نتایح جستجو

  1. Z

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    لیوان چای را از داخل سینی برداشت؛ چشم غره‌ای رفت و گفت: - چایی اون دفعه رو نخوردی، فکر نکن نفهمیدم؛ من بدم میاد چیزی برداری نخوری؛ اگه دوست نداری برندار، یا اگه برداشتی بخور؛ اون موقع چیزی نگفتم چون دیدم ناخوشی. سری پایین انداختم و ل*ب زدم: - بله ببخشید. سوالی پرسیدم: - اینجا چرا اینجوریه؟! حتی...
  2. Z

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    مرد سری تکان داد و از جایش برخاست. راننده تاکسی را رد کردم، مابقی پول را پس داد و از آن محل دور شد؛ سپس به سمت محلی که قدرت از آن یاد کره بود، رفتیم. خانه‌ای با دری زنگ زده انتهای کوچه‌ی خاکی به چشم می‌خورد؛ بوی مواد و لجن از همان ابتدای کوچه مشامم را می‌آزرد؛ گرد غم و فلاکت و کثافت خاک کوچه را...
  3. Z

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    با برگشتنم مردی با ریش طویل در مقابلم سبز شد؛ رد چاقو در جای جای صورتش به همراه ظاهر غلط اندازش او را اوباش و لاابالی معرفی می‌نمود؛ با صدای فوق‌العاده زمختش درون صورتم نشخوار کرد: - فرمایش؟! سعی کردم آرام و با متانت سوالم را بپرسم تا عصبی‌اش نکنم؛ بنابراین گفتم: - من دنبال آدرسی که توی این برگه...
  4. Z

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    عصر هنگام وقتی مادر و بقیه از راه رسیدند؛ محسن و مروارید هم خود را به نوعی تلپ و خودشان خودشان را دعوت کرده بودند؛ بساط شام که حاضر شد، محسن مثل قحطی زده‌های ندید بدید به سمت سفره حمله ور شد؛ دست پیش بردم و گفتم: - هی آروم، بزرگ تری کوچیک‌تری گفتن. سپس رو به مادر کرده و بی توجه به تذکر مادر که...
  5. Z

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    چند روز از ارتباط حضوری‌ام با آن دختر نگذشته بود که تصمیم گرفتم به تنهایی اتاق مهتاب را بگردم؛ عصر پنجشنبه بود و مامان و مرضیه می‌خواستند سری به مهتاب بزنند؛ مروارید گفته بود که با محسن دنبالشان می‌آیند تا با هم بروند؛ اما من سردرد را بهانه کردم تا با نبود بقیه بیشتر بتوانم کنکاش کنم شاید بتوانم...
  6. Z

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    کمی فکر کردم و متعجب پرسیدم: تو از کجا فهمیدی که خواهر من به این وسیله کشته شده؟! اون شب دیدم که پلیس اون بسته‌ها رو از اتاق خواهرت خارج کرد. و تو فکر کردی خواهر من مواد مصرف می‌کرده؟! مگه غیر از اینه؟! پوزخندی زدم و دستانم را به نشان دست به سینه در آغو*ش هم سوق دادم و با اندوه سرم را به نشان...
  7. Z

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    داخل کافی‌شاپ و پشت میزی با تناژ فندقی رنگ نشسته بودم؛ به ساعتم خیره شدم، ده دقیقه زودتر آمده بودم؛ مردی کنارم ایستاد و از من خواست تا چیزی سفارش دهم؛ به جزئیات داخل منو خیره شدم، با اصطلاحات عجیب و غریب داخل منو بیگانه بودم؛ آخر من را چه به این چیزها! منو را بستم و تنها طلب لیوانی آب کردم؛ دو...
  8. Z

    مسابقه «هفتاد روز رمـان نـویسی گــروهـی همراه با جوایز نقدی»

    اعلام آمادگی منم هم تیمی ندارم، مایلین هم گروهی بشیم؟
  9. Z

    مسابقه 🖤مسابقه قاب محرم🖤

    سلام من منتظر تصویر هستم که متن رو متناسب با تصویر ارایه بدهم
  10. Z

    چالش [تمرین نویسندگی]6️⃣

    و پایان این قصه بی‌رویا؛ اهداف مرده‌اند، مرگ در زندگی تنفس می‌کند و کسی به سویی نمی‌شتابد؛ آن زمان بود که آرزو می‌کردند کاش صفر این هزاره زندگی، برداشته میشد.
  11. Z

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    خواب از سرش پریده بود و تنها به صحبت‌های زن فکر می‌کرد؛ درکش می‌کرد، او برای یتیم شدن، بیوه شدن، تنهایی و یا حتی مادر شدن خیلی کم سن و سال بود؛ تازه داشت معنای دقیق یک شبه پیر شدن را می‌فهمید. این پهلو به آن پهلو شد؛ باز فکرش به سمت زن کشیده شد؛ همزمان صحنه‌های مرگ داژیار در ذهنش روشن و خاموش...
  12. Z

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    چند روزی از اتفاقات اخیر گذشته بود و علی دورادور از اوضاع و احوال باوان مطلع بود؛ تصمیم گرفت حقیقت را با مش قربان در میان بگذارد؛ به هر حال نمی‌توانست مدت‌ها را در دروغ سپری کند، از طرفی نمیشد که در مقابل مرد دنیا دیده‌ای چون او به همراه باوان نقش بازی کند؛ تمام اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود...
  13. Z

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    چند روزی از اتفاقات اخیر گذشته بود و علی دورادور از اوضاع و احوال باوان مطلع بود؛ تصمیم گرفت حقیقت را با مش قربان در میان بگذارد؛ به هر حال نمی‌توانست مدت‌ها را در دروغ سپری کند، از طرفی نمیشد که در مقابل مرد دنیا دیده‌ای چون او به همراه باوان نقش بازی کند؛ تمام اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود...
  14. Z

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    با اصرار فراوان گلنار توانست کمی غذا خورده و جان بگیرد اما هر چه کرد نتوانست دکتر را تنها بگذارد، او تنها حامی‌اش بود و بی‌معرفتی بود که او را تنها بگذارد؛ نزدیکش شد و کنارش نشست، لباس‌هایش را پیرمرد عوض و از لباس‌های خودش تن مرد کرده بود؛ مژدار در رشت به شدت سرد بود و باران شب گذشته نیز در این...
  15. Z

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    اشک‌های باوان با حرف علی شدت گرفته و صورتش را چون کویری خشک شده به بازی گرفته بود تا سیرابش کند اما انگار لحظه به لحظه تشنه‌تر میشد؛ گریه و فغان فایده نداشت باید خون می‌گرسیت؛ مرد مقابلش را درک نمی‌کرد؛ چرا باید او چنین پیشنهادی میداد؛ مردی که در تمام لحظات زخمی شدنش سعی در پاشیدن پادزهر بر جانش...
  16. Z

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    بار دیگر چشمانش از بی‌رحمی روزگار پر شدند و با باز شدن در ورودی، سبزه‌های معطر روستا راهی برای سد معبر اشک‌های روانش گَشتند؛ لبخند مصنوعی را بر چهره‌اش نقش بست و رو به علی گفت: خوش اومدین. سلام، حالت چطوره؟! به مرحمت شما، الهی شکر. علی سری تکان داد و به سمت در سالن رفت و در میانه راه برگشت و...
عقب
بالا پایین