اگه الان داری این پست رو میخونی باید بهت بگم...
این برگ آخر دفترچه خاطرات سوداست:)
از اتمام رابطمون 16 ساعت گذشته و من و اون قرار نیست دیگه هیچوقت حتی همو ببینیم...
تموم تصوراتم از آینده خراب شده:)
اعتماد و باورام از بین رفته:)
21g-
حمید هیراد تو ثانیه پنجاه آهنگ «نهایتاً» خیلی قشنگ میگه.
میگه...
1403/05/27
تموم این مدت رابطه ما به دو روز قهر و کات و سه روز آشتی گذشته، یه رابطهی فوقالعاده سمی که باید تموم شه...
حتی بدون بحث سمی بودن، کلی از دروغ های اون گندش در اومده و من خبردار شدم چقدر دروغ بهم گفته شده:)
و اینبار تصمیمم جدیه:)
1403/01/09
گوشیم رو بعد از ده روز روشن میکنم و نوتیف تماسهاش میاد...
تپش قلب لعنتیم زیاد میشه و من بازم دلم براش تنگ شده، در حالی که تموم تلاشمو کردم تا فکرمم سمتش نیوفته:)
بهش زنگ میزنم و دوباره آشتی میکنیم:)
1402/12/26
لحظه نود افتادم دنبال خرید عید...
کل ماه چون سرم با کار و محمد گرم بود هیچ وقتی برای خودم و خریدام نذاشتم...
نشستم داخل ماشین و یه کاغذ و خودکار گرفتم دستم تا یه لیست بنویسم..
1-خرید لوازم هفت سین.
2-میوه و شیرینی و آجیل.
3-ماشین رو ببرم کارواش.
4-ماشین رو بدم سرویس.
5-خرید لباس...
1402/12/23
حالا گند روز سالگردمون در اومده:/
آقا با یه دختری به اسم سما آشنا شده و دوست شده...
اما سما رو گردن نمیگیره، حالم افتضاحه.
برای هزارمین بار از خودم میپرسم،
+مگه من چیم کم بود؟
+چی کم گذاشتم؟
+ نکنه بهتر از منه؟
پروفایل سما رو چک میکنم و میگم...
+آخه از من چیزی اضافهتر نداره:)
سوالاتم...
1402/12/01
امروز سالگردمونه...
25 بهمن که ولنتاین بود و آقا با دیگرون میخندید ببینیم امروز قراره چه جوری بخوره تو ذوقم...
زنگ میزنم جواب نمیده.
و در آخر یه پیام میده با مامانم و داداشم رفتم بیرون...
تا ساعت 9شب صبر کردم بازم هیچی...
ذوقم کور شد😅
1402/11/30
چهار روزی با عشق و حال گذروندم..
البته اگه پیامهای اون رو فاکتور بگیریم.
خاله زهرا ناراحته که فقط واسه 4 روز اومدم، اما واقعیت موضوع این نیست.
واقعیت اینه که من بازم خر حرفهای اون شدم و دارم برمیگردم خونه.
1402/11/27
2024/02/16
راحت راحت دراز کشیدم پای تلویزیون و ستایش هم روی شکمم در حال بازی کردنه...
خاله زهرا برای هزارمین بار تأکید میکنه که شکم درد میشم و ستایش رو بذارم زمین...
صدای زنگ خونه خاله زهرا رو پای در میکشونه...
بعد از چند لحظه محمد امین با خنده وارد میشه و میگه:
-سلام و علیکم سودا...
1402/11/26
لباسام رو توی چمدونم چیدم...
وسایل مهمم رو برداشتم.
تلفنم زنگ میخوره، شمارهی اونه...
پیش خودش چه فکری کرده؟
فکر کرده کوتاه میام؟
میگذرم؟
بعد از اون همه خورد کردن غرورم!
جوابشو میدم و اون باور میکنه که قرار نیست برم...
باهاش داشتم حرف میزدم که صدام میزنه شادی!
شادی؟
شادی دیگه کدوم خری...
1402/11/09
بلیطم رو خریداری کردم..
از اون یه حال بد برام مونده...
یه رابطه احمقانه، الان که دارم مینویسمش اسمش رو میذارم احمقانه وگرنه اون لحظه نمیخواستم تموم شه...
یک هفته، فقط یک هفته وقت داره همه چیو درست کنه:)
خستم، از افکارم...
از نبودنهاش...
اما این بار خودم خواستم که نباشه...
مگه میشه یه نفر هی خوردت کنه و توی هی هیچی نگی...
هی خیانت کنه و ببخشی...
برات وقت نذاره ولی تو بازم دنبالش باشی...
از یه جایی به بعد موندن عین حماقته....
بهتره که هردومون دیگه نباشیم...
1402/10/15
دو هفته وقت گذاشتم و با کمک خود نیما از زیر زبون اون همه چیز رو کشیدم..
کلی دروغ تحویلم میده، که با اسکرین شاتها جور در نمیاد:)
یه گپ سودا میزنم و با کمک ضحا همه رو اونجا میذاریم...
فاطمه میاد و میگه اون گولش زده...
جالب ترین نقطهایه همشون از اون بدشون میومد، چرا و چجوری باهاش...
1402/10/1
لوازمم دستمه...
دم در سالن زیبایی وایستادم...
باید فراموش کنم همه چیو قراره از نو شروع کنم...
نیما میگه فقط یه نامزدیه اگر پشیمون بشم راه بازگشت دارم:)
مامانم و رقیه و خانم جون آرایش شدن و لباسهاشون رو پوشیدن...
رقیه : کت و شلوار صورتیش...
مامان : کت و شلوار سبزش...
خانم جون: بلیز...