این رو)بگم.
لوئیس استوراس در حالی که به سمت اتاق محاکمه قدم می‌گذاشت لحظه‌ای ایستاد و به کارآگاه گفت:
لوئیس استوراس: تا الان که حرفی نزده بودین، همچین حسی نداشتم.
کارآگاه: واقعاً دارم میگم آقای استوراس... .
لوئیس استوراس: دریا سالار هستم.
کارآگاه با کمی مرددی حرفش را تغییر داد و گفت:
کارآگاه: آه بله دریا سالار(حذف سه نقطه) این جلسه فرمایشی هستش. رئیس جمهور آیزنهاور شما رو در کابینه‌شون میخوان(می‌خوان). مجلس سنا هم... .
کلافه از این همه پر حرفی کارآگاه، لوئیس میان حرفش پرید و گفت:
لوئیس استوراس: اگر بحث اوپنهایمر رو پیش بکشن چی؟
کارآگاه با صدای آرامی گفت:
کارآگاه: وقتی بحث اوپنهایمر رو پیش کشیدن صادقانه جواب بدین تا هیچ سناتوری نتونه منکر انجام وظیفه‌تون بشه.
لبخندی زد و به سمت در رفت. با همان لبخند نصفه نیمه در مجلس را باز کرد و در ادامه خطاب به لوئیس گفت:
کارآگاه: البته که گفت و گوی (گفت‌وگو) راحتی نیست، کیه که بخواد کل زندگی‌شو (زندگیش رو) توجیح ( توجیه/ توجیه از وجه می‌آید. ینی موجه نشان دادن)کنه.

در ادامه که لبخندش به قهقهه تبدیل شد، لوئیس متوجه‌ی طعنه‌ی درون حرف کارآگاه شد. از این‌که حرف خودش را بدون هیچ تغییری به خودش ربط داده بود حرصش آمده‌بود. کارآگاه با باز کردن در، وارد مجلس شد و در ادامه لوئیس هم وارد شد. همه‌ی کسانی که در مجلس حضور داشتند با دیدن آن‌ها ایستادند و نگاهشان کردند.

***

گوردون گری: چرا ایالات متحده‌ی آمریکا رو ترک کردین؟
رابرت با کمی فکر کردن مصمم گفت:
رابرت اوپنهایمر: اوه(حذف سه نقطه)می‌خواستم در حوزه‌‌ی فیزیک(حذف سه نقطه)نوین تحصیل کنم.
گوردون گری: نمی‌شد همین جا (همین‌جا) تحصیل کنین؟ فکر می‌کردم که دانشگاه برکلی برترین دپارتمان فیزیک نظری رو داره.
رابرت اوپنهایمر: بله(حذف سه نقطه)از وقتی که خودم ساختمش.
گوردون نگاه تیزی انداخت و بعد با تکان‌ دادن سرش به رابرت جرئت داد تا ادامه‌ی حرفش را بزند.
رابرت اوپنهایمر: اول باید می‌رفتم اروپا، در کرمپیچ تحصیل کردم، زیر دست پاتریک بلاگیت آموزش دیدم.
راجر راب: اونجا ‌(اون‌جا) راضی‌تر بودین یا اینجا (این‌جا)در آمریکا؟
با به حرف آمدن راجر(ویرگول) راب سرش را از روی برگه‌ای که داشت روخوانی می‌کرد بالا آورد و نگاه محصورکننده‌ای انداخت.
رابرت اوپنهایمر: راضی‌تر؟
راجر راب: بله.
یادش نمی‌آمد. شاید بهترین سال‌های جوانی‌اش را در آلمان گذرانده بود. برای همین لبش را به دندان گرفت و گفت:
رابرت اوپنهایمر: نه.(حذف سه نقطه)نه...(حذف سه نقطه)غربت زده شده بودم(حذف سه نقطه)بلوغ عاطفی لازم رو نداشتم. تصور تخیلی از یک جهان پنهان از ذهنم، ( فکر کنم این‌جا منظورتون ذهنم رو دچار تلاطم کرد، باشه؟) دچار تلاطم کرد.
《 رابرت همیشه درون ذهنش دنیای فیزیک پرسه می‌زد و اورا همراه خودش می‌کرد. همیشه در آزمایشگاه خراب‌کاری می‌کرد و باعث نارضایتی استادش می‌شد. با شکستن یکی از پيمانه‌های اندازه گیری نگاهش را بالا آورد و به بقیه‌ی دانشجویان در حال آزمایش داد. استادش با دیدن این وضعیت دست و پا چلفتی رابرت؛ کلافه دستی روی سرش کشید و گفت:
استاد: پناه برخدا(حذف سه نقطه)مگه دیشب نخوابیدی؟
وقتی دید رابرت حرفی برای گفتن ندارد ادامه داد:
استاد: از اول شروع کن.
ولی همان موقع رابرت به حرف آمد و گفت:
رابرت اوپنهایمر: باید توی سمینار شرکت کنم.
بدون اینکه به رابرت توجه‌ی (توجهی) کند، مشغول نوشتن شد و گفت:
استاد: کدوم؟
رابرت اوپنهایمر: سمینار نیلزبوی
با این حرفش استاد متعجب ساعت جیبی‌اش را بیرون آورد و با چک کردن زمان، مضطرب از جایش برخاست.
استاد: اصلاً یادم نبود...(حذف سه نقطه)خیلی‌خوب بفرمایید.
کتش را برداشت و پوشید. باقی دانشجویان هم مشغول جمع کردن وسایل‌شان شدند ولی قبل از این‌که رابرت بخواهد آمادگی بگیرد استادش گفت:
استاد: همه بجز تو اوپنهایمر...(حذف سه نقطه)بمون و روی صفحه‌ها کار کن.
با این حرف استاد دانشجویان لبخندهای تحقیرآمیزی به او زدند و مدام او را مسخره می‌کردند. با رفتن همه، به همراه غضب و کینه به سمت قفسه‌های کمد آزمایشی رفت. موارد پتاسیم را برداشت و همراه یک سرنگ به سیب تزریق کرد. قصد داشت استادش را با این سیب بکشد. بعد سریع و بدون هیچ واکنشی ادامه‌ی کارهایش را انجام داد و به سرعت از اتاق خارج شد تا به سمینار برسد. هوا تاریک شده بود و باران با شدت می‌بارید. وقتی از ساختمان خارج شد خودش را به ساختمان رو به ‌رو (روبرو) که سمینار تشکیل می‌شد رساند.
نیلزبوی: فیزیک کوانتوم، در یک قدم رو به جلو کشیده‌ای می‌بینم که در واقعیته. انیشتین دری رو برامون باز کرد که داریم حالا از طریق اون به دنیای دیگه درون دنیای خودمون نگاه می‌کنیم. دنیایی از جنس انرژی و پارادوکس که پذیرفتنش برای هرکسی ممکن نیست.
رابرت که علاقه‌ی زیادی به علم فیزیک و شیمی داشت به سمینارهای نیلزبوی شرکت می‌کرد و چند دقیقه‌ای را وقت می‌گذراند تا جواب سوال‌هایش را از او بگیرد. و در آخر شب هم درون رخت‌خوابش در عمق دنیای کوانتوم سیر می‌کرد. یک لحظه متوجه‌ی عصبانیت بعد از ظهرش شد که ناخواسته به سیب استادش پتاسیم تزریق کرده بود و ممکن بود باعث مرگش بشود.
 
عقب
بالا پایین