نتایح جستجو

  1. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    می‌دوم و میان جمعیت می‌ایستم‌. نگاه‌شان خیس است‌. مگر باران باریده است؟! چرا یک‌دست سیاه‌پوشند؟ هان یادم نبود! مشکی رنگ سال است‌... و شاید رنگ وصال! چرا قلبم تیر می‌کشد؟!
  2. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چرخ می‌زنم و می‌خندم! بغض می‌کنم و می‌خندم! اشک می‌ریزم و می‌خندم‌... کسی دستم را می‌گیرد و می‌فشرد‌. لابد دارد آرزوی خوشبختی می‌کند‌. اما صبر کن! دامادم کجاست؟! نگاهم بین جمعیت دودو می‌زند. ردش را نمی‌یابم و آه که قلبم تیر می‌کشد!
  3. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سقوط می‌کنم و می‌میرم‌. بال پروازم شکسته و در قفس اسیرم‌. صدای آژیر در گوشم می‌پیچد‌. ذوق می‌کنم و می‌دوم، او آمده! اما صبر کن‌. مردم چرا زجه می‌زنند؟ اصلاً این تاج گل این‌جا چه می‌کند؟! به سویش پرواز می‌کنم‌. و فقط نمی‌دانم چرا قلبم تیر می‌کشد؟
  4. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    همه زجه می‌زنند و من قهقهه! جای‌مان عوض شده! او سپیدپوش شده و من سیاه! در آغوشش می‌کشم و می‌خندم‌... کل می‌کشم و می‌خندم‌... می‌گریم و می‌خندم‌... آن طرف مادرم غش می‌کند‌، و پدرم زار می‌زند‌. و من فقط کمی قلبم تیر می‌کشد‌.
  5. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ماشین او را برد؛ و عروسش را نه! با پای بره*نه می‌دوم‌... داد می‌زنم و می‌دوم‌... نفس می‌زنم و می‌دوم‌... گریه می‌کنم و می‌دوم‌... و باز چرا قلبم تیر می‌کشد؟!
  6. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تن رنجورم روی خاک می‌نشیند‌. تن بی‌جانش روی دست‌ها می‌چرخد‌. کمی آن ‌طرف‌تر، کسی قرآن می‌خواند؛ و دیگری داد می‌زند: لا‌اله‌الا‌الله دارند بدرقه‌اش می‌کنند‌. آخر به خانه‌ی بخت می‌رویم! او سپیدپوش است و من سیاه‌... چشم من می‌جوشد، کل می‌کشم و بر سر می‌زنم! صورتم را چنگ می‌زنم‌... آه که قلبم تیر...
  7. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    قد و بالایش رعناست! درون قبر نمی‌رود‌... پدرم بیل می‌زند؛ خاکش روی سر من می‌ریزد‌. پدرم بیل می‌زند؛ خانه‌ام خراب می‌شود‌. پدر را صدا می‌زنم‌. همهمه می‌ایستد؛ زمان می‌ایستد؛ پدر می‌ایستد‌. جایش تنگ نباشد پدر! دامادم خوش قد و بالاست‌... مبادا تنش آسیب ببیند! و چرا قلبم تیر می‌کشد؟!
  8. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پدر فرو می‌ریزد‌... کسی زیر بازویش را می‌گیرد. آهسته قدم بر‌می‌دارم‌. بیل را برمی‌دارم؛ و شروع می‌کنم به کندن! بیل اول، خنده‌هایش را؛ بیل دوم، چشمانش را؛ بیل سوم، چهارم، پنجم‌... نمی‌دانم بیل چندم است که جا باز می‌شود‌. و حال باید به خاک سپارم، خودش را! و آه که قلبم درد می‌کشد... .
  9. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کفن را کنار می‌زنند؛ برای آخرین دیدارم‌... چشمانش را می‌بوسم؛ پیشانی‌اش را می‌بوسم‌؛ موهایش را می‌بوسم‌. وقت وداع فرا رسیده‌؛ قامتش را درون قبر می‌گذارند‌... قلبم را درون قبر می‌گذارم‌... و چرا قلبم تیر می‌کشد؟!
  10. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    روی تنش خاک می‌ریزند؛ افسوس که دامادم حجله‌نشین مرگ شده‌. روی تنش خاک می‌ریزند؛ افسوس که امشب به‌جای من، خاک او را در آغو*ش می‌گیرد‌. روی تنش خاک می‌ریزند‌؛ و خاک سرد است، مبادا امشب بلرزد! آه که قلبم تیر می‌کشد‌.
  11. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خراب می‌شوم‌؛ سنگینی این تقدیر شوم، روی تنم آوار می‌شود‌. زنان زجه می‌زنند؛ مویه می‌کنند‌؛ گریه می‌کنند‌... و مانده‌ام که من چرا تنها قلبم تیر می‌کشد؟!
  12. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ابرها زار می‌زنند؛ آسمان نعره می‌زند؛ و من کل می‌زنم‌! برایش مبارک باد می‌خوانم‌. و کسی دست نمی‌زند‌. فریاد گلویم را می‌خراشد‌: چرا کسی دست نمی‌زند؟! سیلی از ترحم به سویم روان می‌شود‌. آماج آن همه نگاه، قلبم را نشانه می‌رود‌. و آه که قلبم تیر می‌کشد‌... .
  13. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کسی دستم را می‌گیرد‌؛ و وادار به ایستادنم می‌کند‌. نمی‌شناسمش! برایم آرزوی صبر می‌کند. مگر نباید آرزوی خوشبختی کند؟! و آرزوی این‌که کنارش پیر شوم؟! دستم را می‌کشم‌. ظرف خرما را بر‌می‌دارم‌. تعارف می‌زنم: شیرینی وصال‌ ماست! چشم‌هایش خیس می‌شود‌. و چرا قلبم تیر می‌کشد؟!
  14. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پدر بازوانم را می‌گیرد‌. می‌خواهد مرا راهی خانه کند‌. امتناع می‌کنم؛ به زور متوسل می‌شود‌. جیغ می‌زنم، فریاد می‌زنم، خودم را می‌زنم‌، پدر را می‌زنم! دستم را سویش روانه می‌کنم: عروست را می‌برند! و چرا بر نمی‌خیزد او؟! و چرا قلبم تیر می‌کشد؟!
  15. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پدر شانه‌هایم را رها می‌کند‌. خودش روی زمین افتاده و زجه می‌زند! صاحب آن چشمانی که شبیه اوست، نمناک نگاهم می‌کند‌. مرا عروس می‌خواند و می‌خواهد روانه‌ی خانه شوم‌. عروس بی‌داماد کجا می‌رود؟! چرا کسی نمی‌فهمد؟! که دارم زجر می‌کشم‌... و آه که قلبم تیر می‌کشد‌... .
  16. I

    اتمام یافته دلنوشته‌ی عروس مرگ | Faezeh1380 کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خاک را بو می‌کنم‌. عطر تنش را دارد! تنش بوی خاک گرفته؛ لباس دامادی‌اش کو؟! آواز عاشقانه‌ام در گلو می‌شکند‌. های‌های عزا اطرافم را پر می‌کند‌... قمریان دیگر آواز نمی‌خوانند‌. رویایم در آتش مرگ سوخت و خاکسترش به دست باد می‌رود‌. لباس عروسم رنگ ماتم می‌گیرد‌. امشب شب وصالم بود‌؛ کسی ولی برایم ریسه...
  17. I

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B9%D8%B1%D9%88%D8%B3-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-faezeh1380.27997/post-274571 درخواست جلد
  18. I

    دمی با بزرگان

    هم‌چنان که کمان‌دار نیزه‌های خود را می‌تراشد و صاف می‌کند، هرانسانی نیز می‌تواند افکار آشفته‌ی خود را جهت دهد. ?بودا،۵۳۶ق.م، هندوستان از بزرگ‌ترین متفکران تاریخ بشری بنیان‌گذار مذهب بودا
  19. I

    دمی با بزرگان

    با دشمن نیز باید مشورت کرد تا پایه‌ی دشمنی او معلوم گردد. ?سقراط،۳۹۹_۴۷۰ق.م یونان فیلسوف
  20. I

    دمی با بزرگان

    اگر در کارتان درحال پیشرفت نیستید و بهتر نمی‌شوید، پس دارید بدتر می‌شوید. ?نت رایلی
عقب
بالا پایین