معلوم بود حالش بده، ولی لبخندی زد و گفت:
- ببخشید، حواسم پرت شد، بریم.
به ساحل که رسیدیم سایمون دیگه توان راه رفتن نداشت، دونفر به سرعت اومدن سمت سایمون.
کنارش نشستم، کلاه رو از سرش در آوردم و گفتم:
- یکم نفس بکشی خوب میشی، مرسی بابت کمکت.
دستم رو گرفت و گفت:
- کجا میخوای بری؟ تو که خودتم یادت...
این یه طوفانه و با رفتن ما تموم میشه.
- من نمیتونم همراهت بیام، باید به مردم کمک کنم.
اریک. قدم اول رو برداشت به سمت دریا، از سر ناچاری باهاش رفتم.
برگشت سمت من، دستام رو محکم گرفت! از این کارش خیلی تعجب کردم، ولی هر کاری کردم نتونستم دستم رو از دستش بیرون بیارم، با صدای بلند گفت:
- تو از سوی...