از من پرسید:
بگو ببینم آیا به یاد داری اولین باری که به دیدارت آمد،چه لباسی بر تن داشت؟
گفتم:
-گ من هرگز او را ندیدم اما، لباسهای زیادی را دیدم که فکر میکنم به او میآیند.
در اعتساف این طالع شطرنجی، مشتی لبخند ساختگی خریدم تا پا جای شکرخندهای راستین بگذارند؛ و تمام طول راه فکر کردم که تبسمهایم را کجا گم کردهام؟
اما، من که آنها را در صندوقچه برای روزهای در راه مانده کنار گذاشته بودم.
میخواستم در انتهای این نامه بلند بالا، بنویسم که تو را فراموش کردهام اما، از خودم پرسیدم:
پس چه نیازی بود که هزاران سطر، برای یک از یاد رفته بنویسی؟
به قلبت رجوع کن!
آیا تو به راستی نمیدانی، مقصد واژههایت قلب کیست؟!
به من اجازه بده تا بعد از گذشت این همه سال، حقیقت تلخی که بغض سنگینی را در گلوگاه چشمانم آذین بسته است، بالا بیاورم:
تو آنقدر ها که گمان میکردم، ارزش نداشتی!
آزارم نمیدهد اگر تنهایی مرا به حدی بزرگ کند، که در دنیای کسی جا نشوم.
آنچه قلب مرا هزار تکه کرد این بود که، در دنیای آن که خود میخواستم، حتی به حد سوزنی در انبار کاه پیدا نبودم.
همانی که وسعت گیتیاش را با چشمان من اندازه میگرفت.
عزیز دور من!
بعضی زخمها هرگز، بنیاد جوانه را در بطن خود مکتوم نمیکنند.
چون آب راکد میگندند و کتیبه قلبت در هَنایشِ تعرضِ سفاکانه آنها، به زوال درود میفرستد.
ای به قلب منِ آشنا، غریب!
حضور آئینهزار مرا ترک ترک کردی، و ردی که از تعشق کاواک تو بر هر قِسم جانم مانده، همان زخمی است که التیامش...
خورشید من!
تو از سپهر قلب من کوچ کردی و کمر خانه کوچک من، زیر قدمهای تو خمید.
کاشانهام اکنون نیران سرد و بی بدیلی است که حتی اگر هلیوس، تمام هور و خور دو کیهان را به من پیشکش کند، افاقه نخواهد کرد.
کاش میشد برای چند لحظه، اتفاقی از جانب تو عبور کرد.
از هوایی شهیق کرد، که تو از آن استنشاق میکنی
و تو را برای لحظهای نگریست.
فرهود مولمی است اما، نگاره رخسارهات دارد نرم نرمک، از ویر قلبم پاک میشود.
همان فرتور زیبایی که روزی، از یاد بردنش با حکم حتف من برابری میکرد.
و حضور تو هر چند مجوف، با این حال تنها رجایی بود که برای، خلود در این گیتی زمستانی داشتم.
که خود آن را با وترِ شقی، به زانو درآوردی تا بر خاک جلوس کند.
مالَگَم!
من در هر لمحه تجاهل میکنم، که تو را در برزخ ذهول جاگذاشتهام ولی، گاهی تا مغز استخوان برایم تداعی میشوی و جانم، طعم حضور بارد و بی روح تو را، که بر تابلویی از نقاش خانه ذهنم جا خوش کرده، بهانه میکند.
درست وقتی که کسی میگوید:
دوستت ندارم.
اگر روزی درباره تو از من بپرسند، میگویم:
رنگین کمانی بود که از میان شاخسارهای سرد وجودم شعله کشید، و دریچه قلبم را پرنور کرد اما، رفت و من سالهاست که در غیاب او، سیه فام ماندهام.
غواص خودش را در بستر مواج دریا شناور ساخت، تا مرواریدی که در بطنش آرمیده بود را، به چنگ آورد.
طفلی بامدادِ سپیدهدم را، به آرامی به زانوی حلم تکیه زد، تا طلعت رخ هور را تماشا کند.
اما من، هیچ یک را نمیخواستم!
چشمان تو خود لولویی بود که در پس پردهای هزارتو مکتوم شده بود، و نغمهی خندهات شید و...
زبان، همان غریب آشنایی است که زین پس میخواهم، غربت ناگوارش را به جان بخرم و جانم را با ساغری از این باده شُکران، مسخ کنم.
چرا که رفاقتش، همچون سکهای دو روست!
چنانکه میتواند به تو عشق بورزد اما، دندان طمع برای مرگت تیز کند.
حرفهای نگفتهام به تو، همان سکوت بلندی است که عظمتش را به پای واژههای کوتهبین و حقیر نمیلرزاند.
اگر میخواهی مرا بشنوی، سکوتم را در آغو*ش بگیر و تماشا کن که این نجوای خاموش، چگونه به فرش رسیده و در آغوشت، فرو میریزد.
من خون واژه ها را خواهم ریخت
و نوای کلام را در حصار حنجره، قبل از آنکه حرمت بشکند و موسیقیاش را در بند بند گوشهایم بنوازد، سر میبُرم.
بعد از ما هیچکس نباید، جهانش را به ساز امثال اینها بچرخاند.
و شب، هنگامی که آسمان خودش را در مخمل سرمهای تجلیز میکند
بغضهای مهاجر در گلوگاهم صف کشیده و تصویر تو که در پس پرده خیالِ چشمانم میرقصد، چکهچکه سرشک را به مهمانی صورتم فرا میخواند؛ و قلبم را همچو آویزی، بر چوبه دار طلسم میکند.
اگر روزی، بعد از این ایام دیجور بازگشتی
هیچ تحفهای برای غبار روبی این ایام، و منقح کردن انتظاری که در پی سفرت، بر خانهی دلم سایه انداخت، طلب نخواهم کرد.
چرا که حضور تو خود در اشلِ ارمغانی نیکوست، که میتواند به کسی پیشکش شود.
و آن ایام که جلوت وضیع من، جعل و تعشق من به آدمیان، کذب شود؛
رگه های قلبم بر تخت سقیم تکیه کنند و در چشم عوام، شیاد جلوه کنم؛ احساس من به تو، تنها چیزی است که خنجر بهتان، قلبش را نمیشکافد.
تو قلّکی را شکستی که، ارزندهترین داراییاش
خودت بودی.
مأوای قلبم!
شکوه تصویر خیال انگیزی که از تو داشتم، بر زانوی خاک نشست.
با این همه، زبانم از ادای هر اعراضی رویگردان است.
میبایست به محاکمهی خودم برخیزم؛ به جرم عشق ورزیدن، به تمثالی که حقیقی نبود.
نه تو که آن را در بطن ذهنم، آوار ساختی.