سرم را پایین نگه داشتم که چشمم به چشم کسی نیفتد. به رفتن ادامه دادم و از کنار بقیه، که آنها هم تمام تلاششان را میکردند تا از نگاه من دوری کنند، گذشتم. چیزی نمانده بود به انتهای سالن و جایی که چیزهایم را گذاشته بودم برسم که یک گروه چهار نفره از دختران نوجوان را دیدم که الکی ایستاده بودند و...
لبخندی که بر دهانم نشست واقعی و غیرمنتظره بود_ چون آن دختر باعث شد من به فکر اسکورت بیفتم_ با شانهام در کشویی رختکن را هل دادم. به سختی یک قدم به داخل گذاشته بودم. هنوز با شانهام در را باز نگه داشته بودم که شنیدم:
- من نمیدونم چرا وقتی اونو میبینی انقدر هیجان زده میشی. اون شاید توی مسابقات...
لزومی نداشت این کار را انجام دهم؛ لازم نبود هیچ کاری انجام دهم. آنها هنوز بچه بودند، تلاش کردم که به خودم بگویم. آنها کل داستان را نمیدانستند؛ حتی بخشی از داستان را هم نمیدانستند. بیشتر مردم خبر نداشتند و هیچوقت نمیفهمیدند. من قبولش کرده بودم و ازش گذشته بودم.
امّا بعد از آن یکی از آنها...
بهشان خیره شدم که ببینم چه احساسی دارند؛ میدیدم که صورتهایشان سرخ میشد و کمی هیجان و اضطراب از آنها ساطع میشد... ولی نه به اندازهای که من میتوانستم داشته باشم اگر خودم را بیشتر از آنها سرزنش میکردم.
ابروهایم را بالا بردم. سرم را به سمت تونل سالن مانند کج کردم. همین الان زمین تمرین را...
تعداد آدمهایی که من واقعاً دوستشان داشته باشم زیاد نیست، تعداد کسانی که نظر خوبی دربارهشان دارم از آن هم کمتر است. من هرچه بیشتر دنیا را میشناسم از آن ناراضیتر میشوم. هر روز که میگذرد بیشتر معتقد میشوم آدمها، شخصیت ناپایداری دارند و نمیشود روی ظواهر، لیاقت یا فهم و شعورشان حساب کرد.
...
پاهایم را روبهرویم دراز کرده بودم. دختران بزرگتری که به طور گروهی در طرف مخالف اتاقی که از در، دورترین فاصله را داشت، ایستاده بودند را نادیده گرفتم. داشتند لباسهایشان را میپوشیدند. با چکمههایشان مشغول بودند و حرف میزدند؛ همانگونه که آنها این کار را کردند.
به من نگاه نکردند و من بیشترین...
کاملاً مشخص بود یکی از آنها عجله داشت؛ انگار دنبالش کرده بودند. دندانهایش را نشان میداد و کف دستهای خود را درحالی که جلوی سینهاش گرفته بود به هم میزد. دختری دیگر که انگشتهایش را به هم گره کرده بود، ناگهان دستهایش را جلوی دهانش گرفت طوری که به نظر میرسید شوکه شده است.
آن دو نفر چه مشکلی...
همچنان که دخترها در رختکن سر و صدا میکردند، بهشان نگاه کردم. مطمئن نبودم که بتوانم. شگفت زده بودم که چه اتفاقی داشت میافتاد. خدایا! به نظر نمیرسید که ایوان، سالها بود که پنج روز در هفته اینجا تمرین میکرد. دیدن او نباید آنقدر هیجان انگیز میبود؛ واقعاً کسل کننده بود.
ناخنهای صورتی براق...
{نقد دلنوشته اضمحلال}
?نقد کلی دلنوشته:
نام دلنوشته با همهی پارتهای آن هماهنگی دارد. ژانر عاشقانه تراژدی برای همهی بندهای دلنوشته مناسب است. قلم نویسنده بسیار زیباست و نشان از تجربهی زیا او در نوشتن دارد. دلنگار از غمها و دلتنگیهای عاشقانهی خود میگوید و به گونهای احساسات خود را توصیف...
?️نقد شروع داستانک(OPENING) :
شروع داستانک حال و هوای عجیب و نسبتا دارکی(تیرهای) دارد و اگر خواننده با دقت آن را بخواند تقریبا میتواند حدس بزند که راوی داستان نابیناست و همین کافیست که مخاطب مشتاق خواندن ادامهی داستانک شود و با زندگی راوی نابینای داستان آشنا شود.
از همان ابتدا درمیابیم که...
نقد دلنوشته قسمنامه?
?نقد کلی دلنوشته:
از مقدمهی دلنوشته شاهد فضای غمگین، پر از ناامیدی و از دست دادن هستیم.
نام دلنوشته با همهی پارتها و ژانر دلنوشته هماهنگی دارد.
جلد با توجه به ژانر عاشقانه طراحی شده است.
قلم دلنگار گیراست و غم رفتن معشوقش را بسیار خوب توصیف کرده که مخاطب ناخودآگاه جذبش...
نقد داستانک آلش دگاش:
نقد شروع داستانک(OPENING) :
مقدمهی داستانک دربارهی مفهوم مهمی سخن گفته و آن باطن انسانهاست. هدف نویسنده از نوشتن چنین مقدمهای این است که انسانها خود خوبی و بدی خود را انتخاب میکنند و میتوانند تبدیل به آدمی شوند که با شخصیت اولیهاشان متفاوت است. داستان با توصیف...
نقد دلنوشتهی مانترا
نقد کلی دلنوشته:
دلنوشته از زبان عاشقی است که معشوقهی خود را فراموش نمیکند و حال و هوای غمانگیز خود را روی کاغذ میآورد.
فضای دلنوشته غمگین است و ژانر تراژدیست.(دلنگار میتواند ژانر عاشقانه را نیز اضافه کند)
جلد فضای پرغصه و عاشقانهی دلنوشته را تعبیه میکند.
دلنگار به...