رنگ آبی
شما به دنبال معنای حقیقی زندگی هستید. شما می خواهید در هر کاری منحصر به فرد باشید. شما برای روابطتان ارزش قائل هستید. از پرورش گیاهان و نگهداری از حیوانات لذت می برید. بدنبال روابط رمانتیک هستید. احساسی تصمیم می گیرید. شما می خواهید دیگران شما را درک کنند و از شما قدردانی کنند.
در شغلتان...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ وانشات، قوانین تایپ وانشات را مطالعه فرمایید:
قوانین تایپ وانشات | کلیک کنید
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ وانشات، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]...
با درخواست شما موافقت شد
ناظر ارشد شما: @دیـوا
با ناظر مربوطه و @HADIS.HPF گفتگویی ایجاد کنید و مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر،خلاصه، مقدمه و سه پارت اول و پیرنگ ارسال کنید
به سمت صندوق رفتم. صدای تقتق آرام دستگاه کارتخوان با مکالمهی خفهی آرمان در هم میپیچید. وقتی رسیدم، مکالمهاش تمام شد. گوشی را کنار گذاشت و لبخندش برگشت.
کارت را از کیفم درآوردم. بدون آنکه چیزی بگویم، کارت را به سمتش گرفتم. با نگاهی خیره زمزمه کرد:
- قابل نداره.
به نشانهی تشکر سری تکان...
سلام عزیزم
مرسی از وقتی که گذاشتی و زحمتی که برای نقد کشیدی. از اینکه نقاط قوت و ضعف اثر رو بررسی کردی واقعاً ممنونم.
فقط چند نکته هست که لازم میدونم خدمتت عرض کنم:
۱. در مورد مقدمه رمان:
به نظر من، مقدمه باید اونقدر قدرتمند و گیرا باشه که مخاطب رو از همون ابتدا درگیر کنه. اگرچه مقدمه کمی...
ماشین تازه از خیابون اصلی تو جادهی فرعی به سمت باغهای اطراف شهر پیچید، به شادی از تو آینه نگاه کردم که خوابش برده بود. موبایل رامتین زنگ خورد. یک آهنگ بیکلام جاز ملایم تو ماشین پخش میشد، یک نگاه به صفحهی گوشی انداخت و سریع صداش رو کم کرد.
لبخند نصفهای زد و تماس رو وصل کرد.
- سلام عزیزم… نه،...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
کمی با لاله در مورد پروندهای که قرار بود از شنبه بهم بسپره، صحبت کردیم. پروندهی سختی نبود، اما برای شروع، فرصت خوبی بود تا خودم رو نشون بدم.
قرار شد خودم تا خونه برم و به اصرار آرین اون میاومد دنبالم، هر چند ته دلم خوشحال بودم.
وقتی از دفتر بیرون اومدم، پیام شادی رو باز کردم:
«کی میرسی خونه؟»...
لاله همونطور که داشت یه پروندهی قطور رو ورق میزد، سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:
- نفس ابتکار، بالاخره دیدمت! خیلی اسمت رو شنیده بودم.
رامتین که کنار میز ایستاده بود، در حالی که یک آیس ماچا توی دستش بود، گفت:
-ما که باهم آشنا شدیم!
آرین چشم از لیوان ماچا برنداشت، سری به نشانهی تأسف تکون...
وارد محوطهی دفتر آرین شدیم، ماشین رو پارک و دستش رو به سمتم دراز کرد، متعجب بهش نگاه کردم که خندید و در داشبورد رو باز کرد و عطرش رو بیرون آورد.
در حالی که از ساووج دیور به خودش میزد، من رو مس*ت بوی عطرش کرد.
عطر رو سر جاش گذاشت و در حالی که داشبورد رو میبست گفت:
-بریم.
سری تکون دادم و در حالی...
رفتنش مثل بریدن یه تار نازک بود؛ یه تار نامرئی بین من و یه چیزی که نمیدانستم چیست؟
به فنجان قرمز اسپرسو نگاه کردم. بخار ملایمش، با عطر تلخ و گرم بالا میرفت.
رول دارچین ب*غل دستش بود، طلایی، کمی برشته، با یک رد نازک از شکر قهوهای که هنوز برق میزد. اولین گاز را زدم.
صدای شکستنِ لایهی تردِ نان...
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بوی دلفریب دارچین، با گرمای دلنشین قهوه قاطی شد و من را از فکر بیرون کشید. سر بلند کردم جا خوردم.
خبری از پیشخدمت نبود، خودش بود. با یک سینی چوبی کوچیک، مستقیم به طرف من میآمد.
- اسپرسوی دوبل با رول دارچین مخصوص… خدمت شما!
سینی را روی میز گذاشت. ولی نرفت...
سری تکان دادم تا افکارم را دور کنم، نگاهی دقیق به اطراف انداختم.
کافه کوچک ولی دنج بود؛ با نور زرد ملایم، میزهای چوبی ساده و قفسههایی که پر از بطریهای رنگی و شیشههای مربا و بیسکوییت دستساز بود.
گوشهای از فضا، اسپرسوساز استیل میدرخشید و بوی قهوهی تازه، فضا را در آغو*ش گرفته بود.
دوباره...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
با درخواست شما موافقت شد
ناظر ارشد شما: @Blu moon
با ناظر مربوطه و @HADIS.HPF گفتگویی ایجاد کنید و مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر،خلاصه، مقدمه و سه پارت اول و پیرنگ ارسال
به صندلی ماشین تکیه داده بودم و بیرون رو نگاه میکردم. هنوز چیزی بینمون کامل عادی نشده بود. سکوت، یهجوری سنگین بود که صدای لاستیکها روی آسفالت هم توی گوشم میپیچید.
تو تمام روزهایی که از خدا عمر گرفتم، به این نتیجه رسیدم، دنیا مثل مامانت نیست صبح سرش داد بزنی و شب واسه شام صدات کنه؛ دنیا ولت...