تو رفتی و اینجا هنوز پر است از نفسهای ناتمام،
از حرفهایی که هرگز به زبان نیاوردی،
و لم*سهایی که هیچگاه به من نرسید.
نبودنت نه سکوتی سرد است و نه خلائی بیپایان،
بلکه پژواکی است که آرام در عمق جانم تکرار میشود،
صدایی که هرگز خاموش نمیشود و مدام میگوید:
«من اینجا هستم، حتی اگر دیده نشوم.»...
رفتنت مثل خاموش شدن یه چراغ بود،
بیصدا، بیهشدار.
یه روز بودی، همهچی عادی بود،
و یه روز، انگار هیچوقت وجود نداشتی.
نه حرفی زدی، نه توضیحی دادی.
فقط رفتی…
و من موندم با یه دنیا سوال که هیچکس قرار نیست جوابش رو بده.
هنوز گاهی بیاختیار اسمت رو تو گوشیم مینویسم،
یا دنبال نشونهای میگردم که...
رفتی،
و همهچیز سر جایش ماند؛ جز من.
من ماندم و اتاقی که صدایت را از یاد نبرد،
پشت درهایی که هیچوقت دوباره باز نشدند.
کسی نپرسید چرا چشمهایم گاهی بیدلیل خیره میمانند،
چرا صدایم همیشه کمی پایینتر از حد معمول است،
یا چرا هر بار از خیابانی میگذرم،
بیاختیار به عقب نگاه میکنم.
تو فقط رفتی،...
رفتی و با خودت دنیایی را بردی که فقط من در آن بودم،
جایی که صدای نفسهایت هنوز در خلوت تنهاییام میپیچد،
و هر بار که چشم میبندم، رد قدمهایت را میبینم
که هیچگاه از خاطرهام پاک نخواهند شد.
فراموشی قصهای است که برای دیگران ساختهاند،
اما من هنوز در همان نقطهی تکرار ایستادهام؛
با زخمی که نه...
تو رفتی،
اما بعضی رفتنها، شبیه محو شدن نیستند؛
شبیه ماندنِ بیصدا در تمام چیزهاییاند
که بیربطترین خاطرهها را ناگهان تبدیل میکنند
به سوگواری آرامِ یک عشق ناتمام.
زمان گذشت،
اما من هنوز گاهی میان روزهای شلوغ،
از بوی ناگهانی چای تلخ
یا نیمنتِ یک آهنگِ قدیمی میفهمم
که فراموشی، افسانهای بیش...
عشق ما سایهای بود که هیچگاه به زمین نرسید؛
گمشده در لابهلای سکوتِ انتظار،
بیآنکه دیده شود، بیآنکه لم*س شود،
اما سنگینتر از هر وجودی،
چون زخمی خاموش که هر لحظه در دل نفس میکشد.
تو رفتی،
و من میان این نبودنها،
میان صدای گامهای خالی و بازتاب نگاههای خسته،
چون برگهای پاییزی که در باد...
در هوایی که پیش از باران سنگینی میکند،
هر نفس، چون زخمی تازه از خاطرههای ناگفته بر سینه مینشیند.
صدای نبودنت در این خلوت خاکستری،
چون نسیمی سرد عبور میکند،
بیآنکه دیده شود، درونم را به لرزه میاندازد.
کلمات در گلو گره خوردهاند،
مثل قطرههای بارانی که هرگز به زمین نرسیدند.
عشق ما، میان...
گفتم بمان.
نه با زبان،
با چشم، با سکوت، با دستی که هنوز تو را میخواست.
اما نماندی.
رفتن تو نه شبیه خیانت بود، نه شبیه مرگ؛
شبیه هوایی که کمکم تمام میشود
و تازه وقتی به زانو میافتی، میفهمی که دیگر نفس نمیکشی.
تو نبودی؛
اما من هر جا که نگاه کردم، تو را دیدم.
در لیوان نیمهخوردهی چای،
در...
گاهی یک ثانیه کافیست
تا همهچیز، مثل برگ خشکی زیر پا، خرد شود.
لحظهای که میفهمی بعضی آدمها
نه در آغوشت، نه در نگاهت،
که فقط در خیال ممکناند.
نه دستی برای گرفتن مانده، نه صدایی برای صدا زدن.
تنها تصویری مبهم در حافظهای لجوج
که نمیخواهد فراموشت کند.
تو هیچوقت نبودی؛
اما من سالهاست با...
نام اثر: به نامِ نداشتنت
سرشناسه: فرنیا ریس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
تعداد پارت: بیست
سال نشر: یک هزار و چهارصد چهار
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
نقطهی شروع این قصه، نه دیدار بود، نه نگاه.
همهچیز از همانجایی آغاز شد که نبودی؛
در لحظهای که هیچ...