با درخواست شما موافقت شد
ناظر ارشد شما: @malihe
با ناظر مربوطه و @HADIS.HPF گفتگویی ایجاد کنید و مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر،خلاصه، مقدمه و سه پارت اول و پیرنگ ارسال کنید
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
وقتی به ویلا برگشتیم، هنوز بوی نم دریا توی لباسهامون نشسته بود. ونوس همونطور که ل*بهاش سرخ و چشمهاش نیمهخندون بود، دو تا پتو آورد، پاپکورن درست کرد و با یه بطری لیموناد تگری جلوی تلویزیون نشستیم.
- چی ببینیم؟
آهی کشیدم:
- هر چی فقط عاشقانه نباشه، حوصلهش رو ندارم.
خندید و گفت:
- خیلی دیر...
صدای منظم موجها که با مهربونی پاهای ساحل رو میبوسیدند، سکوت بینمون رو پر کرده بود. هوا روبهخنکی میرفت و صدای جیرجیرکها از دور شنیده میشد.
پا شدم و کراکسهای صورتیم رو در آوردم و پا بره*نه به سمت آب رفتم. شنهای مرطوب زیر پام فرو میرفتند و نوک انگشتهام با کفهای موج تماس پیدا کرد. به سمت...
همینطور که جمع گرم کباب و خنده و شوخی بود. کیارش گیتار رو از بغلش برداشت و آماده نواختن شد.
انگشتهاش رو با مهارت روی سیمهای گیتار سر میداد، صدای نرم و گرمش توی هوای نیمهخنک شب پیچید. اولش زیر ل*ب زمزمه کرد، بعد که همه ساکت شدن، با صدای بلندتر خوند:
اگه یه روز بری سفر … بری زپیشم بی خبر...
حیاط ویلا با نور زرد چراغهای رشتهای تزیین شده بود. وسط باغچه، یه باربیکیو روشن بود و بوی کباب ذغالی تو هوا پخش شده بود. کیارش و لاله کنار آتیش نشسته بودند، کیارش گیتار میزد و لاله داشت موهیتو توی لیوانها میریخت. همهچی بوی آخر هفته آدمهای عادی رو میداد.
هر چند عادی شدن من رو میترسوند...
فکرش را نمیکرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به کابوسی بیپایان گره بزند.
در را فقط برای چند دقیقه باز کرد، فقط برای پرسیدن آدرس!
اما حالا، صدای خشخش آن زن از پشت دیوار، هر شب نزدیکتر میشود.
آینهی کنار راهرو، دیگر تصویر خودش را نشان نمیدهد.
و آن پسر بچه، با پیراهن خونی هنوز روی پلهی سوم...
چند لحظه سکوت کرد. انگار در ذهنش دنبال واژهها میگشت، یا شاید در حال مذاکره با خودش بود که کدام بخش از ذهنش را به زبان بیاورد و کدام را سانسور کند.
بالاخره صدایش درآمد، آهسته و با حالتی که انگار دارد از صحنهی یک جنایت اعتراف میگیرد:
- دکتر… من فقط از میکروب نمیترسم. از خودم میترسم. از...
همانطور که چنگال را با انگشت اشاره میچرخاندم، نگاه از آرمان پشت میز برنداشتم.
اسمش «آرمان» بود؛ یا شاید هم دیگر نه!
الان دیگر مطمئن نبودم او چند نفر است؟
این دومینبار بود که به کافهی کوچک ته خیابان ولیعصر میآمدم و تا حالا دو شخصیت از او کشف کرده بودم.
امروز آرمان آرامتر نشسته بود، بی آن...
صبح هنوز بوی شب قبل را میداد. پنجره را باز نکرده بودم، هوا در اتاق چرخیده و راکد مانده بود.
صدای جاروی فراشهای شهرداری از پایین میآمد، همراه با همهمهی عبور چند موتورسوار و فریاد کشدار فروشندهی نان سنگک که در کوچه میپیچید.
با آنکه شب قبل تقریباً نخوابیده بودم، تنم سبُکتر از همیشه بود...
به خاطر گلهایی که آب داده بودم، بوی خفه و نمزدهی خانه باز توی بینیام موج زد. سمت یخچال رفتم.
درب یخچال را باز کردم؛ چراغ ضعیفی روشن شد و سرمای کمی توی هوا پخش شد. دنبال چیزی میگشتم که شام درست کنم.
ولی تخممرغی نبود. فقط چند تا نون کپکزده که توی پلاستیک پوسیده شده بودند. نفس عمیقی کشیدم،...
بعد از برگشتن، در آپارتمان لعنتی را که باز کردم، بوی ماندگی ته دیگ سوخته و چوب خیس خورده تو صورتم خورد.
در را که بستم، صدای بسته شدنش درون سکوت غمزدهی خونه پیچید. هوا دمکرده بود.
کولر هنوز روی تایمر خاموش مانده بود و پردههای سنگین اتاق، نور ماه را گرفته بودند.
مانتوم را روی مبل انداختم، به...
-میدونی غمگینتر از تنهایی چیه؟
- اینکه هنوز کنارت نشسته، ولی توی چشمهاش دیگه خبری از خونه نیست. فقط یه آشناست، توی خونهای که غریبه شده… آره… این از تنهایی دردناکتره! چون آدم از تنهایی انتظار نداره، اما از “بودن کسی” چرا؟