نادیا!
دلم میخواست میتوانستم، کسی را بی حد و مرز دوست داشته باشم.
به قلمرویی از هستی قدم بگذارم که، واژه واژه آن آلوده به تیر سیاست نباشد و بتوانم بی مهابا و فارغ از ترس طرد شدن، نقش نگارین شده بر قلبم را به کسی نشان بدهم و دوست داشته شوم.
کاش در جهان ما، احساسات را علم یزید نمیکردند تا روزی...
فهمیدم میشود دوام آورد.
میشود نفس کشید بدون این که، هر روز با تو حرف بزنم.
میتوان خوشحال بود بدون این که، موج صدایت جاری شود در رج به رج گوشهایم.
بدون تو، انگار کسی پردههای دلم را کشیده و کیپ کرده بود؛ تنها، حس میکردم که اتاق دلم، تاریک و سرما زده شده است.
سالیان درازی گذشته و اتاق دلم،...
مثل ابر سیاهی که لبریز باران است اما، نفس باریدن ندارد...
پر از بغض و دلتنگیام اما، نای ابراز برایم نمانده است.
چیزی نمیگویم، آرام به گوشهای میخزم، گیسوی پریشان دلم را نوازش میکنم و التماس میکنم خوددار باشد.
بنایی که هزار بار ساختی و هزار بار ویران شده، دیگر ارزش صرف وقت ندارد.
جدا از اینکه هر اتفاقی، زمان خودش را دارد و بعد از آن، بیاهمیت میشود؛ تلاش برای آنچه هزار بار ساختی اما، باز برای پرتگاه نیستی دست تکان داده، ابلهانه است.
و من، بهای زیادی دادهام تا این را درک کنم.
میشود تمام عمر نقش حضور کسی را روی دیوار زنگ زده ذهن نقاشی کرد، و عطرش را با تار و پود دل نفس کشید اما، جسم را برای ابد از این حضور خیال انگیز دور نگه داشت.
و اما، احساسم را هنوز مثل روز اول، دست نخورده و تا شده در گوشهی قلبم نگه داشتم، و به رسم آن روزها میگویم:
"یادت باشد"
بعضی دردها مانند جنگ داخلی که امپراتوری و ملت یک سرزمین را به زمین میزند، آدمی را از درون فلج خواهد کرد.
انگار نیرویی شورشی درون وجودت تعلیم دادهای که به مرور و قدم به قدم، طوفانی عظیم را در وجودت به تصویر میکشند.
این، حضور من است که به دست تصویر دردهایم چون عروسک خیمه شب بازی، این سو و آن سو...
وجود تب کردهام را به دار آب سرد آویختهام!
احوال جسمم زرشکی و روحم نقره فام است؛ این بین، فقط گاهی تیره و روشن میشوند، همین!
نادیا!
دلم میخواست میتوانستم قسمتی از حافظهمان را که مربوط به خودمان است پاک کنم و بعد، مثل همان روز ها از تو بپرسم:
- با من دوست میشوی؟
اما، من و تو تمام شدهایم و...
به مشرق قدم میگذاریم و دقایقی بعد، گرد و خاکمان در مغرب ترانه میخواند.
قدمهایمان بر قلب کویر دل سوخته خش میاندازند و کمی آن طرفتر آدمها، رد پای انگشت هایمان را بر دل تنهی درخت کاج که ساعتی پیش در جنگل، به آن تکیه زده بودیم احساس میکنند.
من در ذهنم با تو، رج به رج این سرزمین را زیر پا...
نمیدانی پشت این سکوت سربی من، چه میگذرد.
من تو را برای یک ثانیه و یک روز نمیخواستم.
میخواستم دورترین نزدیک من باشی حتی، اگر نشود واقعیت نزدیکی را، در شعاع یک قدمیمان لم*س کنیم.
مشکل من دوست داشتن است! نه اینکه تو لایقش نباشی، نه!
فقط، هر چیزی زیادیاش سم است!
نادیا!
کاری به تو ندارم، خودم را...
من ضربههای زیادی خوردهام، و تمام ضربه هایم ماحصل شروع دوباره آدم هایی بود، که یک بار در زندگیام تمام شده بودند اما، روحم لجاجت خاصی داشت که مسیرهای پیش رویش را با آدمهای جا مانده در پشت سرش آغاز کند.
نادیا!
مدت هاست پذیرفتهام که عقب نشینی کنم.
دوهزاری کج افتادهام را صاف کردهام تا به...
- احساس میکنم عشقی برای من وجود نداره!
- به تعداد تموم آدمای دنیا عشق هست، فقط باید زمان مناسبش برسه!
نادیا!
مدتی پیش سعی کردم به کسی که باورهایش از عشق، زیر دست و پای کسی لگدمال شده بوده، ثابت کنم عشق وجود دارد و خارقالعاده است.
او عشق را چون شبی ابری معنا میکرد، که ستارههایش در آغو*ش ابرها...
نادیا!
میدانم باید اجازه بدهم تا همه چیز تمام شود.
باید بپذیرم که نمیشود هر چیزی را نگه داشت؛ چه با زور، چه گریه.
باید یادم بماند که هرچند حضور بعضی ها برایم جدی است ولی، من برایشان شوخیای بیش نیستم.
ولی با این همه، میشود او یک بار دیگر مرا دوست داشته باشد؟!
نادیا!
خودت را زیادی در استکان کسی نریز، سرریز خواهی شد!
ارزش خودت را درک کن؛ چرا که تا وقتی به این درک نرسی، افراد بسیاری در دایره زندگیات سرازیر میشوند، که تو را هدر خواهند داد
ولیکن، اگر جایی به خاک سیاه چنین روزی نشستی، اجازه نده دفعه بعدی وجود داشته باشد!
نگذار آدم ها، دوباره و چند باره...
بنفش زیبای من!
تو را به زلالی آبی آسمان میسپارم.
به پنبههای سپیدش، که با مرواریدهای غلطان، روی زمین طرح میزنند.
میسپارمت به آوای زیبای شانه به سر و دستهایش، که هر صبح مرا مسخ کرده و روحم را، در آغوشش ذوب میکند!
میسپارمت به آغو*ش اویی که فاصلهاش با ما، منفی هیچ است؛ اویی که هم کنار من است،...
چندی پیش باید میبودی تا ببینی، چگونه کسی را خون به جگر کردم.
برای معصیت های خود وکیل بودم، و برهانی نبود که برایشان نتراشیده باشم ولیکن، برای کج روی های دیگری، به صندلی قاضی تکیه زده بودم، و حکم را بر روی قلبش داغ میزدم.
دیر است؛ ولی حالا که هرج و خبط خودم و او را، در کفههای ترازوی دادگاه...
پروانهای که ساعتها دنبالش میدویدم، بی حواس توی حوض آب غلطید و حالا در دست من، بی دفاع آرام گرفته است.
او دوباره میتواند اوج بگیرد، و زیر سایه خورشید بالهایش را به رقص درآورد؟ معلوم است!
فقط، باید کمی صبر کند.
نادیا!
هنوز خاطرت برایم عزیز و دوست داشتنی است اما، خودت بهتر میدانی که بعضی...
خوره افکارم شمشیر را از رو بسته و قصد کرده، جان شناور در تنم را در محاصره کُندههای اطرافش قرار دهد.
بعد، بندبندش را با شعله های آتش محصور کند.
نادیا!
کاش کسی نفس این موریانههای بیسر و ته خانه کرده در مغزم را میبرید؛ شاید آن وقت دیگر، گذشتهای برایم نمیماند که به آن فکر کنم.
خودم را زیادی برای آدمها خرج کردم.
انرژی الکتریسیته دلم را مشتمشت در اختیارشان گذاشتم تا چلچراغ بیصدا شده در هسته وجودشان، باری دیگر از هیاهو در تار و پود خود بلغزد.
لبخند های از ته دلم را دستهدسته چیدم، تا به ل*ب هایی که مدتهاست از مختصات جغرافیایی لبخند دور افتادهاند، شکوهی دوباره...
نادیا!
پازل زندگیات را در دست هیچکس، به امان خدا نسپار.
اینجا هیچکس، مأوای تو نخواهد بود!
زمین، مغروق شده در حیوانات انسان نمایی که فقط به وقت نیاز، دست دوستیِ آلوده به خنجرشان را به سمتت دراز میکنند.
مراقب باش تکّههای نایاب پازلات را، با احدی سهیم نشوی!